24/01/2017
تأمل نکن
Don't Think Twice
Mike Birbiglia
USA / 2016
امتیاز: 3.5 (از 5)
صحنهی حال
«تأمل نکن» داستان حلقهای از میانسالهها ست که یک قانون پیشینی آنان را در کنار یکدیگر و بر روی صحنهی اجرا میچیند: در لحظه زندگی کن. کسانی که به هجو فاجعهی روزمرهی تماشاچیانشان معاش میکند و هرگز از یاد نمیبرند که نخستین تماشاگرشان کسی نیست جز خودشان. پس هرگز از تمسخر فجایع خودی غافل نمیشوند. چرا که میدانند وحشت از تحقیر سرچشمهای ندارد جز تردید به خود در راه نیل به مقصد آتی؛ اما «آتیه» کلمهای نیست که در دایرهی لغات گروه بداهه پردازی معادلی برایش پیدا شود.
برای گروهِ بداههْ زیستن چیزی جز یک بازیِ در لحظه نیست؛ زیستن در تمامیت خود و نه تصفیهای از آن ، زیستن با تمام غمها و گلایههایش برای کودکانِ تازه به میانسالی رسیدهی « تأمل نکن» تنها پردهای ست از یک شوخی جمعی. اینگونه است که هر شِکوهای بهانهای میشود برای قهقههای بلندتر. و این به لحن بیان فیلم مبدل میشود تا دردناکترین تروماهای اشخاص را نیز به شیوهی خود بیان کند و با نشان دادن پسری که در 36 سالگی شاهد اوجگیری شاگرد خود است از وادی انکار درد در دنیای سرخوشانهاش دوری کند و با قرار دادن دیالوگی بر دهانش مبنی بر این که: «اونا حتما دیگه ژنرال نمیخواستن، به خاطر همین من رو نادیده گرفتن» بیادمان بیاورد که این رقابت نیز خود پردهای از این نمایش مضحک است و درد نیز به همین منوال.
فیلم تنها اِلمانهای موجود در خود را به تمسخر نمیگیرد و به مدد بازیگرانی که میتوان بهترینهای سال دانستشان پای عناصری از جهان واقع را نیز به درون خود میکشد تا این بازی هجوآمیز را با آنان نیز تمرین کند و ماهیت اپیکوریک نگاه خود را به جهان خارج نیز تعمیم دهد، تقلید خلاقانهی کلام اوباما و لیام نیسن دقیقاً در راستای همین کارکرد قرار میگیرد. در مقیاس بزرگتر تمامی دیالوگها خود را به عنوان بخشی از حرکت پویای فیلم معرفی میکنند، حرکتی که پیشتر توسط سیالیت روان دوربین خلق شده و با همراهی میزانسنهای شناورِ کاراکترهای درون قاب ضربآهنگ بیلکنت فیلم را میسازد. فیلمساز نوپا و مستقل آمریکایی جهانی بنا کرده که به خودی خود یک کلیت روان است و ما همچون مهمانی بیکلام به گوشههایش سرک میکشیم و لحظههایش را نظاره میکنیم، انگار که در یک شبنشینی شلوغ بگردی و (درست همانگونه که کارگردان پلانهایش را چیده است) به مکالمات دو به دوی اشخاص گوش کنی. و البته که شاهد کش و قوسهای پسزمینه نیز باشی که بجز مولد اتمسفر زندهی اثر، خط ربط تمام موقعیتهای منفک نیز هستند. همانجا ست که جواب برقآسای بیل به جک را میشنویم؛ وقتی که میشنود: «اگه توی تست قبول نمیشدم خودم رو میکشتم، دیگه طاقت نمیآوردم» و میگوید: «یعنی اگه مثل ما بودی خودت رو میکشتی؟»، تا فراموش نکنیم که صداقتِ اشاره به حقارتِ موجودْ بخشی از همان بداههی مقدس است.
اما درد آرام آرام استقلال خودش را از زیر این بازی بیرون میکشد. چرا که حلقههای این زنجیرْ از هم گسسته میشوند تا حال را رها کنند و به سوی آینده گام بردارند. اینجا ست که زخمِ تاکنون مضحک مانده به انشقاقی بنیادین و تراژیک بدل میشود. حالا دیگر کاراکترهایی که تا اینجا به مثابه یک کلیت رفتار میکردند و همهشان بخشی از یک پیکرهی واحد بودند نه در کنار یکدیگر که در برابر هم میایستند تا خود را از درون چاهی بیرون بکشند که در واقع «امروز» نام دارد. همه بجز یکی؛ همه بجز «سامانتا».
«سامانتا» قهرمان این درام مستقل است، او ست که در لحظهی دو راهی دست به انتخاب میزند و تنها او ست که به «چاه» وفادار میماند. درام نیز با اعطای جایگاه عاشقانهی خود به او، به بنیادینترین شیوهی ممکن مهر تاییدش را بر او میزند تا بدانیم که چارهای جز دوست داشتنش نداریم. «سامانتا» ست که در نهایت حلقهی اتصال زنجیره میشود و همین «سامانتا» ست که در نهایت درمییابد تنها راه نجات زنجیرهْ حذف حلقهی رها شده است. حذف حلقهای که آنسوی دیگر این عاشقانه را میسازد، عاشقانهای که سامانتا خود آن را با پیرنگ پارادوکسیکالش (که در بالاترین نمود خود در رنگ پوست دو طرف ظاهر میشود) خلق کرده است و حالا بر عهدهی خود او ست که در خلوتترین مکان جهان ـ بروی صحنهی نمایش ـ آن را پایان دهد تا به «بازی حال» اجازه دهد که ادامه یابد. این «سامانتا» ست که دست در دست درامپرداز از تمام لحظههای عاشقانهای که ساخته گذر میکند تا یک شوخی را نجات دهد. و این «گیلیان ژاکوبز» است که از خودِ بازیگرش میگذرد تا سامانتا را خلق کند. بخش عمدهای از تمام سیالیت فیلم بر عهدهی او ست.
کاراکترهای «تأمل نکن» هرکدام مختصات خاص خود را به ظرافت معین میکنند، ما تمام حسرتهایشان، فقدانهایشان و تمام امیدهایشان را میشناسیم و هرگز هیچکدام را با دیگری یکی نمیگیریم، با این حال آنها از پیکرهی واحد جدا نمیشوند؛ تا لحظهی ورود تکنماهای شهر به درون داستان مستقل درام. در خیابان است که معتمدترین اشخاص درام کارت بازی پنهان خود را رو میکنند و سپس در امتداد پیادهرو از حلقه دور میشوند. تک نماهای دلگیر خیابانهای نیویورک بدون هیچ کلامی بیادمان میاورد که آن زیر زمین مخروبه و صندلیهای شکستهی تماشاچیانش تا چه اندازه امن بودند. زیرزمینی که بر صحنهاش کلامی گفته نمیشود مگر به «کنایه». کنایه ای که قرار نیست کسی را برنجاند، چرا که همه میدانند جهان بیرون از صحنه شایستهی استهزا ست، و جهانِ حال صحنه شایستهی خندیدن.
نعیم صدری (منتشر شده در سایت «نقد سینما»)