Ishaq quraishi

Ishaq quraishi خبرنگار

20/04/2023
28/11/2020

بزرگترین هدف جوانان ما چیست ؟
بشنوید حقیقت های تلخ را

ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭ...
19/11/2018

ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : کاکاﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.
ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨد...

دعــای روزی حضرت موسی علیه السلام در خلوت خویش از الله جل جلاله سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطا...
14/11/2018

دعــای
روزی حضرت موسی علیه السلام در خلوت خویش از الله جل جلاله سئوال می کند :
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟
خطاب میرسد : آری !
موسی علیه السلام با حیرت می پرسد :
آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله .
موسی علیه السلام می پرسد :
میتوانم به دیدن او بروم ؟
خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی علیه السلام به محل مربوطه رفته ؛ و مرد قصاب را ملاقات می کند ؛ و می گوید :
من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟
قصاب در جواب می گوید :
مهمان حبیب خداست ؛ بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم .
موسی علیه السلام با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد ؛ و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید ؛ و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید وکنار گذاشت .
ساعاتی بعد قصاب می گوید :
کار من تمام است ، برویم .
سپس با موسی علیه السلام به خانه قصاب می روند ؛ و به محض ورود به خانه ، رو به موسی علیه السلام کرده و می گوید :
لحظه ای تامل کن !
موسی علیه السلام مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی علیه السلام را به خود جلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید ، قصاب با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :
مادرجان ! دیگر کاری نداری ؟
پیرزن می گوید :
پسرم ! ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده ؛ و پیش موسی علیه السلام آمده ، با تبسمی می گوید :
او مادر من است ، و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم ؛ و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی علیه السلام
موسی علیه السلام لبخندی می زند و به قصاب می گوید :
من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

اینجا خر با غیرت نیست؛ بلکه وضعیتی که شیر دارد هر خری را با غیرت می سازد.[ سرایسنگی ]
02/11/2018

اینجا خر با غیرت نیست؛ بلکه وضعیتی که
شیر دارد هر خری را با غیرت می سازد.

[ سرایسنگی ]

در کانادا پیر مردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجی...
01/11/2018

در کانادا پیر مردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.

قاضی گفت: تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه می کنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم.

در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همه شما محکوم هستید و باید هرکدام ده دلار جریمه پرداخت کنید، چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور می شود تکه ی نان دزدی کند.

در آن جلسه دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیر مرد بخشید.

مرحوم شیخ شعراوی می گوید: اگر در شهر مسلمانان فقیری دیدی، بدان که ثروتمندان آن شهر مال او را می دزدند!!!

اجازه ندهیم انسانیت در ما بمیرد؛
مرگ انسانیت مرگ خوبیهاست!

28/12/2016

اگرعقاید آدمی احمقانه باشد
با کروات وکت و شلوار روشن فکر نمی شود!
چون باور دارم گوسفند با هر رنگی که باشد بازهم گوسفند است

07/12/2016

#امنيت
از تيمورلنگ سوال کردند كه:
چگونه امنيتی در كشور پهناور خود ايجاد نمودی كه وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول كشور را طی می‌كند؛ كسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی‌كند؟
در جواب، جمله كوتاه ولی با تاملی می‌گويد:
در هر شهری که دزدی ديدم، گردن "ارباب" را زدم!
💠 حرف حساب 👇👇

07/10/2016

امشب منم و طواف کاشانهٔ دوست
میگردم تا بصبح در خانهٔ دوست
🍃🍃🍃
زیرا که بهر صبوح موسوم شده است
کاین کاسهٔ سر بدست پیمانهٔ اوست

#مولانا

اگرعقاید آدمی احمقانه باشدبا کروات وکت و شلوار روشن فکر نمی شود!چون باور دارم گوسفند با هر رنگی که باشد بازهم گوسفند است
19/09/2016

اگرعقاید آدمی احمقانه باشد
با کروات وکت و شلوار روشن فکر نمی شود!
چون باور دارم گوسفند با هر رنگی که باشد بازهم گوسفند است

برای فریب دادن ، عده ای را شیر میکنند و عده ای را خر...مواظب باشید حیوان صفت نشوید...بازنده، بازنده است چه درنده چه چرند...
19/09/2016

برای فریب دادن ، عده ای را شیر میکنند و عده ای را خر...
مواظب باشید حیوان صفت نشوید...
بازنده، بازنده است چه درنده چه چرنده...

✨﷽✨بایزید بسطامی را پرسیدند:اگر در روز رستاخیز خداوند بگویدچه آورده ای،چه خواهی گفت؟بایزید گفت:وقتی فقیری برکریمی واردمی...
17/08/2016

✨﷽✨
بایزید بسطامی را پرسیدند:
اگر در روز رستاخیز خداوند بگوید
چه آورده ای،چه خواهی گفت؟
بایزید گفت:وقتی فقیری برکریمی واردمیشود،
به او نمیگویندچه آورده ای؟
بلکه میگویند چه میخواهی..

12/06/2016

دوزخ ؟

عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.

15/05/2016

تغییر_افکار

مردى در ساحل رودخانه اى نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد ديگرى در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك مى طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك را به بالينش آورد. هنوز حال غريق جا نيامده بود كه شنيد دو نفر ديگر در حال غرق شدن در رودخانه اند و كمك مى خواهند. دوباره به رودخانه پريد و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد.

اما پيش از آنكه فرصت پيدا كند صداى چهار نفر ديگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنيد. بلاخره آن مرد آنقدر قربانى نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولى صداى فرياد كمك از طرف رودخانه قطع نمى شد. كاش اين مرد خيرخواه چند قدمى به طرف بالاى رودخانه مى رفت و متوجه مى شد كه ديوانه اى مردم را يكى يكى به آب مى اندازد.

در اين صورت اين همه انرژى صرف نمى كرد و به جاى رفع معلول به مبارزه با علت مى پرداخت و جان افراد بيشترى را نجات مى داد.
در زندگى همه ما علتى بزرگ وجود دارد كه سرمنشأ همه اتفاقات و رويدادهاى زندگى ماست. علت و منشأ تمام شادى ها، غم ها و رنج ها، پيروزى ها، شكست ها، اميدها و يأس هاى زندگى يك چيز است :
افكار و عقايدى كه برگزيده ايم.

در دنياى بيرون، هيچ عاملى وجود ندارد. هرچه هست معلول انديشه ها و طرز تفكرات ماست. اگر مى خواهيد زندگى تان تغيير كند، انديشه هاى خود را تغيير دهيد. هر راه حلى چيزى جز خستگى و نااميدى نصيب انسان نخواهد كرد.

07/04/2016

✅ســـاده ترین کارجهان
این است که خودت باشـــے👌
💥ودشوارترین کار جهان
این است که
کســے باشی که دیگران مےخواهند☝

02/03/2016

شیخ پردل:فکر میکنیم وقتی صدقه دادیم، باید تا آخر عمر آن فقیر مدیون ما باشد که این اشتباست.

حاتم طایی را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی ...
28/02/2016

حاتم طایی را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، بخوردم.»گفتم : «والله این بسی خوش بود.»حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟»گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.»وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟»گفت: «سبحان الله تو را چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟»پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟»گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»گفت: «هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم....آرامش سهم کسانی است که بی منت می بخشند ، بی کینه می خندند و در نهایت با سخاوت محبتشان را اکرام می کنند...

من سخاوت دیده ام دل را به هر کس می دهم
شرم دارم پس بگیرم آنچه را بخشیده ام !

نه مرادم، نه مریدمنه کلامم، نه پیاممنه سلامم، نه علیکمنه سپیدم، نه سیاهمنه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانیو نه آن...
24/02/2016

نه مرادم، نه مریدم
نه کلامم، نه پیامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی،
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی و تو دانی
نه سمایم، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و
نه برده ی دینم
نه چنان چشمه آبم، نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه سفیرم، نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم، نه بهشتم
نه چنین بوده سرشتم

این سخن را من از امروز نه گفتم و نه نوشتم ...
بلکه؛ از صبح ازل با قلم نور نوشتند:

حقیقت : نه به رنگ است
و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام و نه سبو
گر به این نقطه رسیدی...
به تو آهسته و سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی جز من و تو نشنود این راز گهربار جهان:

آنچه گفتند و سرودند
تو آنی، خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی، تو همانی ...
که همه عمر به دنبال خودت، نعره زنانی و ندانی
و ندانی و ندانی
که تو آن نقطه ی عشقی و تو اسرار نهانی
همه جایی تو نه یک جا، همه پایی تو ...
نه یک پا
همه ای، با همه ای، بی همه ای، همهمه ای تو
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی، ملکوتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
گر این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک خدایی ...
نه که جزیی تو
نه چون آب در اندام سبویی، خود اویی

به خود آ
تا به در خانه ی متروکه‌ی هر عابد و زاهد
به گدایی ننشینی و
به جز روشنی و شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینیو
گل وصل بچینی
به خود آی ...
🌿🌿🌿🌿🌿

روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول من اگر انگور بخورم آیا حرام است ؟ بهلول گفت : نه ! پرسید اگر بعداز خوردن انگوردر...
20/02/2016

روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول من اگر انگور بخورم آیا حرام است ؟ بهلول گفت : نه ! پرسید اگر بعداز خوردن انگوردرزیر آفتاب دراز بکشم حرام است ؟ بهلول گفت : نه ! پرسید پس چگونه است که اگر انگور در خمره ای بگذارم وآنرا زیر نور آفتاب قرار دهیم وبعداز مدتی بنوشیم حرام میشود ؟
بهلول گفت نگاه کن من مقداری آب بصورت تو میپاشم آیا دردت میاید دوستش گفت نه !
بهلول گفت حال مقداری خاک نرم به گونه ات می پاشم آیا دردت میاید ؟ گفت: نه !
سپس بهلول خاک وآب را باهم مخلوط کرد وگلوله ای از گل ساخت وآنرا محکم بر پیشانی دوستش زد ..
دوستش فریاد کشید وگفت سرم شکست
بهلول باتعجب گفت : چرا من کاری نکردم این همان مخلوط آب وخاک است تو نباید احساس درد کنی
امامن سرت را شکستم تاتو دیگر جرآت نکنی احکام الله را بشکنی ...!

گنبد بیگم - جغتو - غزنیدر ولسوالی جغتوی ولایت غزنی بنایی ازعهد سلطان محمودغزنوی باقی مانده که به گنبد"بیگم"معروف است که ...
16/02/2016

گنبد بیگم - جغتو - غزنی
در ولسوالی جغتوی ولایت غزنی بنایی ازعهد سلطان محمودغزنوی باقی مانده که به گنبد"بیگم"معروف است که در وجه تسمیه آن مردم میگویند: (سلطان محمودغزنوی، روزی ازدره سراب می گذشت در حالیکه بسیارتشنه و خسته بود، درکنارچشمه زنی رادید بیگم نام، که مشغول رخت شویی بود. سلطان از زن طلب آب کرد تا رفع تشنگی نماید، زن جامی را که در دست داشت بی اعتنا در آب گل آلود فرو برده تقدیم شاه نمود، سلطان آب را نگرفته و گفت: قدری آب پاک بده! بار دیگر زن آب گل آلود را به نزد سلطان برد این مرتبه نیزسلطان آب را مسترد نموده گفت: ازچشمه آب پاک بیاور! این مرتبه زن آب زلال چشمه را با احترام به نزد سلطان برد و گفت: چون از سیمای شماخستگی هویدا بود، اگرمن به مجرد رسیدن شما را آب میدادم احتمال بیماری می کرد، لذا اهمال کردم تا کمی رفع خستگی گردد،حال که اندکی استراحت نمودید آب را نوش فرمایید.سلطان را سخن وی خوش آمد و دستورداد تا مبلغی و قطعه زمینی به زن اهدا نمایند و بعد از مرگ زن برفراز وی گنبدی بناگردد. امرسلطان جامه عمل پوشید و گنبد مذکور به نام"گنبدبیگم"معروف گردید.
از صفحه توخی

گذر زمان خیاط را هم درکوزه انداختدر روزگار قدیم در شهری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را ب...
16/02/2016

گذر زمان خیاط را هم درکوزه انداخت

در روزگار قدیم در شهری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند.
روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟»
همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.»
و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»
🌸🍃🌸🍃🌸

🌸🍃🌸🍃🌸

16/02/2016

پست و مقام ظرفیت میخواهد وگرنه......

31/01/2016

از دیگران شکایت نمی کنم،بلکه خودم تغییر می دهم،چرا که کفش پوشیدن راحت تر فرش کردن دنیاست...

✅  چهار اصل در زندگی خيلي مهم اند :💢 صادق باش هنگامي که فقيري!!؛ 💢 ساده باش وقتي که ثروتمندي!!!! 💢 مودب باش وقتي که قدرت...
30/01/2016

✅ چهار اصل در زندگی خيلي مهم اند :

💢 صادق باش هنگامي که فقيري!!؛
💢 ساده باش وقتي که ثروتمندي!!!!
💢 مودب باش وقتي که قدرتمندي!!!!
💢 و سکوت کن هنگامي که عصباني هستي....!!!!!!!

الماس از تراش؛ و انسان از تلاش مي درخشد. 👌

18/01/2016

🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺

«قــــرآن! من شرمنـــدۀ توام!»
زیرا، از آن روزی که به حیلۀ دشمن و جهل دوست لایــت را بستند، لایــه ات مصرف پیدا کرد و وقتی مَتنت متروک شد، جلدت رواج یافت!

از آن هنگام این کتاب را که «خــوانـــدنی» نام دارد دیگر «نخواندند»، برای تقدیس و تبرّک و هنگام اسباب کشی منزل به کار رفت!

قـرآن! من شرمندۀ توام،
زیرا، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از تو نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون کمردرد و سردرد قرارت دادند!

و چون در بیداری رهایت کردند، هنگام خواب بالای سر گذاشتند!

و بالاخره، ...
اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارت داده اند، و ندایت از قبرستان های ما به گوش می رسد!

قـرآن! من شرمندۀ توام،
اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه ها آوازت بلند می شود، همه از هم می پرسند: «چه کس مرده است؟!»

آه! چه غفلت بزرگی است که می پنداریم خدا تو را برای مردگان مان نازل کرده است!

قـرآن! من شرمندۀ توام،
اگر تو را از یک نسخۀ عملی به یک افسانۀ موزه نشین مبدل کرده ام: یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق می کند که تو را فرش کرده، ‌یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته، ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین اندازۀ ممکن چاپ کرده است، و ...!

آیا واقعا خدا تو را فرستاده است تا موزه سازی کنیم؟!

قـرآن! من شرمندۀ توام،
اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند:
اگر چند آیه از تو را به یک نَـفَـس بخوانند، مستمعین فریاد می زنند: « احسنت …! »
گویی مسابقۀ نَـفَـس است …!!

قـرآن! من شرمندۀ توام،
اگر به یک فستیوال مبدل شده ای:
راستی، حفظ کردن تو با شمارۀ صفحه، یا خواندن تو از آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکوردگیری؟!!

امید است آنان که تو را حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی و شعور بیشتر بدهی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند!

خوشا به حال آن کس که دلش رحلی است برای تو. ... آنان که وقتی تو را می خوانند، چنان حظ می کنند،‌ گویی که قرآن همین حالا بر ایشان نازل شده است!
آنچه ما با قرآن کرده ایم، تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده ایم.

🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺

✳️  حیله خر  در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم ب...
16/01/2016

✳️ حیله خر
در گذشته دور، در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ...
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه، همه ی حیوانات، جنگل را رها کرده و فراری شدند، در مسیر گاهگاهی خر، گریزی میزد و علفی می خورد .
روزی روباه که گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است .
شیر گفت : چه فکری داری ؟...
روباه گفت : خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر، نیاز به سلطان داریم. و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم. قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم ...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند ...
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند ...!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند ...!
خر تا اندازه ای موضوع رافهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند، گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ، کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟...
شیر فورا گفت : من باسوادم، و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند ...!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست ...!
روباه که ماجرا را دید، رو به عقب پا به فرار گذاشت ...
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم ...
روباه گفت : نه من کار دارم ...
خر گفت : چه کاری ؟...
گفت : می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم ...
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود ........!
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸

11/01/2016

سخنرانی شیخ پردل (ویژه مهاجرین هموطن) مقیم ایران

Adresse

Hamburg

Benachrichtigungen

Lassen Sie sich von uns eine E-Mail senden und seien Sie der erste der Neuigkeiten und Aktionen von Ishaq quraishi erfährt. Ihre E-Mail-Adresse wird nicht für andere Zwecke verwendet und Sie können sich jederzeit abmelden.

Teilen

Kategorie


Andere Fernsehen in Hamburg

Alles Anzeigen