فراوانیِ رنج واقعی به هیچ روی فراموشی را برنمیتابد؛ این گفتۀ پاسکال در چارچوب الهیات که «On ne doit plus dormer» (یعنی «دیگر نباید چشم بر هم بگذاریم» یا به عبارتی «مِنبَعد خواب بر ما حرام است») باید از قیدِ دین آزاد شود و معنایی دنیوی یابد. اما این رنج، آنچه هگل آگاهی از شدائد مینامید، در همان حال که حیات هنر را ممنوع میسازد بقای آن را هم واجب میکند؛ حال میتوان گفت فقط در دنیای هنر است که رنج همچنان میتواند صدایی خاص از آنِ خود، یعنی تسلاّیی، بیابد بیآنکه بلافاصله خیانت بیند. مهمترین هنرمندان این معنی را دریافتهاند.
— تئودور آدورنو، تعهد، ترجمۀ صالح نجفی
_______
Das Übermaß an realem Leiden duldet kein Vergessen; Pascals theologisches Wort, On ne doit plus dormir, ist zu säkularisieren. Aber jenes Leiden, nach Hegels Wort das Bewußtsein von Nöten, erheischt auch die Fortdauer von Kunst, die es verbietet; kaum wo anders findet das Leiden noch seine eigene Stimme, den Trost, der es nicht sogleich verriete. Die bedeutendsten Künstler der Epoche sind dem gefolgt.
— Theodor W. Adorno, Engagement, 1962
_______
پگاه آهنگرانی
سعی میکنم فراموش نکنم
سال ۱۳۹۹
_______
#mahsaamini #womanlifefreedom #pegahahangarani #adorno #commitment #remember #suffering #martyrs #hamidashraf #siahkal #shah #deathboard #Mollah #massexecution #iranrevolution
#مهسا_امینی #زن_زندگی_آزادی #پگاه_آهنگرانی #آدورنو #هنر_متعهد #علیه_فراموش #رنج #شهیدان #حمید_اشرف #جنبش_سیاهکل #شاه #هیات_مرگ #رهب
ژنرال کودک را ورانداز میکند. «او را بگیرید.» او را میگیرند ـــ او را از مادرش میگیرند و تمام شب را زندانیش میکنند. فردای آن شب، علیالطلوع، ژنرال با تبختر تمام بیرون میآید و با یوزها، و رعایا و یوزبانها و شکارچیان همگی سوار بر گِردش، سوار اسب میشود. کنیزان برای تنبّه فراخوانده میشوند، و در پیشاپیش همه مادر کودک قرار میگیرد. کودک را از حبس بیرون میآورند. روز پاییزی سرد و غمناک و مهگرفتهای بوده، و برای شکار بینظیر. به فرمان ژنرال، کودک را عریان میکنند. کودک از سرما به خود میلرزد، و با اینکه از فرط وحشت بیحس شده بوده، جرئت زاریکردن به خود نمیدهد... فرمانده فرمان میدهد: «بدوانیدش.» یوزبانها بانگ برمیآورند: «بدو! بدو!» پسرک میدود... ژنرال نعره میزند: «دنبالش کنید!» و تمام یوزها را دنبال کودک رها میکند. یوزها او را میگیرند و پیش چشمان مادرش تکهتکه میکنند!... گویا بعدها ژنرال را در ادارۀ املاکش ناتوان اعلام میکنند. خوب ـــ حقش چه بود؟ که تیرباران بشود؟ بهخاطر اقناع احساسات اخلاقی ما؟ آلیوشکا، حرف بزن!» ...
خودت به من بگو، یالله ـــ جواب بده. خیال کن در کار آفریدن اساس سرنوشت بشر هستی، با این هدف که در پایان آدمیان را سعادتمند سازی و عاقبت به آنان صفا و آرامش بدهی،
اگر فکر میکردم خدا رنج را به خواست خویش و برای خیر من نصیبم کرده است، آنگاه لاجرم فکر میکردم من چیزیام، و لاجرم کاربرد اصلی رنج را از کف میدادم: رنج به من میآموزد که من هیچم. پس باید بپرهیزم از همۀ چنین فکرهایی، و واجب است که به خدا از طریق رنج عشق بورزم.
باید دوست داشته باشم که هیچ باشم. وای چه هراسانگیز بود اگر چیزی بودم! باید هیچبودنم را دوست بدارم، باید به هیچبودن عشق بورزم. باید به آن بخش از جانم عشق بورزم که آنسوی پرده است، چراکه آن بخش از جانم که به ادراک آگاهی درمیآید نمیتواند به هیچبودن عشق ورزد. از هیچبودن میهراسد. هرچند ممکن است گمان برد که هیچبودن را دوست میدارد، آنچه براستی دوست میدارد چیزی است به غیر از هیچبودن.
— سیمون وی، ثقل و فیض، ترجمۀ صالح نجفی
_______
If I thought that God sent me suffering by an act of his will and for my good, I should think that I was something, and I should miss the chief use of suffering which is to teach me that I am nothing. It is therefore essential to avoid all such thoughts, but it is necessary to love God through the suffering.
I must love being nothing. How horrible it would be if I were something! I must love my nothingness, love being a nothingness. I must love with that part of the soul which is on the other side of the curtain, for the part of the soul which is perceptible to consciousness cannot love nothingness. It has a horror of it. Though it may think it loves nothingness, what it really loves is something other than nothingness.
— Si
تابستان گذشته است،
انگار هرگز نبوده است.
آفتاب گرمت میکند،
اما دلم گرم نمیشود.
هرچه ممکن بود به بار بنشیند،
راست در دستم بود،
چون یکی برگِ پنجانگشت،
اما دلم گرم نمیشود.
خیر و شر هرچه بود،
بیهوده صرف نشد،
همهچیز میگداخت و میافروخت،
اما دلم گرم نمیشود.
زندگی بال گشود،
زیر بالم گرفت و هوایم داشت،
و، راستش، بخت یارم بود،
اما دلم گرم نمیشود.
برگها نسوختند،
شاخهها نشکستند...
روز را مثل لیوانی با آب میشویند،
اما دلم گرم نمیشود.
— آرسنی تارکفسکی، «تابستان گذشتهست»، ترجمۀ صالح نجفی
_______
Вот и лето прошло,
Словно и не бывало.
На пригреве тепло,
Только этого мало.
Все, что сбыться могло,
Мне, как лист пятипалый,
Прямо в руки легло,
Только этого мало.
Понапрасну ни зло,
Ни добро не пропало,
Все горело светло,
Только этого мало.
Жизнь брала под крыло,
Берегла и спасала,
Мне и вправду везло,
Только этого мало.
Листьев не обожгло,
Веток не обломало...
День промыт, как стекло,
Только этого мало.
— Arszenyij Tarkovszkij, "Вот и лето прошло..."
_______
Andrei Tarkovsky
Stalker
1979
_______
#andreitarkovsky #arsenytarkovsky #tarkovsky #stalker #summer #autumn #fall #edvardmunch #sciencefiction #saleh_najafi #salehnajafi #tahrirbooks
#آندری_تارکفسکی #آرسنی_تارکفسکی #تارکفسکی #ادوارد_
تابستان گذشتهست،
انگار که هرگز نبودهست.
آفتابش هنوز گرم است،
اما این بس نیست.
تمام آنچه گویا گذشت،
مثل یکی برگ نخل،
در کف دستم لرزید،
اما این بس نیست.
خیر و شر، هیچیک، هنوز،
بیهوده محو نگشته است،
هرچه بود سوخت و برفروخت،
اما این بس نیست.
زندگی همچو سپر،
هماره پناهم بودهست،
و بختم براستی بلند،
اما این بس نیست.
برگها نسوخته بود،
شاخهها نشکسته...
روز همچون آینه پاک،
اما این بس نیست.
— آرسنی تارکفسکی، «تابستان گذشتهست»، ترجمۀ صالح نجفی
_______
Вот и лето прошло,
Словно и не бывало.
На пригреве тепло,
Только этого мало.
Все, что сбыться могло,
Мне, как лист пятипалый,
Прямо в руки легло,
Только этого мало.
Понапрасну ни зло,
Ни добро не пропало,
Все горело светло,
Только этого мало.
Жизнь брала под крыло,
Берегла и спасала,
Мне и вправду везло,
Только этого мало.
Листьев не обожгло,
Веток не обломало...
День промыт, как стекло,
Только этого мало.
— Arszenyij Tarkovszkij, "Вот и лето прошло..."
_______
Andrei Tarkovsky
Stalker
1979
_______
#andreitarkovsky #stalker #arsenytarkovsky #tarkovsky #arszenyijtarkovszkij #summer #autumn #fall #artfilm #sciencefiction #eduardartemiev #alexanderkaidanovsky #anatolysolonitsyn #alisafreindlich #nikolaigrinko #saleh_najafi #salehnajafi #tahrirbooks
#تارکفسکی #آندری_تارکفسکی #آرسنی_تارکفسکی #تابس
یک جوک قدیمی یهودی هست که دریدا عاشقش بود، دربارۀ گروهی از یهودیان که در کنیسهای گرد آمده بودند و علناً اقرار میکردند در پیشگاه خداوند عالم هیچند. اول، خاخامی برمیخیزد و میگوید، «خداوندا! میدانم که موجودی بیارزشم. به خدا هیچم!» حرفش که تمام میشود، تاجر متموّلی برمیخیزد و بر طبلِ سینه کوبان بانگ برمیآورد که «خداوندا، من هم موجودی بیارزشم. فکر و ذکرم شده مال دنیا. به خدا من هیچم!» پس از این نمایش نظرگیر، یهودی فقیر سادهدلی هم پا پیش میگذارد و او هم اعلام میکند: «خداوندا، من هیچم». تاجر پولدار با لگد در کونِ خاخام بیچاره میزند و در گوشش بهتحقیر میگوید: «امان از روزگار! چه وقاحتی! این یارو کیست که جرأت کرده ادعا کند او هم هیچ است!»
— اسلاوی ژیژک و جان میلبانک، «هیولای مسیح: پارادوکس یا دیالکتیک؟»، ترجمۀ صالح نجفی
_______
There is an old Jewish joke, loved by Derrida, about a group of Jews in a synagogue publicly admitting their nullity in the eyes of God. First, a rabbi stands up and says: “O God, I know I am worthless. I am nothing!” After he has finished, a rich businessman stands up and says, beating himself on the chest: “O God, I am also worthless, obsessed with material wealth. I am nothing!” After this spectacle, a poor ordinary Jew also stands up and also proclaims: “O God, I am nothing.” The rich businessman kicks the rabbi and whispers in his ear with scorn: “What insolence! Who is that guy who dares to claim that he is nothing too!”
کودکانی که با هر چیز كهنهای که به دستشان افتد بازی میكنند از چیزهایی برای خود اسباببازی میسازند که در عین حال به حوزههای گوناگونی چون اقتصاد، جنگ، قانون و دیگر فعالیتهایی تعلق دارند که ما بنا به عادت آنها را امور جدی تلقی میكنیم. در آنی، یک ارابه، یک تفنگ، یا یک قرارداد حقوقی بدل به یک اسباببازی میشود. ... البته این به معنای غفلت نیست (هیچ توجه یا حضور قلبی به پای توجه و حضور قلب كودكی كه بازی میكند نمیرسد) بلکه به معنای جنبۀ تازهای از استفاده است که کودکان و فیلسوفان به نوع بشر تقدیم میكنند، آن نوع استفادهای که قاعدتاً والتر بنیامین در نظر داشت هنگامی که در بحث راجع به «وکیلمدافع جدیدِ» کافکا نوشت، قانونی که دیگر اعمال نمیشود بلکه فقط مطالعه میشود دروازۀ عدالت است. ... قدرتها یا توانهای اقتصاد و قانون و سیاست وقتی از طریق بازی از کار بیفتند و غیرفعال شوند میتوانند دروازههايی شوند به سوی سعادتی نو.
بازی بهعنوان وسيلهای برای حرمتشكنی در همهجا رو به افول نهاده است. انسان مدرن ثابت کرده است که دیگر نمیداند دقيقاً چگونه از راه تكثیر سرگيجهآورِ بازیهای کهن و نو بازی کند. راستش، در ضيافتها، در رقصها، و به هنگام بازی انسان مدرن مذبوحانه و لجوجانه دقيقاً