کتاب تحریر

کتاب تحریر تحریر از مادۀ حُرّ است و از باب تفعیل، یعنی آزادکردن.

وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد زخم‌ها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به طوری‌که ...
23/01/2024

وقتی کسی را با شکنجه می‌کشند رنج و درد زخم‌ها جسمانی است. و این عذاب جسمانی آدم را از عذاب روحی غافل می‌کند، به طوری‌که تنها عذابی که می‌کشد از همان زخم‌هاست تا بمیرد. حال آنکه چه بسا درد بزرگ، رنجی که به‌راستی تحمل‌ناپذیر است از زخم نیست بلکه در اینست که می‌دانی و به‌یقین می‌دانی که یک ساعت دیگر، بعد ده دقیقۀ دیگر، بعد نیم دقیقۀ دیگر، بعد همین حالا، در همین آن روحت از تنت جدا می‌شود و دیگر انسان نیستی و ابداً چون‌وچرایی هم ندارد. بزرگ‌ترین درد همین است که چون‌وچرایی ندارد. در اینست که سرت را می‌گذاری درست زیر تیغ و صدای غژغژ فرودآمدن آن را می‌شنوی و همین ربع ثانیه از همه وحشتناک‌ترست. می‌دانید، این حرف‌ها از خیال‌پردازی من نیست. خیلی‌ها همین حرف‌ها را زده‌اند. من به این اعتقاد دارم، به قدری که رک‌وراست می‌گویم: مجازات اعدام به گناه آدم‌کشی به‌مراتب وحشتناک‌تر از خود آدم‌کشی است. کشته‌شدن به حکم دادگاه به قدری هولناک است که هیچ تناسبی با کشته‌شدن به دست تبهکاران ندارد. آن کسی که مثلاً شب، در جنگل یا به هر کیفیتی به دست دزدان کشته می‌شود تا آخرین لحظه امیدوار است که به طریقی نجات یابد، هیچ حرفی در این نیست. مواردی بوده است که کسی که سرش را گوش تا گوش می‌بریده‌اند هنوز دلش به فکر فرار گرم بوده یا التماس می‌کرده است که از خونش بگذرند. حال آنکه اینجا همین امیدی که تا آخرین دم دل را گرم می‌دارد و مرگ را ده بار آسان‌تر می‌کند بی‌چون‌وچرا از محکوم گرفته می‌شود. اینجا حکم صادر شده و همین که حکم است و قطعی است و اجباری‌ست هولناک‌ترین عذاب است و بدتر از آن چیزی نیست. سربازی را در میدان جنگ جلو توپ بگذارید و شلیک کنید. او تا آخرین لحظه امیدوار است. ولی حکم «قطعی» اعدامِ همین سرباز را برایش بخوانید، از وحشت ناامیدی دیوانه می‌شود یا به گریه می‌افتد. چه کسی گفته است که انسان قادر است چنین عذابی را تحمل کند و دیوانه نشود؟ این تجاوز ناهنجار و بی‌حاصل برای چه؟ شاید باشد کسی که حکم اعدامش را برایش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: «برو، گناهت بخشوده شد!» شاید چنین کسی می‌توانست آنچه کشیده است وصف کند. آنچه مسیح گفته در خصوص همین عذاب و همین وحشت سیاه بوده است. نه، انسان را نباید این‌طور شکنجه کرد.

— فیودور داستایفسکی. ابله. ترجمۀ سروش حبیبی
_______

André Masson
Returning from the ex*****on
1937
_______

#مهساامینی

... احساس می‌کردم انگار سال‌هاست که شب و روز جلو قهوه‌خانه قدم می‌زنم و هر بار که در اثر ورود یا خروج یک مشتری در باز می...
22/01/2024

... احساس می‌کردم انگار سال‌هاست که شب و روز جلو قهوه‌خانه قدم می‌زنم و هر بار که در اثر ورود یا خروج یک مشتری در باز می‌شود منتظرم که تو از در وارد شوی. در بسته می‌شود و باز من به انتظار و سرگردانی خود ادامه می‌دهم. این انتظار نه اندوهبار است نه خسته‌کننده. چه می‌گویم! چگونه ممکن است انتظار در پشت در خانه‌ای که تو در آنی اندوهبار یا خسته‌کننده باشد؟

— فرانتس کافکا. نامه‌هایی به میلنا. ترجمۀ سیاوش جمادی
_______

Wahrend ich es las, war mir als gieng ich auf und ab vor dem Kaffeehaus, tag und nacht, jahrelang; immer wenn ein Gast kam oder weggieng, überzeugte ich mich durch die geöffnete Tür, daß Du noch immer drin warst und dann nahm ich wieder die Wanderung auf und wartete. Es war weder traurig noch anstrengend. Was für eine Trauer oder Anstrengung vor dem Kaffeehaus warten, in
dem Du sitzt!

— Franz Kafka. Briefe an Milena
_______

William Kentridge
Drawing from Stereoscope
1998-99

به‌ناگاه دیگر چیزی نیست که نیستما در انتهای جهانیمو حالا چه؟... راه رفته را بازگردیم؟نه... می‌دانم که چنین نمی‌خواهی.اگر...
22/01/2024

به‌ناگاه دیگر چیزی نیست که نیست
ما در انتهای جهانیم
و حالا چه؟... راه رفته را بازگردیم؟
نه... می‌دانم که چنین نمی‌خواهی.
اگر که روزی بازآمدی
با من به خلأ بیا!
تویی که مثل من رؤیا می‌بافی
رؤیای این خلأ حیرت‌آور
رؤیای این عشق بی‌دریغ
می‌دانم که ما با هم،
بی هیچ کلامی،
بی‌گدار به این خلأ می‌زنیم، هرچه بادا باد،
خلئی که چشم‌درراه عشق ماست،
همچنان که من روز از پی روز چشم‌درراه توام:
با من به خلأ بیا!

ایو کلِن. «با من به خلأ بیا!». کتاب تحریر
_______

Il n’y a plus rien non plus soudain
Nous sommes à notre bout du monde
Alors… Allons-nous retourner ?
Non… Tu dis non je sais
Viens avec moi dans le vide !
Si tu reviens un jour
Toi qui rêves aussi
À ce vide merveilleux
À cet amour absolu
Je sais qu’ensemble,
Sans aucun mot à nous dire,
Nous nous jetterons
Dans la réalité de ce vide
Qui attend notre amour,
Comme moi je t’attends chaque jour :
Viens avec moi dans le vide !

Yves Klein. « Viens avec moi dans le vide ». 1957
_______

Yves Klein
Anthropometry: Princess Helena
1960

در تمام عالم فقط به یک چیز فکر می‌کردم و آن همین دختر اندلسی بود، چنان باطراوت و دلربا، چنان شیدا و پرتمنا، دختری که بوی...
22/01/2024

در تمام عالم فقط به یک چیز فکر می‌کردم و آن همین دختر اندلسی بود، چنان باطراوت و دلربا، چنان شیدا و پرتمنا، دختری که بوی خاک می‌داد و بوی سوسن و تابستان و عطر شاه‌پسند، دختری که در میدان سویل تن به آفتاب می‌سپرد و انگار مرگ را به هماوردی می‌خواند. آخر کنستانسیا مثل ستاره دشمن روز بود و عرصۀ جولان او تاریکی بود – خواه تاریکی شبانه و خواه تاریکی اتاقی با پرده‌های کشیده – اینجا بود که هنر او نمایان می‌شد.

— کارلوس فوئنتس. کنستانسیا. ترجمۀ عبدالله کوثری
_______

sólo yo recuerdo, en todo el mundo, a esa muchacha andaluza, tan fresca y graciosa, tan amorosa y salvaje, que olía, como su tierra, a toronjil, lirio y verbena, y que tomaba el sol en las plazas de Sevilla como un desafío a la muerte, porque Constancia era, como las estrellas, enemiga del día y era en la cama y en la oscuridad –nocturna o procurada– donde sus jugos fluían y sus juegos enloquecían.

— Carlos Fuentes. Constancia. 1991
_______

Mary L. Macomber
Night and Her Daughter Sleep
1902

من جنگ و تمامی چیزهایی را که در آن هست نفی می‌کنم... من ابداً وجودش را نمی‌خواهم... نمی‌خواهم تسلیمش بشوم... به حال خودم...
22/01/2024

من جنگ و تمامی چیزهایی را که در آن هست نفی می‌کنم... من ابداً وجودش را نمی‌خواهم... نمی‌خواهم تسلیمش بشوم... به حال خودم اشک نمی‌ریزم... فقط جنگ و همۀ آدم‌هایی را که می‌جنگند نفی‌ می‌کنم، نه کاری به این آدم‌ها دارم و نه کاری به خودش. حتی اگر آنها نهصد و نود و پنج میلیون نفر هم باشند و من تنها، باز هم آن‌ها هستند که اشتباه می‌کنند، لولا، و منم که حق دارم، چون فقط منم که می‌دانم چه می‌خواهم: می‌خواهم نمیرم.
پس زنده باد دیوانه‌ها و بی‌جربزه‌ها! یا در واقع، کاش فقط دیوانه‌ها و بی‌جربزه‌ها زنده بمانند! لولا! آیا اسم یکی از سرباز‌هایی که طی جنگ صدساله کشته شدند یادت هست؟... هرگز سعی کردی یکی از این اسم‌ها را پیدا کنی؟... نکردی، مگر نه؟... هرگز سعی نکردی. آنها همان‌قدر برایت ناشناس و گمنام و بی‌اهمیتند که کوچک‌ترین اتم این روکاغذی روبه‌رویت، از لقمۀ صبحانه‌ات بی‌اهمیت‌ترند... پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده‌اند، لولا! احمق‌ها برای هیچ و پوچ مرده‌اند! به خدا قسم که درست است! خودت می‌بینی که درست است! فقط زندگی است که به حساب می‌آید. در هزار سال بعد از این، شرط می‌بندم که این جنگ، هر قدر هم که الان برای ما بااهمیت باشد، پاک از یادها خواهد رفت... شاید چند نفری از متبحرین گاهگاهی اینجا و آنجاش را بیرون بکشند، که آنهم به‌خاطر تعیین تاریخ دقیق گورهای دسته‌جمعی مشهورش خواهد بود... این کل چیزی‌ست که آدم‌ها توانسته‌اند تا حالا دربارۀ افراد مختلف چند قرن پیش، چند سال پیش و حتی چند ساعت پیش پیدا کنند... من به آینده اعتقاد ندارم، لولا...

— لویی فردینان سلین. سفر به انتهای شب. ترجمۀ فرهاد غبرایی
_______

Francisco de Goya
The Disasters of War
1820

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه م...
22/01/2024

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه می‌افتند/ شامگاهی دل‌انگیز در پاییز/ اما افسوس هنگامی که می‌رسند/ دیگر بهار شده است/ برگ‌هایی که مرده‌اند/ جملگی باز زنده گشته‌اند/ و دو حلزون پاک نومید/ اما آفتاب است/ آفتابی که می‌گویدشان/ دریابید وقت را دریابید/ دمی بنشینید/ گیلاسی آبجو سرکشید/ گوش دهید به ندای دل خود/ اگر دلتان می‌خواهد سوار دلیجانی شوید که/ می‌رود به پاریس/ امشب راه می‌افتد/ روستا را خواهید دید/ اما عزا نگیرید/ منم که این را به شما می‌گویم/ غم سیاه می‌کند سفیدیِ چشم‌ها را/ و آنگاه زشت می‌کند/ داستان تابوت‌ها را/ غمین است و شاد نیست/ دوباره رنگ بگیرید/ رنگ زندگانی/ تا همۀ جانوران/ درختان و گیاهان/ ترانه بخوانند/ ترانۀ تابستان/ تا همه جام برگیرند و باده نوشند/ وه چه شامگاه دلپذیری‌ست/ شامگاه دلپذیری در تابستان/ که دو حلزون به خانه برمی‌گردند/ با دلی پُرتاب/ با قلبی شاد/ بس که نوشیده‌اند/ تلو تلو خوردند اندکی/ اما در آسمان/ ماه مراقبشان بود.

— ژاک پرِوِر. «ترانۀ حلزون‌هایی که به تشییع می‌رفتند». ترجمۀ صالح نجفی
_______

Felix Nussbaum
Liebespaar
1928

آیا بازی بخت و اقبال بود که وسط میدان ال‌سالوادر دیدمش که لبۀ پیاده‌روِ سنگفرش نشسته، صورتش را رو به آفتاب گرفته و پاهاش...
17/01/2024

آیا بازی بخت و اقبال بود که وسط میدان ال‌سالوادر دیدمش که لبۀ پیاده‌روِ سنگفرش نشسته، صورتش را رو به آفتاب گرفته و پاهاش را دراز کرده، روی سنگفرش داغ—بی‌آنکه به من نگاه کند. چرا آنطور مجذوب این موجود عجیب شدم؟ آیا او مظهر جوان اندلسی بود، این زن که توی خیابان نشسته و با چشم‌های بسته چهره به آفتاب داده بود، و کف دستش را محکم به زمین داغ تابستان فشار می‌داد و با چشم‌های بسته دعوتم می‌کرد که بروم و کنارش بنشینم؟
تنها زندگی می‌کرد. خودش به کارهای خودش می‌رسید. هر روز به کلیسا می‌رفت. در عشق هیچ‌کس به گردش نمی‌رسید. ... آن دختر گالاتئای اندلسیِ من بود...

— کارلوس فوئنتس. کنستانسیا. ترجمۀ عبدالله کوثری
_______

Was it chance that I met her in the middle of the plaza of El Salvador, sitting with her face to the sun, sunning herself, legs stretched out in front of her on the hot paving stones—not looking up at me. Why did I feel so attracted to this unusual creature? Was she a symbol of Andalusian youth, this woman sitting in the street, facing the sun with her eyes shut, her open palms pressed against the hot ground of summer, inviting me with her closed eyes to sit beside her?
She lived alone. She tended her room. She went often to Mass. ... Nobody knew how to make love like her. She was my Andalusian Galatea...

— Carlos Fuentes. Constancia. 1989
_______

Jean-Léon Gérôme
Pygmalion and Galatea
1890
_______

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه م...
16/01/2024

به تشییع پیکر برگی مرده/ دو حلزون روانه شدند/ پوسته‌هایی سیاه دارند/ و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان/ شامگاه است که راه می‌افتند/ شامگاهی دل‌انگیز در پاییز/ اما افسوس هنگامی که می‌رسند/ دیگر بهار شده است/ برگ‌هایی که مرده‌اند/ جملگی باز زنده گشته‌اند/ و دو حلزون پاک نومید/ اما آفتاب است/ آفتابی که می‌گویدشان/ دریابید وقت را دریابید/ دمی بنشینید/ گیلاسی آبجو سرکشید/ گوش دهید به ندای دل خود/ اگر دلتان می خواهد سوار دلیجانی شوید که/ می‌رود به پاریس/ امشب راه می‌افتد/ روستا را خواهید دید/ اما عزا نگیرید/ منم که این را به شما می‌گویم/ غم سیاه می‌کند سفیدیِ چشم‌ها را/ و آنگاه زشت می‌کند/ داستان تابوت‌ها را/ غمین است و شاد نیست/ دوباره رنگ بگیرید/ رنگ زندگانی/ تا همۀ جانوران/ درختان و گیاهان/ ترانه بخوانند/ ترانۀ تابستان/ تا همه جام برگیرند و باده نوشند/ وه چه شامگاه دلپذیری‌ست/ شامگاه دلپذیری در تابستان/ که دو حلزون به خانه برمی‌گردند/ با دلی پُرتاب/ با قلبی شاد/ بس که نوشیده‌اند/ تلو تلو خوردند اندکی/ اما در آسمان/ ماه مراقبشان بود.

— ژاک پرِوِر. «ترانۀ حلزون‌هایی که به تشییع می‌رفتند». ترجمۀ صالح نجفی
_______

Felix Nussbaum
Liebespaar
1928

صبح چهارشنبه. ششم دی ماه نود و شش. چند روز پیش‌از آغاز اعتراضات دی ماه، زن جوانی، با گرم‌کن ساده‌ای بر تن، در تقاطع خیاب...
28/12/2023

صبح چهارشنبه. ششم دی ماه نود و شش. چند روز پیش‌از آغاز اعتراضات دی ماه، زن جوانی، با گرم‌کن ساده‌ای بر تن، در تقاطع خیابان انقلاب و وصال شیرازی تهران روی سکویی می‌ایستد و روسری سفیدی را که بر سر چوبی بسته تکان می‌دهد. هیچ نمی‌گوید. هیچ نمی‌خواهد. «خاموش‌ترین کلماتند که طوفان می‌آورند. افکاری که با پای کبوتران می‌آیند جهان را راه می‌برند.» دختر خیابان انقلاب خبر از طوفانی می‌داد که در آستانۀ پاییز چهارصد و یک ایران را درنوردید. تصویر نخستین دختر (خیابان) انقلاب ثبت خواهش ابدی آزادی در نظامی است که از مصادرۀ انرژی انقلاب تغذیه کرده است. اگر چنان‌که نخستین فیلسوف تاریخ غرب گفته است، «زمان تصویر متحرک ابدیت» باشد شاید بتوان گفت قیام ژینا تصویر متحرک ابدیت ژست ویدا است.

— صالح نجفی. «شور تأسیس در هوای انقلاب». ۱۴۰۲
‏_______

Mark Rothko
Rites of Lilith
1945
_______


...شکل نومیدانه‌ای از «مرضِ تا به موت» [بیماریِ حادی که موجب مرگ می‌شود، و بنا به قول مسیح در انجیل یوحنا و تفسیر کیرکگو...
08/11/2023

...شکل نومیدانه‌ای از «مرضِ تا به موت» [بیماریِ حادی که موجب مرگ می‌شود، و بنا به قول مسیح در انجیل یوحنا و تفسیر کیرکگور، جزو امراض روح و حادترینِ آنهاست: نومیدی] حالت و وضع کسانی است که وظیفۀ ابدیِ خود را می‌دانند اما از عمل به آن می‌گریزند؛ از این رو باید گفت «اتسدیا» [مترادف با «کاهلی» یا «اسلوث» در انگلیسی] همان «تریستی‌تیا مورتی‌فیه‌را» است، یعنی افسردگیِ مهلک، اتسدیا به هیچ‌ وجه به تنبلی اطلاق نمی‌شود: تسلیم و رضای از سر استیصال است، حال کسی است که از روی نومیدی از همه‌چیز کناره می‌گیرد – من فلان‌چیز را می‌خواهم ولی راهِ رسیدن به آن را نه، یعنی می‌پذیرم که شکافی هست میان میل و آن چیزی که موضوع یا هدف میل است. در این معنای دقیق، اتسدیا متضادِ اشتیاق است. آدم وسوسه می‌شود به این واپسین گناه خصلتی تاریخی بدهد: قبل از مدرنیته، ماخولیا بود (مقاومت در برابر وظیفۀ تعقیب خیر مطلق)؛ با ظهور سرمایه‌داری، آن را از نو تفسیر و به تنبلی ساده تعبیر کردند (مقاومت در برابر اخلاق کار)؛ امروزه، در «پسا»جامعۀ معاصر، بدل شده به افسردگی (مقاومت در برابر کیف‌کردن از زندگی، یا سعادتِ ناشی از مصرف‌کردن).

— اسلاوی ژیژک، «عقب‌نشستنِ مطلق: در پیِ بنیانی نو برای ماتریالیسم دیالکتیکی»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

…A desperate “sickness unto death” [is] the attitude of knowing one’s eternal duty but avoiding it; acedia is thus the tristitia mortifera, not simple laziness but desperate resignation—I want the object, but not the way to reach it, I accept the gap between desire and its object. In this precise sense, acedia is the opposite of zeal. One is even tempted to historicize this last sin: before modernity, it was melancholy (resisting pursuit of the Good); with capitalism, it was reinterpreted as simple laziness (resisting the work ethic); today, in our “post-”society, it is depression (resisting the enjoyment of life, or happiness in consumption).

— Slavoj Zizek, "Absolute Recoil: towards a new
foundation of dialectical materialism", 2014
_______

Pieter Bruegel the Elder
The Seven Deadly Sins: Sloth (Desidia)
1558

و با این‌همه باید دید چگونه به پیش می‌رویم.نه احساس‌کردن بس است و نه فکرکردن، نه جنبیدن ونه به خطر افکندنِ جسمت پیش روی ...
24/10/2023

و با این‌همه باید دید چگونه به پیش می‌رویم.
نه احساس‌کردن بس است و نه فکرکردن، نه جنبیدن و
نه به خطر افکندنِ جسمت پیش روی روزنی دیرین
هنگام که قیر داغ و سرب مذاب شیار می‌کشند بر دیوار.

و با این‌همه باید دید به سوی چه پیش می‌رویم،
نه چنانکه دردمان می‌خواهد، یا کودکان گرسنه‌مان
یا ورطۀ میان ما و همرهانمان که از آن کرانه فریاد می‌کشند؛
نه چنانکه روشنای آبی‌فام در بیمارستانی فقرزده نجوا می‌کند،
یا سوسوی داروها بر بالش جوانی که در نیمروز عملش می‌کنند؛
نه، به سوی دیگر باید رفت، می‌خواهم بگویم چون
آن رود بلند که از دریاچه‌های بزرگ محصور در قلب آفریقا می‌آید،
که روزگاری خدایی بود و پس راهی شد و ولی‌نعمتی، داوری و دلتایی؛
که، به قول حکیمان عهد قدیم، هرگز آن نیست که بود،
و با این‌همه همواره جسمش همان است و بسترش همان و نشانه همان و راه همان.

— گیورگوس سِفِریس، «پیرمردی بر کنارۀ رود»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

Κι όμως πρέπει να λογαριάσουμε πώς προχωρούμε.
Να αισθάνεσαι δε φτάνει μήτε να σκέπτεσαι μήτε να κινείσαι
μήτε να κινδυνεύει το σώμα σου στην παλιά πολεμίστρα,
όταν το λάδι ζεματιστό και το λιωμένο μολύβι αυλακώνουνε τα τειχιά.

Κι όμως πρέπει να λογαριάσουμε κατά πού προχωρούμε,
όχι καθώς ο πόνος μας το θέλει και τα πεινασμένα παιδιά μας
και το χάσμα τής πρόσκλησης των συντρόφων από τον αντίπερα γιαλό∙
μήτε καθώς το ψιθυρίζει το μελανιασμένο φως στο πρόχειρο νοσοκομείο,
το φαρμακευτικό λαμπύρισμα στο προσκέφαλο του παλικαριού που χειρουργήθηκε το μεσημέρι∙
αλλά με κάποιον άλλο τρόπο, μπορεί να θέλω να πω καθώς
το μακρύ ποτάμι που βγαίνει από τις μεγάλες λίμνες τις κλειστές βαθιά στην Αφρική
και ήτανε κάποτε θεός κι έπειτα γένηκε δρόμος και δωρητής και δικαστής και δέλτα∙
που δεν είναι ποτές του το ίδιο, κατά που δίδασκαν οι παλαιοί γραμματισμένοι,
κι ωστόσο μένει πάντα το ίδιο σώμα, το ίδιο στρώμα, και το ίδιο Σημείο,
ο ίδιος προσανατολισμός.

— Γιώργος Σεφέρης, “Ένας Γέροντας στην Ακροποταμιά”, 1942
_______

John Martin
The Great Day of His Wrath
1851

سبز دخترکی‌ست، سبزْ سبز.چشم‌هایی دارد سبز، موهای سبز.گُلِ رز وحشی‌اشنه صورتی‌ست نه سفید. سبز است.در هوای سبز می‌آید او(و...
24/10/2023

سبز دخترکی‌ست، سبزْ سبز.
چشم‌هایی دارد سبز، موهای سبز.

گُلِ رز وحشی‌اش
نه صورتی‌ست نه سفید. سبز است.

در هوای سبز می‌آید او
(و سبز می‌گردد زمین)

نازک‌آرایْ جامۀ تابانش
نه آبی‌ست نه سفید. سبز است.

بر دریای سبز می‌آید او
(و سبز می‌گردد آسمان)

زندگی‌ام همیشه در کوچکی سبز را
می‌گشاید پای قدم‌هاش

— خوان رامون خیمنس، «سبز دخترکی‌ست»
_______

Verde es la niña. Tiene
verdes ojos, pelo verde.

Su rosilla silvestre
no es rosa ni blanca. Es verde.

¡En el verde aire viene!
(La tierra se pone verde)

Su espumilla fulgente
no es ni blanca ni azul. Es verde.

¡En el mar verde viene!
(El cielo se pone verde)

Mi vida le abre siempre
una puertecita verde.

— Juan Ramón Jiménez, "La verdecilla", 1935
_______

Käthe Kollwitz
Weiblicher Rückenakt auf grünem Tuch
1903

برگ‌ها می‌افتند، می‌افتند انگار از دوردست‌ها،گویی باغ‌هایی دور در آسمان پژمرده‌اند؛برگ‌ها انکارکنان می‌افتند.و در دل شب‌...
24/10/2023

برگ‌ها می‌افتند، می‌افتند انگار از دوردست‌ها،
گویی باغ‌هایی دور در آسمان پژمرده‌اند؛
برگ‌ها انکارکنان می‌افتند.

و در دل شب‌ها زمینِ سنگین
از جمع همه‌ستاره‌ها به‌دور
به گوشۀ عزلت می‌افتد.

ما جملگی می‌افتیم. این دست آنجا می‌افتد.
وآن دیگری را نیک بنگر: همه‌چیز در کار افتادن است.

و با این‌همه یکی هست که این سقوط را
به آرامیِ تمام نگه می‌دارد در دست‌هاش.

— راینا ماریا ریلکه، «پاییز»، کتاب تحریر
_______

Die Blätter fallen, fallen wie von weit,
als welkten in den Himmeln ferne Gärten;
sie fallen mit verneinender Gebärde.

Und in den Nächten fällt die schwere Erde
aus allen Sternen in die Einsamkeit.

Wir alle fallen. Diese Hand da fällt.
Und sieh dir andre an: es ist in allen.

Und doch ist Einer, welcher dieses Fallen
unendlich sanft in seinen Händen hält.

— Rainer Maria Rilke, „Herbst“, 1902
_______

Claude Monet
Effet d'automne à Argenteuil
1873

سر یه رؤیای جور دیگه چی میاد؟مثِ کیشمیش زیر آفتابمی‌خشکه؟یا مثِ یه زخمسیم می‌کشه و چرکابه‌شراه می‌افته؟یا مثِ گوشتی که ب...
20/09/2023

سر یه رؤیای جور دیگه چی میاد؟

مثِ کیشمیش زیر آفتاب
می‌خشکه؟
یا مثِ یه زخم
سیم می‌کشه و چرکابه‌ش
راه می‌افته؟
یا مثِ گوشتی که بگنده
تعفنش عالمو ورمی‌داره؟
یا مثِ مربا
روش شیکَرک می‌بنده؟

شاید مثِ یه بار سنگین
شونه رو خم کنه.

یا شاید — بوم! —
منفجر شه.

— لنگستن هیوز، «هارلم»، ترجمۀ احمد شاملو
_______

What happens to a dream deferred?

Does it dry up
like a raisin in the sun?
Or fester like a sore—
And then run?
Does it stink like rotten meat?
Or crust and sugar over—
like a syrupy sweet?

Maybe it just sags
like a heavy load.

Or does it explode?

— Langston Hughes, "Harlem", 1951
_______

Bruno Barbey
The birthday of Ganesh Chaturthi
1980
_______


آه، این گیسوان کنده به بسیار سوگ را پریشان می‌کنیمو بر طره‌های افشانمان خاکستر سوزان میهن می‌پاشیمپیرهن از شانه‌هامان فر...
10/09/2023

آه، این گیسوان کنده به بسیار سوگ را پریشان می‌کنیم
و بر طره‌های افشانمان خاکستر سوزان میهن می‌پاشیم
پیرهن از شانه‌هامان فرو می‌افتد
و سینه‌هامان به خود می‌خواند دست‌های کوبنده را
هان و هان ای اندوه، همه نیروی خود بنما
بگذار کرانه‌های دور از افغان ما بلرزد
بگذار تا آن پریزاد پژواک‌خوان
که در شیب و نشیب کوه‌ها خانه دارد
چنان که خوی دیرین اوست ناله‌های ما را به پژواکی تلخ تکرار کند.
باشد که زمین بشنود و به خود آید
باشد که دریا و آسمان اندوه ما را بر سینه بنگارند.
و اکنون بکوبید ای دست‌ها
به نیروی جنون بکوبید و زخم زنید.

— سنکا، زنان تروا، ترجمۀ عبدالله کوثری
_______

Solvimus omnes lacerum multo
funere crinem;
coma demissa est libera nodo
sparsitque cinis fervidus ora.
cadit ex umeris vestis apertis
imumque tegit suffulta latus;
iam nuda vocant pectora dextras:
nunc, nunc viles exprome, dolor.
Rhoetea sonent litora planctus,
habitantque cavis montibus Echo
non, ut solita est, extrema brevis
verba remittat,
totos reddat Troiae gemitus:
audiat omnis pontus et aether.
bsaevite, manus,
pulsu pectus tundite vasto...

— Seneca, Troades, 1st century
_______

Domenico Gnoli
Braid
1969
_______

#سنکا

بنا به قول کتاب پیدایش در عهد عتیق نخستین انسان‌ها را یک زبان بیشتر نبود: این یک‌زبانی ایشان را چنان جاه‌طلب و قدرتمند س...
24/08/2023

بنا به قول کتاب پیدایش در عهد عتیق نخستین انسان‌ها را یک زبان بیشتر نبود: این یک‌زبانی ایشان را چنان جاه‌طلب و قدرتمند ساخت که آغاز کردند به ساختن برجی که سر به آسمان ساید. خداوند از گستاخی و شوخ‌چشمی آنان آزرده‌خاطر شد و به مکافاتی ظریف مبتلاشان کرد: نه با توفان و تندر، بلکه با مشوش‌ساختن زبانشان تا دیگر سخن یکدیگر را نفهمند، تا پا از گلیم خویش درازتر نکنند و نتوانند کار کفرآمیز خویش را پی گیرند. این حکایت قرینه‌ای در ابتدای عهد عتیق دارد که شباهتشان اصلاً از روی تصادف نیست: حکایت معصیت جبلّی و مکافات آن که همانا حکم اخراج از باغ عدن [=بهشت زمینی] بود. از این مقدمه می‌توان نتیجه گرفت که از همان روزگاران نخستین تفاوت میان زبان‌ها بلا و مصیبت تلقی می‌شد.
و هنوز که هنوز است بلا و مصیبت تلقی می‌شود: این را تمام کسانی می‌دانند که مجبورند در کشوری بمانند یا، بدتر از آن، کار کنند که زبانش را نمی‌دانند، یا کسانی که مجبورند با هزار زحمت در بزرگسالی زبانی خارجی را بیاموزند، یعنی زمانی که آن مواد و مصالح اسرارآمیزی که باید در کورۀ معنا شکل و قوام پذیرد دیرگدازتر از همیشه می‌شود. از این گذشته، خیلی‌ها، کم‌وبیش آگاهانه، کسی را که به زبانی دیگر سخن می‌گوید طبق تعریف خارجی قلمداد می‌کنند، غریبه، بیگانه، «اجنبی»، کسی که با منِ نوعی متفاوت است، و کسی که با من فرق می‌کند دشمن بالقوۀ من است، یا دست‌کم بربر است [یعنی با فرهنگ من بیگانه و در نتیجه به چشم من «بی‌فرهنگ» است]: به بیان دیگر، با عطف نظر به ریشۀ لغات، «الکن» است، کسی‌ست که نمی‌داند چگونه حرف بزند، توگویی زبان‌بسته است، تقریباً غیرانسان است، فاقد خصال بشری‌ست. و بدین‌سان، اختلاف زبان‌ها غالباً به اختلاف و نزاع نژادی و سیاسی بدل می‌شود، یکی دیگر از بلاها و مصیبت‌های ما.

— پریمو لوی، «ترجمه‌کردن و ترجمه‌شدن»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

Gustave Doré
The Confusion of Tongues
1868

اگنس با خود گفت: زمانی که دیگر هجوم پلشتی کاملاً تحمل‌ناپذیر شود، او به یک گل‌فروشی خواهد رفت و یک گل فراموشم مکن، یک شا...
13/08/2023

اگنس با خود گفت: زمانی که دیگر هجوم پلشتی کاملاً تحمل‌ناپذیر شود، او به یک گل‌فروشی خواهد رفت و یک گل فراموشم مکن، یک شاخه گل فراموشم مکن، یک شاخۀ باریک با گل‌های آبی ریز خواهد خرید. او، که گل را در برابر دیدگانش خواهد گرفت، به خیابان خواهد رفت و با سماجت به آن خیره خواهد شد. تا فقط آن نوک آبی‌رنگ زیبا را ببیند و به آن همچون آخرین چیزی بنگرد که می‌خواهد از جهانی که دیگر آن را دوست ندارد برای خود حفظ کند. او این‌چنین در خیابان‌های پاریس قدم خواهد زد، او به‌زودی به صورت منظره‌ای آشنا درمی‌آید، کودکان در پی‌اش خواهند افتاد، به او خواهند خندید، آشغال به سویش پرتاب خواهند کرد و تمام پاریس او را چنین خواهند نامید: زن دیوانه با گل فراموشم مکن...

— میلان کوندرا، جاودانگی، ترجمۀ حشمت‌الله کامرانی
_______

Řekla si: až se jednou stane útok ošklivosti zcela nesnesitelný, koupí si v květinářství pomněnku, jedinou pomněnku, ten útlý stonek s miniaturním modrým kvítkem, vyjde s ní na ulici a bude ji držet před tváří upírajíc na ni křečovitě pohled, aby viděla jen tu jedinou krásnou modrou tečku, aby ji viděla jako to poslední, co si chce pro sebe a pro své oči ponechat ze světa, který už přestala mít ráda. Půjde takto ulicemi Paříže, lidé ji brzo začnou znát, děti za ní budou utíkat, smát se jí, házet po ní předměty a celá Paříž jí bude říkat: bláznivá s pomněnkou...

— Milan Kundera, Nesmrtelnost
_______

Vincent van Gogh
Irises
1889

از حالی که در آن سالِ دوردست داشته بودم و برایم شکنجه‌ای طولانی بود دیگر هیچ‌چیز باقی نمانده بود. زیرا در این جهانی که ه...
13/08/2023

از حالی که در آن سالِ دوردست داشته بودم و برایم شکنجه‌ای طولانی بود دیگر هیچ‌چیز باقی نمانده بود. زیرا در این جهانی که همه‌چیز می‌فرساید و می‌پوسد، آنی که از همه کامل‌تر فرومی‌ریزد و خاک می‌شود، و از آن حتی کم‌تر از زیبایی اثری می‌ماند غصه است.

— مارسل پروست، در جستجوی زمان ازدست‌رفته، گریخته، ترجمۀ مهدی سحابی
_______

De l'état d'âme qui, cette lointaine année- là, n'avait été pour moi qu'une longue torture, rien ne subsistait. Car il y a dans ce monde où tout s'use, où tout périt, une chose qui tombe en ruines, qui se détruit encore plus complètement, en laissant encore moins de vestiges que la Beauté : c'est le Chagrin.

— Marcel Proust, À la recherche du temps perdu, Albertine disparue
_______

Edgar Degas
Melancholy
late 1860's

با تنهایی کسی دیگر عمیقاً تنها می‌شوم و احساس تنهایی می‌کنم.اما به‌یقین این استمداد از تنهایی باید پوشیده و در پرده، یعن...
02/05/2023

با تنهایی کسی دیگر عمیقاً تنها می‌شوم و احساس تنهایی می‌کنم.
اما به‌یقین این استمداد از تنهایی باید پوشیده و در پرده، یعنی دقیقاً انزوا و تنهایی تصویری، تنهایی در کسوتِ تصویر، باشد. اگر نویسندۀ خلوت‌گزین بخواهد همۀ زندگانی‌اش را برایم حکایت کند بی‌درنگ در نظرم آدمی بیگانه می‌نماید. علل تنهاییِ او هرگز موجبات تنهایی من نخواهند بود. تنهاییْ تاریخ ندارد. همۀ تنهایی‌ام در یک تصویر خیالِ آغازین می‌گنجد.
پس تصویر ساده پردۀ نقاشیی‌ست که در سایه‌روشن خواب و خیال‌ها و خاطره جای دارد. خیالباف پشت میزش نشسته، در اتاق زیرشیروانی‌اش؛ و چراغی، شمعی می‌افروزد. در آن هنگام است که من به یاد می‌آورم و خود را بازمی‌یابم یعنی کشف می‌کنم که من همانم که اوست: شب‌زنده‌دار، شب‌بیدار. چون او کار و تحقیق می‌کنم. جهان برای من، چنانکه برای او، کتاب دشوارفهمی است که به نور شعلۀ شمعی روشن است. زیرا شمع، که شب‌یار و همنشین آدم تنها در تنهایی است، خاصه یار و مونس آدمی است که در تنهایی و کنج خلوت سرگرم کار و کتاب‌خواندن است. شمعْ حجرۀ خالیی را روشن نمی‌کند، بلکه بر کتابی نور می‌پاشد.
تنها، در شب، با کتابی روشن به نور شعلۀ شمع ـــ کتاب و شمع، دو جزیرۀ کوچک نورانی در ستیز با دو ظلمت، ظلمت روح و ظلمت شب.

— گاستون باشلار، شعلۀ شمع، ترجمۀ جلال ستاری
_______

Edward Hopper
Night Windows
1928

اگر صیغهٔ زمانیِ رخدادها را «آیندهٔ کامل» در نظر گیریم، می‌توان اقدام زیبای زنان ایرانی را در چند ماه اخیر در نوری تازه ...
26/02/2023

اگر صیغهٔ زمانیِ رخدادها را «آیندهٔ کامل» در نظر گیریم، می‌توان اقدام زیبای زنان ایرانی را در چند ماه اخیر در نوری تازه باز دید. من آیندۀ کامل را در پیوند با نظریهٔ رؤیاهای فروید می‌فهمم: رؤیا محقق‌شدن یک میلِ واپس‌زده در لباس مبدل است. چون میل واپس‌زده مال گذشته است و تحققش مال آینده. من ۱۷ اسفند ۵۷ را رؤیای رهایی ایرانیان می‌دانم. این رؤیا میل واپس‌زدهٔ انقلاب ۵۷ است که با لباس مبدل تحقق یافته است. اگر فرض کنیم زمانی برسد که شمار زیادی از مردم معترض و آزادی‌خواه بترسند و بگویند دیگر تمام است و انقلابمان مصادره شد، یا هر چیزی از این قبیل، باز هم باید تأکید کرد این رؤیا هنوز در واقعیت حضور دارد. تصویرهایی که در ۱۴۰۱ دیده‌ایم تصویرهای آینده است. آیندۀ کامل است چون این تصویرها نه فقط به آینده بلکه به آرشیوهای گذشته تعلق دارند.
نگه‌داشتنِ یک رؤیا در واقعیت سنگین‌ترین مسئولیتی است که می‌توان تصور کرد. رؤیا جسم دارد ولی جسمش به‌تعبیری «مثالی» است، واقعیتی «مجازی» است اما خیالی یا موهوم نیست. گرچه هر آن ممکن است دود شود و به هوا برود، چرا که حاملان رؤیا باری شیشه‌ای بر دوش می‌کشند. پولس رسول از «به دوش‌کشیدن گنج در ظرفی سفالین» سخن می‌گوید. در این حالت هر حرکتی که از انسان سر می‌زند با معیار زنده‌نگه‌داشتنِ رؤیا سنجیده می‌شود. والتر بنیامین می‌گفت کارهای هنریِ بزرگ مطالبه‌هایی ایجاد می‌کنند که هنوز زمان برآوردنشان نرسیده است. یعنی این تصویرها ما را موظف می‌کنند به قدم‌به‌قدم ساختنِ جهانی که در آن جای می‌گیرند. برای همین است که حجاب‌برداشتن با برهنگی فرق می‌کند، با دفاع از حقوق اقلیت‌های جنسی فرق می‌کند. اگر کسی در خیابان بگوید «زنده باد سوسیالیسم»، «زنده باد دیکتاتوری پرولتاریا»، مشخص است که چنین حرفی نسبتی با جهان امروز ما ندارد. آنگاه هیچ بعید نیست گنجی که در ظرفی سفالین حمل می‌کنیم از کف برود. ساده بگوییم، ممکن است رؤیای رهایی جمعی‌مان از دست برود. جهانی که اگر تحقق نیابد طرح مطالبه‌های بی‌شمار پس از پیروزی ناممکن خواهد شد. خلاصه آنکه همۀ این‌ها مسئولیت دارد و بر تک‌تک ماست که دم‌به‌دم به این مسئولیت‌ها بیندیشیم.

— تصویرهای واپس‌رانده و آیندۀ کامل: گفتگو با صالح نجفی دربارۀ خیزش «زن، زندگی، آزادی»، مجلۀ اینترنتی انکار
_______

جهت مطالعۀ متن کامل مصاحبه به کانال تلگرام «کتاب تحریر» مراجعه فرمایید.
_______

Vivian Maier
Self portraits (New York)
1955
_______

#رویا #سوسیالیسم

24/01/2023

فراوانیِ رنج واقعی به هیچ روی فراموشی را برنمی‌تابد؛ این گفتۀ پاسکال در چارچوب الهیات که «On ne doit plus dormer» (یعنی «دیگر نباید چشم بر هم بگذاریم» یا به عبارتی «مِن‌بَعد خواب بر ما حرام است») باید از قیدِ دین آزاد شود و معنایی دنیوی یابد. اما این رنج، آنچه هگل آگاهی از شدائد می‌نامید، در همان حال که حیات هنر را ممنوع می‌سازد بقای آن را هم واجب می‌کند؛ حال می‌توان گفت فقط در دنیای هنر است که رنج همچنان می‌تواند صدایی خاص از آنِ خود، یعنی تسلاّیی، بیابد بی‌آنکه بلافاصله خیانت بیند. مهم‌ترین هنرمندان این معنی را دریافته‌اند.

— تئودور آدورنو، تعهد، ترجمۀ صالح نجفی
_______

Das Übermaß an realem Leiden duldet kein Vergessen; Pascals theologisches Wort, On ne doit plus dormir, ist zu säkularisieren. Aber jenes Leiden, nach Hegels Wort das Bewußtsein von Nöten, erheischt auch die Fortdauer von Kunst, die es verbietet; kaum wo anders findet das Leiden noch seine eigene Stimme, den Trost, der es nicht sogleich verriete. Die bedeutendsten Künstler der Epoche sind dem gefolgt.

— Theodor W. Adorno, Engagement, 1962
_______

پگاه آهنگرانی
سعی می‌کنم فراموش نکنم
سال ۱۳۹۹
_______

*****on
#آدورنو #رنج #شهیدان #شاه

07/01/2023
شورهای بزرگی که تحقق نمی‌یابند سریع‌تر از شکست‌های بزرگ راه به مرگ می‌برند. شکست‌های بزرگ رنج و عذابی کندپایند اما شورها...
04/01/2023

شورهای بزرگی که تحقق نمی‌یابند سریع‌تر از شکست‌های بزرگ راه به مرگ می‌برند. شکست‌های بزرگ رنج و عذابی کندپایند اما شورهای بزرگی که چوب لای چرخشان رود چون آذرخش می‌کشند. من فقط دو نوع آدم را شایستۀ ستایش می‌دانم: آنانکه بالقوه دیوانه‌اند و آنانکه بالقوه خودکشی کرده‌اند ـــ یعنی کسانی که عاقلند ولی هر آن ممکن است دیوانه شوند و کسانی که زنده‌اند ولی هر آن ممکن است دست به خودکشی بزنند. فقط این دو گروهند که در من ترسی آمیخته به احترام برمی‌انگیزند زیرا در این دو گروه ظرفیت شورهای عظیم و شکوفایی‌های عظیم روحی هست. آنانکه مثبت زندگی می‌کنند، پر از اعتماد به نفس، راضی از گذشته و حال و آیندۀ خویش، به اینجور آدم‌ها فقط احترام می‌گذارم، فقط همین.

چرا من خودکشی نمی‌کنم؟ چون همانقدر حالم از مرگ به هم می‌خورد که از زندگی. باید مرا بیندازند درون دیگی جوشان! آخر چرا روی این زمین ایستاده‌ام؟ احساس می‌کنم نیاز دارم داد بکشم، جیغ بکشم، جیغی چنان وحشی و افسارگسیخته که عالم و آدم را از وحشت بلرزاند. به آذرخشی می‌مانم که آماده است آتش اندر خرمن عالم اندازد و هرچه را هست به کام شراره‌های نیستی من فرو برد. من مخوف‌ترین موجود تاریخم، همان وحشِ آخرزمانم که از هاویه برآمده، سرشار از نار و ظلمت، سرشار از آرزو و یأس. همان وحش آخرزمانم با نیشِ باز، منقبض تا سرحدّ وهم و منبسط تا نامتناهی، هم می‌بالم و هم می‌میرم، سرخوشانه آویزان میان امیدِ به هیچ و نومیدی از همه‌چیز، بارآمده در دل عطرها و زهرها، سوخته در آتش نفرت و عشق، کشته به دست سایه‌ها و نورها. نماد هستی من مرگ نور است و شرارِ مرگ. جرقه‌ها در ضمیرم فرو می‌میرند تا باز چون تندر و آذرخش بزایند. خودِ ظلمت است که در من نور می‌افشاند.

— اِمیل چُران، بر بلندای نومیدی، ترجمۀ صالح نجفی
_______

مریم سلیمیان
جدال
سال ۱۴۰۱
_______


بر مرگ‌های پی در پی اشک مریزمرا چیزی جز چشمان تو نیست.روسری‌های بدرودمان راچون یادگارهای آواز عشقمان بر سر مکنعشق من، در...
09/12/2022

بر مرگ‌های پی در پی اشک مریز
مرا چیزی جز چشمان تو نیست.
روسری‌های بدرودمان را
چون یادگارهای آواز عشقمان بر سر مکن
عشق من، در سرزمینمان،
زخمی را با آنان درمان کن.

— محمود درویش، «روسری‌ها»، ترجمۀ سیروس طاهباز
_______

ما لي سوى عينيك، لا تبكي
على موتٍ معادِ
لا تستعيري من مناديلي
أناشيد الودادِ
أرجوكِ! لفيها ضماداً
حول جرحٍ في بلادي

— محمود درویش، «المناديل»
_______

Albert von Keller
"The Martyr"
1892
_______


مایی که خلأ صفیرمان می‌زند، مایی که در وضعیت‌ها مداخله می‌کنیم تا دربارۀ آنچه تصمیم‌ناپذیر است تصمیم بگیریم، مایی که پشت...
07/12/2022

مایی که خلأ صفیرمان می‌زند، مایی که در وضعیت‌ها مداخله می‌کنیم تا دربارۀ آنچه تصمیم‌ناپذیر است تصمیم بگیریم، مایی که پشتمان به حقیقتی گرم است که امکان تمییزش در وضع موجود نیست، مایی که پاره‌هایی متناهی از آن نامتناهیی هستیم که ثابت خواهد کرد چیزی حقیقی‌تر از آنچه هیچ صفت ممیّز و محمول خاصی در میان صفت‌ها و محمول‌های موجود ندارد در کار نیست، مایی که در اطراف آن ناحیۀ بی‌تمایزی سکنی داریم که هر واقعیتی در آن از هم می‌پاشد، آری، ما تاس‌های ریخته از برای اختری بی‌نام ـــ ما از تمام چیزهای مقدس عظیم‌تریم، از تمام خدایان عظیم‌تریم، آری، از همۀ اینها عظیم‌تریم، همین الان، از پیش و تا ابد.

— آلن بدیو، «شب‌نشینیِ فلسفی»، ترجمۀ صالح نجفی
_______

The subject is rare because, contrary to contemporary opinion, it cannot simply coincide with the individual. It falls to us to preserve the form of this rarity, and we shall succeed insofar as the God of the One has died. . . . We who are summoned by the void, we who intervene so as to decide the undecidable, we who are sustained by the indiscernible truth, we who are finite fragments of that infinity which will come to establish that there is nothing more true than the indifferent and the generic, we who dwell in the vicinity of that indistinction in which all reality dissolves, we, throws of the dice for a nameless star—we are greater than the sacred, we are greater than all gods, and we are so here and now, already and forever.

— Alain Badiou, "Une Soirée philosophique"
_______

Michaël Borremans
"On the Grind"
2017
_______

#انقلاب

Address

No. 9, Av. Goudarzi, Street Andisheh, St. Beheshti
Tehran
.1568846511

Telephone

+982188455680

Website

https://t.me/tahrirbooks

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when کتاب تحریر posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Videos

Share

Category


Other Publishers in Tehran

Show All

You may also like