حرف دل من و تو

حرف دل من و تو �� � � ��
���� �����
� ������� �
��� LOVE �?

11/01/2023

عجب رقصی

11/01/2023
11/01/2023

این همو نیست که از شویش فرار کده بود و گم بود

10/25/2023
شانزده سال قبل با پدرم دعوا کردم. پیشین بود. او چیزهایی گفت، من هم چیزهایی گفتم. نوجوان بودم. این دعوا محتوایش آنچنان جد...
03/25/2023

شانزده سال قبل با پدرم دعوا کردم. پیشین بود. او چیزهایی گفت، من هم چیزهایی گفتم. نوجوان بودم. این دعوا محتوایش آنچنان جدی نبود، فقط هردوی ما نمی‌خواستیم کم بیاییم. من از خیلی لحاظ شبیه او بودم و او مردی با استخوان‌بندی کلفت، مضطرب و زودرنج. چند زینه پایین آمد و سیلی محکمی به صورتم کوبید، گفت: د تمام آغیل یک باچه نیه که د مقابل آته خو مثل تو وری ایستاد شونه...
همین سیلی، همین دعوا، همین برخورد داشت مسیرهای جدیدی را می‌ساخت. دیگر چیزی نگفتم. شب آهسته رفتم اتاق پایین. گُمبَزی پایین. واسکت پدر در انتهای گمبزی به میخ آویخته بود. دست بردم به جیب واسکت پدر. خوب در خاطرم نیست چه مبلغی بود، ولی یادم هست که دیروزش گوسفند فروخته بود. تمام چیزی که داخل جیب واسکت پدر بود، برداشتم. نزدیک‌های صبح از خانه بیرون شدم، از قریه دور شدم، از خانواده. از آنجا به شهر و بلاخره مسیری را در پیش گرفتم که پدران ما به تکرار رفته بود. زاهدان. ایران. تبریز. اصفهان. نمی‌دانم قصه فرار من چقدر بالای پدر و خانواده‌ام سخت تمام شد، چقدر مایه تمسخر و جوک مردمان قریه شده بود؟ آیا پدر دنبال من آمده بود؟ آیا مادر دلش برای من سوخته بود؟ نمیدانم. خود من بودم که این فرار و این داستان سخت رفتن را نفس کشیده و درد دیده بودم. نوجوان بی‌تجربه و یاغی که پیش خود سنجیده بود: میروم هرجا که رسیدم!
خانواده‌ی ما چهار نفری بود، پدر، مادر، من و خواهر ده‌ساله‌ام مرجان. در تمام مسیر دلتنگ هیچ کسی نبودم. فقط گاهی مادر به یادم می‌آمد که آن روز برای من گفته بود: قد آتی خو زیاد جنگ نکو بچَی! دلتنگ مادر هم نبودم. من گویا با هم همه قهر بودم، از دست همه عصبانی و رنجیده و فراری. پنج سالی که در ایران بودم با خانواده‌ی خود تماس نگرفتم، نامه نفرستادم و نامعمول‌تر اینکه از اقوامم دورتر رفتم در یک کارخانه بافندگی کار گرفتم تا کسی نداند من کجایم و چه میکنم. هیچ‌کسی آنجا مرا نمی‌شناخت و نمی‌فهمید. شاید در این پنج سال خانواده‌ام پذیرفته بودند که من دیگر زنده نیستم. شاید دل‌شان شکسته بود و اصلا از کسی نپرسیده بود که از محمد احوال داری یا نه! نه نه. امکان نداشت. مادرم مرا دوست داشت، خواهرم وابسته من بود و پدرم با وجود اینکه نسبت به من حس مالکانه داشت، باز هم دلبسته بود و تنها پسرش بودم. پسر داشتن، یعنی ادامه یافتن. چطور می‌توانست بی‌خیال باشد؟ فقط این فرار، چیزی نبود که پدر پیش‌بینی کند.
اما من همچنان کرخت بودم. نه می‌خواستم از کسی احوال بگیرم و نه دوست داشتم حالم پرسیده شود. پنج سال کرختی. پنج‌سال تنهایی و سخت و سفت بودن. نمی‌دانم چه عقده کشنده‌ای مرا تسخیر کرده بود که حتی یک بار هم تماس نگرفتم بگویم من زنده هستم پدر، من اینجایم مادر، من چنینم. نمی‌دانم، شاید میخواستم اینطوری آنهارا- بخصوص پدرم را زجر بدهم. چه انتقام بچه‌گانه‌ای! وقتی راه آسان شد و موج بزرگی از مهاجرین وارد اروپا شد، من هم یکی از آنها بودم. یکی از آن هزاران نفر. رفتم ایتالیا. شهروند ایتالیا شدم. به من احترام گذاشته شد، هدف‌های جدید اینجا برایم شکل گرفت، آدم‌های جدید به زندگی‌ام آمدند و تنها چیزی که هرگز برایم رنگ دوباره نگرفت، خانواده‌ام بود. پدرم، مادرم، خواهرم که احتمالا حالا بزرگ شده بود. آیا آنها زنده بودند؟ آیا آنها هنوز انتظار مرا می‌کشیدند؟ سال‌ها گذشته بود. تا یک مدتی از پدرم متنفر بودم، از اقوامم، از همه. عقده داشتم و ممکن همین عقده، تمام احساسات مرا در بند کشیده بود. ولی از یک زمانی دیگر متنفر هم نبودم. کاملا فراموشم شده بودند. بخصوص که حالا به یک زبان دیگر حرف می‌زدم. وقتی نتوانی در یک سال حتی یک لحظه به کسی و کسانی فکر کنی، دیگر آنها برایت وجود ندارد. باری کسی از من پرسید که در افغانستان خانواده داری؟ بی‌توجه پاسخ دادم که کسی را ندارم. اتفاق نیفتاد که بعد این پرسش، به خودم فرو بروم و بپرسم، آره خانواده‌ دارم، خانواده‌‌ای که خیلی احمقانه ترک‌شان کردم و نمی‌دانم در چه حالی هستند. فکر نکردم. رفتم سراغ کارم و زندگی اینطور ادامه یافت. مرد بی‌تفاوت که فقط به حال خودش می‌اندیشید. اما پارسال که دقیق پانزده سال از جدایی، از فرار و از این دوری طولانی می‌گذشت، یک روز صبح همینکه پرده اتاقم را کنار کشیدم، گویا خانواده‌ام با تمام خاطرات‌شان هجوم آوردند به خانه‌ام، به زندگی‌ام. خانواده. مادر. جاده را نگاه کردم که چند نفر زیر باران بازی می‌کردند. این باران مرا برد به روستای ما، پیش خانه گلی ما، یک لحظه فکر کردم روی خاک باران زده قریه ایستاده‌ام و صورتم را به سوی آسمان گرفتم. مادر؟ خواهر؟ دلم بغض کرد. بعد از پانزده سال به یادشان افتادم. چقدر سخت به یادشان افتادم. چقدر دلتنگ‌شان بودم. مرا چه شده بود؟ آن روز سر کار نرفتم و تا شب گریه کردم. به در زدم، به دیوار زدم، ولی آرام نشدم. همه دور من می‌چرخیدند. خاطرات، زندگی. سنگ و چوب روستای ما درون ذهنم رفته بود و مدام تصویر آن خانه گلی و قدیمی از جلو چشمم می‌گذشت که پدر روی زینه‌هایش ایستاده بود و به من چیزهایی می‌گفت. مادر می‌گفت: بچی قد آتی خو جنگ نکو...
آیا زمانش بود؟ آیا من بد نکرده بودم؟ آیا می‌شود از خانواده جدا شد و دور بود و بی‌خیال؟ نمی‌دانم. پس فردایش رفتم بلیت گرفتم. افغانستان. آیا رفتن من منطقی بود؟ آیا این احساسات زودگذر نبود؟ تصمیمم را گرفته بودم. ساعت‌هایی که در پرواز سپری شد، لحظات دشواری بودی. حال معتادی را داشتم که چندین سال است ترک کرده ولی به‌یکبارگی دچار وسوسه افراطی می‌شود. فقط می‌خواستم زودتر برسم. زودتر بروم پیش خانواده‌ام و معذرت بخواهم. بابت اینقدر بد بودنم. بابت این کرختی طولانی. این دوری و بی‌خبری. وقتی کابل رسیدم صبر نکردم. شب بود. ماشین گرفتم که مرا به ولسوالی/شهرستان ما ببرد، به قریه ما. شب تمام راه رفتیم. فردا پیشین رسیدیم به قریه‌ای که پانزده سال قبل از آنجا بیرون شده بودم، گم شده بودم و دیگر خبری ازش نداشتم. روستا تغییر کرده بود. نسل تغییر کرده بود. کودکان جوان شده بودند، میان‌سال‌ها پیر و پیرها اغلبا مرده بودند. وقتی رسیدیم بالای تپه، به راننده گفتم آنجاست خانه ما، آن گوشه، کنار آن چند درخت بزرگ، ماشین را آنجا هدایت کن. بعضی‌ خانه‌ها جدید بنا شده بود و بعضی خانه‌های قدیمی را ویران کرده بودند. نقشه روستا اندکی تغییر کرده بود. فقط خانه‌ی ما استوار سر جایش بود. چقدر خوشحال شدم که آن خانه همانطوری که بود، هست. دیوارهایش. رنگ آبی کبود پنجره‌هایش. هنوز هم نمی‌دانستم مرا در این چند روز چه شده. این یادواره‌ها چطور سراغ من آمد. این دگرگونی از کجا می‌آمد. مردم قریه مرا می‌دیدیند، اما نمی‌شناختند. من هم نمی‌شناختم. آدم‌ها تغییر کرده بودند. مردی که ده سال آسایش دیده بود و جوان‌تر از هم‌نسلان روستایی‌اش به‌نظر می‌رسید. نزدیک خانه ما شدیم. پیاده شدیم. به راننده گفتم چمدان‌هایم را دنبالم بیاورد. برای همه سوغات گرفته بودم. برای مادرم، برای پدرم که دیگر ازش قهر نبودم، برای مرجان که نمی‌دانستم ازدواج کرده یا نه. پیرمردی بالای صفه نشسته بود و جای دوری را می‌دید. نزدیکش که شدم متوجه من نبود. نزدیک‌تر شدم. خودش بود. یک عینک بزرگ به چشم داشت و به هردو گوشش سمعک‌های لین‌دار داشت. آه چقدر پیر شدی؟ چقدر ناتوان؟ دلم میخواست جیغ بزنم. وقتی دستانش را بوسیدم، وقتی صورتش را بوسیدم، وقتی اورا بغل گرفتم، هیچ واکنشی نشان نداد. مثل سابق قوی نبود. لاغر و ناتوان. گفتم من محمدم! برایش اهمیتی نداشت. شاید نمی‌دید، نمی‌شنید. بغل گرفتم. محکم. گریه کردم. آرام نمی‌شدم. مرا به خاطر نیاورد. با من حرف نزد. نه خوشحال شد و نه غمگین.
در این هنگام زنی از زینه بالا آمد، فکر کردم مادرم هست، ولی نبود، یک زن خسته بود که تازه از کار می‌آمد، آستینش را بالا زده بود، با چهره آفتاب سوخته و لباس‌ کهنه. چیزی با خود می‌گفت. همینکه مرا دید بلند جیغ زد و دوباره از زینه پایین رفت، دنبالش رفتم، وقتی دقت کردم، وقتی دیدمش، خوب نتوانستم بشناسم، نمی‌توانست حرف بزند، تمام تنش می‌لرزید، چادرش را به دهن گرفته بود و اشک می‌ریخت. آیا او مرا شناخته بود؟ تا گفتم مرجان، حالش بدتر شد، گریه‌اش بلندتر، اورا به آغوش گرفتم، اشک می‌ریختیم، دختر بیست و پنج ساله‌ای که پیر شده بود. تلاش می‌کرد حرف بزند، تلاش می‌کرد درد دل کند، تلاش می‌کرد تمام این پانزده سال را فریاد بزند، نمی‌توانست، چقدر من بده‌کار او بودم، چقدر در حق این خواهر بیچاره‌ام ظلم کرده بودم، چقدر تنها بود، به چه اندازه دردمند و غمگین و نیازمند دیگران. تن لاغرش بوی ناامیدی می‌داد، بوی انتظار، بوی بی‌کسی و تنهایی. به سختی گفت، مادر سال‌های پیش مُرده، پدر نابینا و ناشنوا شده، تو....
دوباره جیغ زد. دوباره گریه. او حق داشت هرچیزی به من بگوید، من. من. من. او به تنهایی اینقدر اندوه را به شانه می‌کشید، او مادر نداشت، او پرستار مردی شده بود که نه می‌شنید، نه می‌دید و نه کسی را به‌خاطر داشت. دختر که می‌کارید، درو می‌کرد، بار می‌کشید، صورتش زخم بود، دستانش آبله داشت. مرجان.
من برگشته بودم، ولی هیچ‌چیز سرجایش نبود...

خشنود خرمی

  در کتاب "ازدواج بدون شکست" ميگويد:هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگی های مشترک را از بين ميبرد؛١) عيب جویی ٢...
11/02/2022

در کتاب "ازدواج بدون شکست" ميگويد:
هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگی های مشترک را از بين ميبرد؛

١) عيب جویی ٢) سرزنش ٣) نق زدن ۴) شکوه و گلايه ۵) تهديد ۶) تنبيه ٧) دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری .

در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتار هايمان سازيم:

١) گوش سپردن ٢) حمايت ٣) تشويق ۴) احترام ۵) اعتماد ۶) پذيرش ٧) گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات.

09/05/2022

اگر زمینه مساعد شود
آیا افغانستان را ترک میکنید؟
✈️

08/31/2022

البته قبل از نوشتن این نظر من است
یک کتله وحشی از پشت کوه ها امد زن و دختر افغانستان را به ادامه تحصیل اجازه نمیدهد و یک کتله دیگر مردانش نهایت ببغیرت که دختران شان را اجازه تحصیل نمیدهند و تماشاگرند

 😒5 لک افغانی د دستمال اش بان2 لک هم در عیدی و یگان مسایل دگیش مصرف کن5 لک دگه هم برش طلا بخر1٫5 لک هم سر اطاق مصرف و دی...
08/21/2022

😒
5 لک افغانی د دستمال اش بان
2 لک هم در عیدی و یگان مسایل دگیش مصرف کن
5 لک دگه هم برش طلا بخر
1٫5 لک هم سر اطاق مصرف و دیزاین کن
10 لک هم مصرف هوتل
آخرش اینی قسم بامیه پخته کنه برت که دلت بکفه
درد دل یک شوهر

 #تاجیک  تا حد توان شریک سازید....تاجیک ها یکی از قوم های آریایی استند، مردم شجاع متمدن و دارایی تاریخ پرافتخاری استند.م...
06/19/2022

#تاجیک تا حد توان شریک سازید....

تاجیک ها یکی از قوم های آریایی استند، مردم شجاع متمدن و دارایی تاریخ پرافتخاری استند.
معنی تاجیک مردم تاج دار معنی میدهد، تاجیک قوم بومی (اصلی) خراسان بزرگ (افغانستان امروزی) استند که 43 فیصد افغانستان را، 90 فیصد تاجیکستان را، 15 فیصد اوزبیکستان را، 2 فیصد چین را و 10 فیصد ایران را تشکیل میدهند.
زبان شان فارسی میباشد. تاجیک ها با فارس ها، کردها، لرها و دیگر اقوام آریایی همتبار استند.
تاجیک ها مردمان شهر نشین استند و پیشه اکثریت شات بازرگانی و تجارت میباشد.
مردم تاجیک در سال 21 هجری/642 میلادی توسط حضرت عمر فاروق (رض) و حضرت عثمان غنی (رض) به دین مقدس اسلام مشرف شدند و تمام مردم تاجیک مسلمان استند.
شاعران معروف تاجیک ها عبارت اند از رودکی، حنظله بادغیسی ،مولانای بلخی، بیتاب، خواجه عبدالله انصاری، فرخی سیستانی،ناصر خسرو بلخی، جامی، رابعه بلخی، ابو القاسم فردوسی، سنائی غزنوی، بیدل، عشقری، قهار عاصی. . . .
اولین کسانیکه بنیاد جمهوری اسلامی را در افغانستان گذاشتن تاجیک ها بودند مانند شهید احمد شاه مسعود قهرمان ملی و شهید ربانی رئیس جمهور اسبق افغانستان بودند.
شخصیت های بزرگ اسلامی تاجیک ها عبارت اند از امام ابو حنیفه (رح)، امام بخاری، امام ترمذی، فاضل بیگ، ابو داوود، ابومسلم خراسانی و دیگران میباشند.
شخصیت های تاریخی و علمی تاجیک ها مولانای بلخی، ابوعلی سینای بلخی، فاضل بیگ، ابو عبید جوزجانی، الغزالی، حکیم سنائی غزنوی، البیرونی, خواجه عبدالله انصاری، الفارابی و دیگران میباشند که بنام های مولانای بلخی، الفارابی و ابوعلی سینای بلخی در سراسر جهان ده ها دانشگاه ها است و کتاب های آنها در سراسر جهان تدریس هم میشوند.
مردم تاجیک با 4 چندین متجاوزین خارجی جنگیدند و از وطن خود دفاع کردن که عبارت اند از : اسکندر مقدونی (یونانی ها) ، چنگیزخان (منگول ها)، انگلیس ها ، روس ها و پاکستان.
تاجیک ها از 5300 سال در سرزمین آریانا (افغانستان، تاجیکستان، اوزبیکستان، ترکمنستان، پاکستان و ایران امروزی) حاکمیت و تاریخ تمدن دارند, حاکمیت تاجیکان بعداز اشغال افغانستان توسط بریتانیای کبیر ختم شد و بریتانوی ترس که از قدرت تاجیکان داشتند دیگر نگذاشتند تاجیکان حاکم باشند چون تاجیکان غلامی را قبول نمیکنند و به کس سرخم نمیکنند.
تاجیکان همیشه به زور خود حکومت کردند نه به زور بریتانیا، روس، پاکستان و یا امریکا . . .

امپراتوری های مشهور تاجیکان در آریانای بزرگ (افغانستان امروزی) قبل از اسلام عبارت بودن از:

مادها،
هخامنشی ها،
نیا-ایلامی،
سکاها،
کیهانیان بلخ،
گنداهره ها،
یفتلی ها،
پیشدادیان،
اسپه ها،
تخاریان،
کوشانی ها،
موندیگک،
اشکانیان،
پارت ها،
ساسانی ها،
کیداریان

امپراتوری های مشهور تاجیکان در خراسان بزرگ (افغانستان) بعداز آمدن دین مبین اسلام عبارت اند از:
سامانیان،
صفاریان،
کرتیان،
طاهریان،
غوریان

و این هم فهرست قهرمانان و بزرگان تاجیکان و خراسان بزرگ (افغانستان امروزی) :

اسماعیل سامانی
یعقوب لیث صفاری
مسعود بزرگ
خالد ابن برمک
طاهر بن حسین پوشنجی
ابومسلم خراسانی
غازی فاضل بیگ
شهاب الدین غوری
ابوبکر کرتیان
میربچه خان کوهدامنی
میرمسجدی خان کوهستانی
غازی حبیب الله کلکانی شهید
حبیب الرحمان نجرابی
طاهر بدخشی
مجید کلکانی
برهان الدین ربانی شهید
مارشال محمد قسیم فهیم
شهید ژنرال پناه
و ..... هزار ها تاجیک‌نامدار دیگر
تاجیکان به اسلام بی حد احترام دارند، ابومسلم خراسانی و خالد ابن برمک به خاطر کامیابی حکومت اسلامی عباسیان در خراسان بزرگ زیاد جهاد کردند، اولین کسانیکه علیه تجاوز بریتانیا جهاد کردند میر بچه خان و میر مسجدی خان بودند، اولین کسانیکه علیه ترویج فرهنگ غرب جهاد کردند غازی حبیب الله کلکانی شهید و یاران شان بودند، اولین کسانیکه علیه حکومت کمونیستی و تجاوز شوروی سابق جهاد کردند تاجیکان بودند مانند احمد شاه مسعود قهرمان ملی.

زاده تاجیکم سر به آسمان دارم

(نوت) معلومات های تاجیکان به دلیل نامعلوم در مکاتب افغانستان درست تدریس نمیشود.
لطفا آنقدر شریک سازید تا همه جهان بخوانند،

زن ها اگر شاد باشند ❤️ خانه می تپدزن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زن...
05/24/2022

زن ها اگر شاد باشند ❤️ خانه می تپد

زن ها اگر موهایشان را شکل دهند ، اگر صورتشان را آرایش کنند ، اگر لباسهای شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می کند

زن ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند ، اگر شوخی کنند ، بخندند ، همه اهل خانه را به زندگی نوید می دهند

اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد
حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد
اگر ذره ای بی حوصله و ناامید به نظر برسد
تمام اهل خانه را به غم کشیده است آری زن بودن دشوار است
زنان ارمغان آور شادی ، گذشت و خنده اند
یادمان نرود قلب خانه باید بتپد

💞آقای محترم مواظب قلب خانه ات باش💞

تمامِ جهان بوی عشقت را می‌دهدثانیه ها و ساعت هابا تپش قلبت کار می‌کنندموسیقی ها یاد تو را زنده می‌کنند وَ شعرتجلیِ چشمان...
05/05/2022

تمامِ جهان
بوی عشقت را می‌دهد
ثانیه ها و ساعت ها
با تپش قلبت کار می‌کنند
موسیقی ها یاد تو را زنده می‌کنند
وَ شعر
تجلیِ چشمانِ توست
اکنون راهی را نشانم بده
که بی دستانت نفس بکشم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌ ♥️

می بوسمت و این شروع عاشقانه هاست!از  امشب شب زنده داری ها در قعر آغوش "تو" چه آغاز شیرینی دارند...
05/04/2022

می بوسمت و این
شروع عاشقانه هاست!
از امشب
شب زنده داری ها
در قعر آغوش "تو"
چه آغاز شیرینی دارند...

من عاشق عشق و عشق هم عاشق منتن عاشق جــان آمد و جان عاشق تن... #مولانا
05/03/2022

من عاشق عشق و عشق هم عاشق من

تن عاشق جــان آمد و جان عاشق تن...

#مولانا

هـمـیـشـه مـیـگـفـت دلـسـوزت مــنــم راســت مـیـگـفـت دلــم را ســوزانــد و رفــت‍ ‌ ‍💔 💔
05/01/2022

هـمـیـشـه مـیـگـفـت

دلـسـوزت مــنــم راســت مـیـگـفـت

دلــم را ســوزانــد و رفــت

‍ ‌ ‍💔 💔

ڪاش ميدانستم چه ڪسى سرنوشتم رابافتآنوقت به او ميگفتم..يخنم را تنگ بافته اى...آنقدرتنگ كه...بغض هايم رانميتوانم فرو دهم.💔...
05/01/2022

ڪاش ميدانستم چه ڪسى
سرنوشتم رابافت
آنوقت به او ميگفتم..
يخنم را تنگ بافته اى...
آنقدرتنگ كه...
بغض هايم رانميتوانم فرو دهم.

💔 💔

04/29/2022

تازه او بیړنی خبر !
سعودي عربستان اعلان وکړ چې سبا
شنبه …See more

اطلاعیه😳دوستای که روز های عید خانه ما میاین باید نکات ذیل ره در نظر بگیرن۱: از آوردن اطفال زیر سن ۲۰ سال جدآ معذرت میخاه...
04/27/2022

اطلاعیه😳

دوستای که روز های عید خانه ما میاین باید نکات ذیل ره در نظر بگیرن

۱: از آوردن اطفال زیر سن ۲۰ سال جدآ معذرت میخاهیم
۲: بوت های خوده ده یک پلاستیک انداخته همرای خود نگایش کنه سر خود باور ندارم نشه که خوشم بیایه و از خود کنمش
۳: ده وقت خوردن میوه خشک چیز های قیمتیشه نخوره او فقط بخاطر دیزاین است
۴: ده وقت چای خوردن زیاد غالمغال نکنه
۵: هر فرد میتانی فقط ۵ یا ۶ تا نخود کتی کشمش بخوره خوردن بیشتر ازی اجازه نیست
۶: از نوشیدنی ها یا چای انتخاب کنه یا نوشابه سرد باید یکیشه انتخاب
۷: اگه کدام گلاس چای چپه کدین از لت کدن تان دواندن تان زیاد خاد بود
۸: اگه گپ از خنده بود خنده کنین اگه گپ از گریه بود گریه کنین تمثیل نکنین که باز خرابی میشه
۹: هوش کنین ده وقت نان نبیاین اگه آمدین و ما هرچه شله شدیم که نان بخورین شما نان نخورین
۱۰: ده وقت برامدن از خانه به اطفال نازنین خانی ما ۱۰۰ ۱۰۰ افغانی عیدی بتین اگه نمیگرفتن به مه بتین مه میتم شان.

نوت: اگه میامدین خبر بتین که خانه ره ترک کده کدام طرف بریم...!

ناگفته نماند دختر ها و خانم ها از اوردن دستکول خود داری کنید.
کاپی 😜

برای لمس دستانت،باید وضوی عشق گرفتبرای بوسیدنتباید سوره‌ی عشق خواندتو، تنها وارثِ‌ قلبم هستی ♥️
04/25/2022

برای لمس دستانت،
باید وضوی عشق گرفت
برای بوسیدنت
باید سوره‌ی عشق خواند
تو، تنها وارثِ
‌ قلبم هستی ♥️

Address

Rochester, NY
14610

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when حرف دل من و تو posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Videos

Share

Category

Nearby media companies


Other Publishers in Rochester

Show All

You may also like