قصه های زندگی

  • Home
  • قصه های زندگی

قصه های زندگی این صفحه شامل بهترین قصه ها خواهد بود

مردی‌که از کنار سرک عبور می‌کرد ، با دیدن دخترکی که برزمین نشسته وگریه می‌کند ، دلش برحال او سوخته و دستش را گرفته او را...
11/11/2023

مردی‌که از کنار سرک عبور می‌کرد ، با دیدن دخترکی که برزمین نشسته وگریه می‌کند ، دلش برحال او سوخته و دستش را گرفته او را بلند می‌کند و خاک‌های لباسش را می تکاند و می‌پرسد،
" چی‌شده بچیم؟"
فریحه با دستان کوچکش اشک‌هایش را پاک نموده و چیزی نمی‌گوید، مرد باز می‌پرسد، ولی فریحه باز هم چیزی نمی گوید.
تنها فریحه با دستش اشاره می‌کند و می‌گوید
" مکتب می روم "
مرد کوشش می‌کند او را به مکتب برساند، اما فریحه نمی‌پذیرد و به راه اش ادامه میدهد؛ راه رفتن برایش آنقدر مشکل می‌شود که بسیار به سختی قدم بر می‌دارد. او که از همه چیز نا امید شده است، در نزدیکی دروازه‌ی مکتب، با دیدن شوخی، خنده ها و جست‌وخیز شاگردان هیچ توجه‌ای نمی‌کند، به‌خاطر این‌که لحظه‌ی آرام بگیرد، در سایه‌‌یی به دیوار تکیه می‌زند و بکس‌اش را کنار می‌گذارد، در حالی‌که دستان کوچکش را بالای زانوانش گذاشته و پیشانیش را نیز بالای دست‌هایش می‌نهد، چون عقده‌‌های دلش باز نشده باز هم به گریه شروع می‌کند، گریه می‌کند و گریه می‌کند، مدت ها می‌گذرد و زنگ مکتب نواخته می شود اما او آنقدر غرق در اندوه و نا امیدی است که هیچ متوجه زنگ مکتب نمی شود.
خاله‌ای صفاکار که از آنجا می گذرد، می‌بیند همه‌ی شاگردان به صنف های خودشان رفته اند و فریحه هنوز سرش را بالای زانوانش گذاشته و هیچاز خودش با خبر نیست؛ صدایش می‌کند،
" دخترکم زنگ را نه‌شنیدی؟"
فریحه هنوز هم متوجه نمی شود، خاله صفاکار مجبور می‌شود نزدیک بیاید و او را تکان دهد، فریحه سرش را بلند می‌کند و بطرف بالا نگاه می‌کند که خاله صفاکار مکتب! وقتی سرش را دور می دهد می بیند صحن حویلی مکتب کاملاً خالی وخاموشی است، همه‌ی شاگردان به صنف های خود رفته اند؛ بدون آنکه خاله صفاکار حرفی بزند، فریحه دفعتا از جایش بلند شده و بکس‌اش را می‌گیرد و به‌شتاب بطرف صنف دویده دویده روان می‌شود، وقتی نزدیک صنف می‌رسد، قبل از داخل شدن به صنف آرام سرش را نزدیک دروازه‌ صنف می‌برد و با یک چشم از فاصله‌ی بین دروازه به داخل‌صنف نگاه می‌کند، می‌بیند که معلم کتاب در دستش است و همه‌ی شاگردان متوجه معلم هستند، باز هم فریحه دو دل شده، نمی داند چه تصمیم بگیرد! آیا داخل صنف برود و یا دوباره برگردد به خانه؟ با وجود‌ این‌همه سر در گمی، بالاخره به این نتیجه می‌رسد که داخل صنف شود، قبل از داخل شدن به صنف با انگشت‌ به دروازه می‌گوبد، معلم سرش را بطرف دروازه دور می‌دهد و می‌گوید
" بیا داخل"
فریحه دروازه را باز نموده داخل صنف می‌شود، همه‌ شاگردان ناوقت آمدن فریحه را به تمسخر گرفته، یکجا به خنده می افتند، معلم که چشمان متورم وسرخ شده‌ی فریحه را می بيند، آن گپ‌های که قبل از آمدن فریحه، در موردش تبصره داشتند؛ که فریحه از دکان نزدیک خانه‌ی شان چیزی را دزدیده، بدون آنکه پول دکاندار را بپردازد، می‌خواسته فرار کند که دکاندار او را خوب لت‌و‌کوب نموده است.
معلم بدون آنکه جریان حقیقت را از خود فریحه بشنود و قضاوت کند، بالای فریحه فریاد می زند و می گوید
" دختر بی‌ادب، کسی‌که پدر نداشت تربیه هم ندارد"
با لحن تند و خشونت آمیز معلم، همه‌ی شاگردان ساکت می شوند، از قطار سوم ساجده از چوکی اش بلند شده و با تهمت شرارت‌گونه اش، چنین بیان می‌کند
"معلم صاحب دیروز وقتی فریحه از مکتب می بر آمد در راه روان بودیم که با سنگ سر بچه گک خُرد را زد و خون کرد".
گپهای ساجده تا تمام نشده، آمنه جلو گپ‌های معلم و دیگر شاگردان را می گیرد و به مداخله می‌‌پردازد تا اصل حقیقت پوشیده بماند و جایی برای شکایت‌فریحه نماند، دستش را بلند تکان می‌دهد و می‌گوید
" معلم صاحب ساجده راست می گوید، فریحه دختر خوب نیست، دیروز وقتی من از صنف به تشناب رفته بودم فریحه از بکس‌ام قلم ها وپولم را دزدیده بود، "
معلم با شنیدن این شکایات دو چندان به خشم می افتد و بطرف فریحه می بیند و پرسان می کند
" درس‌ات را خوانده‌ای وکارخانگی‌ات را انجام داده ای "
فریحه که این همه تهمت و شکایات را می شنود، حرفی برای دفاع از خودش نمی یابد که از کدام مورد زود تر دفاع کند، خاموش می‌ماند و سرش را پائین انداخته می‌خواهد طرف چوکی اش برود، معلم از شانه اش گرفته ویرا تکان داده و میگوید
" اینجا طویله نیست، کجا میروی؟ حق نداری در چوکی مکتب نشسته و درس بخوانی."
فریحه بکس‌اش را که در دستش است، آن را در پشت خود می اندازد تا از صنف خارج شود، معلم از عقب‌اش با صدای بلند می گوید
" فردا مادرت را به اداره مکتب بیاوری که ما تربیه‌ی ترا برایش یاد بدهیم"
فریحه دیگر گریه از چشمانش فرار کرده و او به یک کالبد بی‌جان تبدیل شده است، راه دروازه‌ی خروجی مکتب را در پیش می‌گیرد و از مکتب خارج می‌شود.
فریحه که حالا طرف خانه روان است، نمی داند برای مادرش چه بگوید و چه بهانه‌ی بیاورد تا قناعت‌ او فراهم گردد. چون مادرش را خوب می‌شناخت که همیشه با خوشی های او خوش و با خفه‌گی او خفه و دلگیر می شد. این بار نمی‌خواست مادرش از تمام جریانات امروزی وی آگاه شود. در فاصله‌ی کمتر از خانه‌ی شان نل آبی بود که اکثراً تمام کوچه‌گی‌ها از آنجا آب آشامیدنی و مورد نیاز شان را می‌گرفتند،
فریحه نزدیک نل آب می ایستد و دست ورویش را می شوید و با دستان مرطوبش لباس‌های خاک آلودش را تکانده و پاک می‌کند و پاهای خود را هم محکم محکم بر زمین نمناک می‌زند تا خاک‌های بوتش بتکند.

فریحه      فریحه با سرانگشتان‌ظریفش موهای چوتی شده اش را از بالا به پائین لمس می‌کرد و آهسته آهسته غرق در روّیاهای کودکا...
30/10/2023

فریحه

فریحه با سرانگشتان‌ظریفش موهای چوتی شده اش را از بالا به پائین لمس می‌کرد و آهسته آهسته غرق در روّیاهای کودکانه اش شده بود که مادرش از بیرون پنجره او را می‌بیند که وسط خانه نشسته و با موهایش مشغول است، با مهربانی خاص صدایش می‌کند،
" فریحه !"
فریحه دفعتاً بخود آمده می‌پرسد
" بلی مادرجان".
مادرش در همان دم که چادرش را منظم تر روی سرش می‌کشاند، به فریحه می‌گوید
" چوچیم امروز مکتب نمیری"
فریحه از گوشهء چشم نظر گذرا به مادرش انداخته اما چیزی نمی‌گوید، فقط آه‌ی سردی کشیده و با دل شکسته و خاطر نخواسته بکس‌کهنه اش را که روز قبل مادرش با آب باقی مانده‌ای کالا شوئی شسته بود از دم کلکین بر می دارد تا کتاب و کتابچه‌اش را در آن بگذارد، متوجه می‌شود لکه های خاکستری معوج که داغ های بجامانده‌ی آب صابون دیروز مادرش که آن‌را شسته بود، روی بکس‌ دیده می‌شود، تعجب می کند، بار دیگر به دقت پشت و پهلوی بکس را از نظر می‌گذراند و می بیند که کاملاً شیب بکس هم تغییر کرده است، زیاد ناراحت می‌شود، چون همصنفی هایش بارها بخاطر نداشتن بوت‌ها و لباس‌های نامناسب او را با طعنه های آزار دهنده‌یی، اذیت می‌کردند، با این حال دلش نمی‌خواست دیگر هرگز به مکتب برود. ناراحتی اش اوج می گیرد، طرف مادرش می بیند، تا بهانه‌ی دیگر بخاطر نرفتن مکتب بسازد، ولی چیزی نمی‌گوید، به نا چار بکسش را گرفته و در گوشه‌ی از اتاق می‌نشیند و از مادرش می‌خواهد تا یک توته تکه‌ی مرطوب برایش بیاورد، مادرش می‌پذیرد، فریحه با تکه‌ی مرطوب شروع به مالیدن لکه‌های بکسش مي‌کند، هر قدر کوشش می‌کند، دستهای کوچکش داغ بر می‌دارند ولی آثار صابون باقی‌مانده از بین نمی روند، بکس را روی زانوانش گذاشته، وقفه می‌گیرد و رویش را بطرف پنچره دور می‌دهد، می بیند که مادرش خاموشانه تمامی جریان را به نظاره گرفته است، سرش را پائین می اندازد و به مادرش هیچ چیزی نمی‌گوید؛ مادرش با دیدن این صحنه دلش آتش می‌گیرد و او که کوه‌ی از غمها را در دل پنهان کرده است، نیز چیزی برای دختر کوچکش نمی‌گوید.
فریحه می بیند که مادرش خاموش است و بطرفش می‌بیند، با لحن کودکانه‌ی می‌گوید
" مادر جان این لکه‌ها پاک نمی‌شوند، مادرش که زیاد عقده گرفته است و اشک در چشمانش حلقه زده است، سرش را پائین می‌اندازد تا جلو اشک‌ها و ناراحتی خودش را بگیرد، خود را مصروف چیزی دیگری می‌سازد تا مبادا دخترکش از همین ابتدا از ماجرای غم انگیز شان آگاه شود، با خنده تصنعی می‌گوید
" مه خاستم بریت با آب صابون نقاشی خوب بکشم، اما نتانستم، خراب شد. حاله با ای بکس مکتب برو تا سبا یک چاره‌ی دگه خات کدم."
فریحه از جایش بلند می شود و کتاب وکتابچه های خود را بداخل بکس‌اش جا بجا می‌کند، با دیدن کتابچه و کتاب بدون قلم، یکبار به یادش می‌آید که آمنه همان دختر شوخ و شریری‌که همیشه باعث اذیت و آزرش می‌شد و قلم هایش را در صنف از دستش چور کرده بود. باز دلش می شکند و مکتب رفتن برایش سخت می شود. نمی‌دانست باز چگونه برای مادرش بهانه بسازد که قلم هایش را همصنفی اش گرفته است، با نحوی که مادرش از جریان آگاه نشود می‌گوید
" مادر جان قلم های من در دستم بود، وقتی دیروز از جویچه خیز می زدم در آب افتیدند"
مادرش می‌داند که هرگز چنین اتفاقی نیافتاده است، دستش را در جیبش می‌کند و می‌گوید
" دخترک خوبم ای پیسه ره بگی بریت هم قلم بخر و هم یک چیزی دگه اگه خوشت می‌آمد"
طفلک با دیدن پول خوشحال می شود و لباس های مکتبش را زود، زود می پوشد، جوراب های خود را نیز با عجله‌ی تمام در پاهایش می‌کند، وقتی متوجه می‌شود که قسمت کری و قسمت پیشروی پنجه‌ی جوراب‌هایش سوراخ استند.
او حیران حیران می بینند و دیگر از کمبودهایش شاکی نمی‌شود. بوت های خود را از زیر طاقچه می‌گیرد و پا می‌کند. می‌خواهد حرکت کند که مادرش صدا می زند و می گوید
" چوچه گکم نان نه خورده و خدا حافظی نا گرفته می روی".
فریحه که درگیر این همه یأس و نا امیدی بود اصلاً متوجه غذا خوردن و صدا‌ی مادرش نبوده است.
در خانه‌ی که آن‌ها زندگی می‌کردند، یک دهلیز و دو اتاق کوچک داشت که دروازه‌ی دهلیز آن‌ها رو به روی دروازه‌ی کوچه باز می‌شد، بطرف چپ دروازه‌کوچه یک راهروی تنگ و باریک که فاصله‌ بین دیوار خانه‌ی همسایه و اتاق های آنان را می‌ساخت و این راه‌رو تا داخل حویلی امتداد داشت.
صحن حویلی آن‌ها یک زمانی‌که سابق پدرش زنده بود و با اشتياق زیاد از هر نوع گل‌ها و بته کشت ومراقبت می‌نمود، اما حالا که به مخروبه‌ی مبدل شده از توان مادرش هم پوره نبود تا چیزی‌ در آنجا بکارد و به همین دلیل زمین حویلی آن‌ها خشک و دست ناخورده با وضع نا مرتب، باقی مانده است.
همچنان در آن زمان‌ها پدرش در یک گوشهء دیگر حویلی مکانی برای نگهداری پرنده‌ها ساخته بود که بقایای قفسچه شکسته‌ی آن‌ تا آن دم به حال سابقش نیز باقی مانده.
مادر فریحه در نزدیکی دیوار خانه همسایه تنور و دیگدانی از گل با دستان خودش ساخته است تا برای پخت‌نان‌تنوری خانگی و دیگ صبح و شام از آن‌ها استفاده کند.
مادرفریحه درحالیکه چای‌جوش سیاه را در بالای دیگدان مانده بود و پیهم آتش آنرا پف میکرد تا ریزه چوب‌های‌را که فریحه روز قبل از کوچه و بازار جمع آوری کرده بود شعله ور سازد، چشمانش را دود تلخ آتش به سوزش آورده بود و در حین زمان فریحه را صدا می‌زد،
"فریحه، فریحه بیا چوچه گکم شکم گشنه نرو"
فریحه که هنوز در دم دروازه‌ی حویلی نرسیده بود، از شنیدن آواز مادرش، متوجه شده برمی‌گردد و از دور با آواز بلند از مادرش می‌پرسد
" چه داری مادر"
مادرش می‌گوید
"کچالو داریم"
فریحه آه می‌کشد و می‌گوید
" اوه باز کچالو"
مادرش تعریف می‌کند که
" بالایش مرچ و نعنا هم پاش دادیم"
چون‌که فریحه گرسنه شده بود و تعریف مادرش را می شنود، دوباره از دم درواز‌ی حویلی برمی‌گردد و از راهروی باریک کنار دیوار گذشته، به صحن حویلی می‌رسد، می‌بیند که مادرش قاب کچالوی را که با مرچ ونمک و نعنای خشک مزین شده است، در بالای دسترخوان کهنه که چندین بار پاره‌گی‌های آن با تکه های رنگارنگ پینه خورده است، در نزدیکی دیگدان و تنور هموار نموده است.
فریحه با دیدن این منظره که همیشه تکرار و تکرار است، نا گزیر طرف قاب کچالو می بیند و با حال‌خسته و دل‌ناخواسته می‌نشیند، گوشه‌ی دسترخوان پینه شده را در بالای زانوان‌ خود بالاتر کش‌ می‌کند و با دستان کوچک و ظریف‌اش آهسته آهسته شروع به خوردن می‌کند، مادرش از مقابل دیگدان بلند می‌شود و چشمان دود زده اش را با گوشه‌ی چادرش پاک می‌کند وطرف دخترش می بیند و صدقه و بلایش را می‌گیرد. فریحه به‌سوی مادرش لبخند می‌زند و می‌گوید
" یک بوسه بده مادر‌جان چقدر کچالوی جوش داده مزه‌دار اس"
مادر فریحه روی خود را نزدیک می آورد و با هر دو دست سر فریحه را می گیرد و هر دو یکدیگر را می بوسند؛ مادر فریحه جهانی از امید ها را در چشمان دخترک خود می‌بیند و با این عمل غم‌ها ودرد های نداشتن پدر فریحه را که در دلش داغ نشانده بود، تسکین میدهد.
فریحه غذایش را تمام می‌کند و با گوشه‌ی دستر خوان دست‌ها و لب‌هایش را پاک می‌کند، بوت‌های کوچکش را می‌پوشد و از بالای تنور به زمین خیز می‌زند و دست‌های مادرش را می‌بوسد و دوان دوان‌ حرکت می‌کند، مادرش از پشت‌‌سرش صدا می‌کند
" نازنینم، توته گک دلم پیسه ات را گم نکنی"
فریحه هنگامی‌که از حویلی خارج می‌شود، بطرف مکتب در سرک عمومی روان می‌شود، در راه ضمن آنکه قدم بر می‌دارد با نوک بوتش سرپوش بوتلی را که در کنار سرک افتاده بود به بازی می‌گیرد و سرش پائین زمزمه کنان به راه‌اش همچنان ادامه میدهد. هنوز نیمه‌ی راه را بطرف مکتب نه پیموده بود که صدای آمنه و ساجده افکارش را بطرف خود جلب می‌کند، فریحه با دیدن ساجده و آمنه با آن‌ها احوال پرسی می‌کند، و هرکدام‌شان قصه روز گذشته و شب خود را برای فریحه تعریف می‌کنند، فریحه با دل پاک به قصه‌های آن‌ها گوش می‌دهد و او‌هم قصه های خود را برای آنان می‌گوید.
ساجده و آمنه که از دختران زرنگ و مکار هستند طرف یکدیگر دیده و پلان خصمانه‌ی را طرح می‌کنند که چگونه پول فریحه را بدزدند، ساجده برای فریحه می‌گوید،
"ببینم چقدر پول داری"
فریحه با دنیای پر از صداقتی‌که دارد به بسیار خوشحالی پولش را از جیب‌اش بیرون می آورد و در کف دستش گرفته و برای آنان نشان می دهد. با دیدن پول چشمان آن‌ها برق می زند و آتش‌حرص در دل‌های شان برافروخته می‌شود، آمنه به یکبارگی حمله ور می شود و پول فریحه را چور می‌کند و هر دو شیطانک‌ها فرار می کنند.
فریحه کاملاً به یک آدم یخی تبدیل می شود و حتی توان حرف‌زدن و حرکت کردن را نیز از دست می‌دهد. به یکبارگی هق هق کنان به گریه شروع می‌کند، جابجا بر زمین می نشیند و افکار گوناگون مغزش را به شور می آورد؛ از اینکه روز قبل آمنه قلم هایش را چور کرده بود و کار خانگی‌اش را نیز ننوشته بود؛ به‌یادش می آید که مادرش دیگر پولی ندارد که برای خرید قلم برایش بدهد. او حیران و پریشان به‌هر طرف می دید و هیچ تصمیمی گرفته نمی‌توانست که چه‌کند؛ آیا بطرف مکتب برود که هم درس‌اش را نخوانده وکارخانگی‌اش را نکرده ویا بطرف خانه بر‌گردد که جواب و بهانه‌ی نیز برای مادرش ندارد؟

حقیقت آدمها       پايان روز بود، هوا کم کم رو به تاریکی میرفت، شیشهء پنجره را که هوای سرد به داخل اتاق می آمد، بستم.    ...
12/04/2022

حقیقت آدمها

پايان روز بود، هوا کم کم رو به تاریکی میرفت، شیشهء پنجره را که هوای سرد به داخل اتاق می آمد، بستم.
در بیرون حویلی، در وسط دیوار داسی را دیدم که در میخی آویزان است، بیاد سر گذشت زندگیم افتادم، سر گذشتی که در آن زمان ها، پسری بودم هفت هشت ساله که مادرم مرا نزد مرد آهنگر مُسن به شاگردی گماشته بود. وظیفهء من در دکان آهنگری انجام کارهای ریزی بود که می‌توانستم از عده اش بیرون شوم، یگانه رفیق و همراز دوران طفولیتم بچهء کاکایم بود که دایماً با همدیگر بازی و ساعت تیری می نمودیم و بعضی اوقات او به خانهء ما می آمد و مادرم با بازی و مصروفیت ما کاری نداشت. در دکان آهنگری چون کار زیاد بود، دو شاگرد دیگر که نسبت به من بچه های کلانتری بودند، تمام کارهای دکان را انجام می دادند و اگر ضرورتی به کار های معمولی می بود، من مجبور بودم انجامشان دهم.
بر علاوهء کار های سبک دکان، آوردن آب برای چای دم کردن، برای نوشیدن و دیگ بختن به عهدهء من بود؛ در یکی از روزها، که دیگر کار ها را انجام داده بودم، چایجوش را گرفته از دکان به قصد آوردن آب بیرون شدم، نزدیک چاه آب که رسیدم، مانند همیشه، نظرم در بالای چاه افتاد که با چرخ و طناب رابری و دولچهء را بری که همه بخاطر گرفتن آب ذریعهء آن‌ها استفاده می کردند، وجود داشت اما برخلاف گرفتن آب را برای من مشکل ساخته بود.
خوشبختانه قبل از رسیدن من در بالای چاه، یک نفر که آب مورد استفاده اش را گرفته بود و می خواست برگردد، به‌عجله چایجوش خود را در نزدیکی پایش گذاشتم و سرپوش چایجوش را در دستم گرفتم، بدون آنکه حرفی به زبان بیاورم، مرد از گوشهء چشم به من نگاه کرد و تبسمی روی لبانش نقش بست و برایم آب بیرون آورده و چایجوشم را مملو از آب ساخت ولی هیچ حرفی به زبان نیاورد.
من چایجوش را گرفته، دو باره بطرف دکان راه افتادم در نیمهء راه نارسیده به دکان، سگی که در سایهء دیوار نشسته بود و گویی که از قبل منتظر من نشسته است، به سرعت به‌طرف من آمده بالای من حمله ور شد، من از ترس پا به فرار گذاشتم، از اینکه سرعت قدمهای سگ نسبت به قدمهای من بیشتر بود، سگ نزدیک شده، دست چپ مرا گزید، من بر روی به زمین خوردم، چایجوش آنطرف تر پرتاب شد، سگ بعد از حمله به من، پا به فرار گذاشت، دست راستم با آهن پاره های که روی زمین وجود داشتند، زخمی شد و از آن خون جریان پیدا نمود، دکانداران که در همسایگی دکان ما قرار داشتند، همه دوان، دوان آمده مرا کمک کردند، یکی مرا به دکانش برده بالای زخم دستم خاکستر پاشید و با تکهء طویل آنرا پیچید و دیگری از دکانش آب آورده دست و رویم را شست، من درد دستها و پاهایم را فراموش کرده بودم و از تشویش نداشتن آب و ناوقت رسیدن به دکان، به خود می لرزیدم، از این‌که حیرت زده به هر طرف می‌نگریستم، وقتی رویم را دور دادم، دکاندار دیگر که حتی فکرش را هم نمی کردم، چایجوش مرا پر از آب نموده برایم آورد.
چایجوش را گرفته آهسته آهسته بطرف دکان راه افتادم، در نزدیکی دکان، استاد از دیر آمدن من پریشان شده و در بیرون دکان منتظر برگشت من ایستاده بود، وقتی مرا دید وچشمش به تکهء پیچیده شده در دستم افتاد، نزدیک شده پرسید
" چه شده بچیم؟"
من به گریه افتادم، او دانست که من مقصر نیستم، دستم را گرفته، داخل دکان جایی که همیشه خودش می نشست، مرا نشاند و گفت
" پسرم می بینی که جواد و رفیع با چکش های سنگین و کلان بالای آهن‌های سخت می کوبند تا آنرا شکل دهند و بعد از برآمدن از کوره دوباره آن‌ها تبدیل به یک شی به درد بخور می شود، اگر ما در زندگی همین گونه مشکلات را نبینیم، به درد هیچکس نخواهیم خورد."

در آن روزها من فکر می کردم که گپ های استاد شاید به خاطر آرام ساختن خاطرم باشد، اما حالا دانستم که در آن زمان برای من چه درس بزرگ را آموخته بود.

در یکی از روزهای دیگر که به طرف دکان می آمدم، بچه همسایهء ما در مسیر راه با من یکجا شده، بعد از شوخی و قصه گفتن، از من خواست به خاطر شکار گنجشک ها به همرایش برای ساعت تیری به طرف باغ‌ که محل تفریح همه‌گان بود، برای شکار بروم، در ابتدا نپذیرفتم او که زیاد پا فشاری نمود، حاضر شدم که از رفتن دکان منصرف و با او یکجا به شکار بروم.
باغ که از خانهء ما چندان فاصلهء نداشت، مملو از درختان بلند، گل و گل بته های فراوان که مورد توجه مردم ده و شهر قرار داشت.
بچه همسایه ما غولکی که در گردنش آویزان بود؛ از اتصال دو شاخه چوپ باریکتر که در انجام باهمدیگر در قسمت دسته اش کمی ضخیم شده بود و اکثراً از چوپ درخت توت آنرا به نسبت محکم بودنش انتخاب می کردند، با نوارهای کم بر و طویل رابر و کاسه غولک که از چرم سرخ رنگ بیضوی شکل بریده شده بود، طوری طراحی شده بودند که می‌شد با دقت زیاد هر هدفی را بدون خطا نشان گرفت.
در نزدیکی باغ هنوز نرسیده بودیم که در بالای درخت، پرندهء کوچک به شاخه ها بالا و پائین خیز و جست می زد، چشم بچهء همسایه به پرنده گک افتاد و غولکش را از گردنش بیرون کرد و ریزه سنگی را که از قبل در جیبش داشت، در کاسهء غولک جا بجا کرد و بعد از وارد نمودن کشش زیاد به رابر های غولک، کاسهء غولک را رها کرد، چنان اصابت ریزه سنگ به سینه پرندهء کوچک کاری بود که دیکر پرنده‌گک نتوانست کوچک‌ترین حرکت از خود داشته باشد و او از بالای شاخه به طرف پائین به شکل دورانی، پیچان پیچان به زمین افتید.
با دیدن این صحنه که من زیاد متأثر شده بودم، نتوانستم او را با چشمان باز نگاه کنم، چشمانم را با دستانم بستم و او با شوق و هیجان زیاد به طرف پرنده گک دوید و چاقوی که بهمراه داشت گردنش را نیز برید.
عمل انجام شدهء بچه همسایه مرا زیاد متأثر ساخته بود و دیگر علاقه نداشتم که با او همراه باشم، اما بعد از گردش در اطراف باغ دیگر شکاری که برای او پیدا نشد به ناچار دوباره بسوی خانه برگشتیم.
در مسیر راه با جواد شاگرد بزرگتر دکان که استاد او را به خاطر نیامدن من وظیفه داده بود، سرخوردیم، جواد گفت
" من می خواستم به خانه شما بروم، چون استاد از نیامدن تو پریشان بود و برایم وظیفه سپرد تا سراغ ترا برایش ببرم".
از شنیدن اين خبر زیادتر متأثر شدم، بدون آنکه به خانه خود برگردم، با جواد و بچه همسایه، یکجا به طرف دکان روان شدیم، در طول راه بچه همسایه تمام قصه را برای جواد از شروع تا به ختم بازگو کرد.
بچه همسایه که زیاد وارخطا و هوشپرک بود، با یکی از رفیق‌های دیگر خود یکجا شده از ما خدا حافظی گرفته جدا شد.
وقتی در نزدیکی‌های دکان که رسیدیم، از فاصلهء نه چندان دور چشمم به استاد افتاد که بازهم در بیرون دکان منتظر ما ایستاده بود، با دیدن استاد شرمنده شده و ترس عجیبی در خود احساس کردم، استاد از دیدن قيافهء من فهمید که من کار اشتباه و خلاف میلش انجام داده ام، استاد دستم را گرفته و مرا به داخل دکان برد و پرسید
"چرا ناوقت آمدی؟"
از ترس زبانم بند افتیده بود، جواد تمام قصه را برای استاد بیان کرد، من که از زیر چشم گاه به جواد و گاه به استاد می دیدم، حالتی خوبی نداشتم، استاد دستی بر سرم کشید و با الفاظ بسیار شیرین برایم گفت
" ببین پسرم، مادرت چقدر ترا دوست دارد، به خاطر محافظت از تو و تضمین آینده تو، ترا اینجا آورده است، اگر ترا کسی بکشد و یا زخمی بسازد، مادرت چه حالتی خواهد داشت؟، پس بدان که پرنده ها هم چوچه های دارند."
همان روز نان را از بازار آوردم و آب مورد ضرورت را نیز به اندازهء کافی تهیه نمودم، اما از عمل خود سخت نادم بودم.
اکثر روزها بعد از ختم کار های دکان که به طرف خانه می رفتم یا پسر کاکایم منتظر من می بود و یا من عقب خانه ایشان رفته، تا ختم روز ساعت تیری می نمودیم.
پسر کاکایم که تقریباً هم سن من بود، در یکی از روزها پیشنهاد کرد که شب من برای پدرم می گویم و تو برای مادرت این پیشنهاد را برسان که از این پس به مکتب شامل شده و یکجا مکتب برویم؛ با شنیدن پیشنهاد او خيلي خوشحال شدم و من که دائم شوق رفتن به مکتب را بر سر می پروراندم، تصمیم گرفتم تا موضوع را شب برای مادرم بگویم.
مادرم که نیز چشم به آینده من دوخته بود از پیشنهاد ما خرسند شد و گفت که همراه کاکایت دراین مورد صحبت می کنم.
صبح روز بعد، مانند روزهای معمولی، در دکان کار های که مربوط من می شدند را انجام دادم، آخر روز در ختم کار، نزدیک استاد نشستم و استاد از اینکه نزدیکتر در مقابلش نشسته بودم، تعجب کرده پرسید
" پسرک خوبم حال‌ات خوب است"
من ترسیده ترسیده گفتم
" استاد اگر اجازهء خودت باشد، من علاقه دارم مکتب هم بروم"
استاد از شنیدن این موضوع احساس خوشی کرد و دستی بالای سرم کشید و گفت
" ببین پسرم، نهالی که از همان ابتدا کج باشد تا آخر به همان شکل کج می روید و اگر دست انسان جلو کجی آنرا بگیرد و راستش نماید، تا آخر به شکل مستقیم، قامتش برافراشته می شود. هدف از نصیحت من این است که هر قدر بالای انسان زحمت کشیده شود، در آینده سرنوشت خوب نصیبش می شود و دیگران از فیض او بهره می برند. مردمان با دانش به درد بخور برای خود و دیگران خواهد بود ، از این پس تو می توانی هم مکتب بروی و هم به دکان بیایی".
پدرم از اثر مریضی که داشت، هنگامی فوت کرد که در آن زمان من بیشتر از دوسال عمر نداشتم. مخارج زندگی ما را زمین های که از پدرم به اجاره بود برآورده می ساخت، مشکلات اقتصادی نداشتم همه چیز رو به راست بود.
روزها و هفته ها می گذشتند، من و پسر کاکایم هم در مکتب درس می خواندیم و هم به دکان به کار‌های خورد و ریزه ادامه می دادم، چون درسهای را که در مکتب آموزش می دیدم و در دکان از نصایح خوب استاد بهره می بردم، روز به روز خوشی های مادرم نسبت به من بیشتر می شد.
در سال‌های اخیر مکتب که حجم در سها زیاد شده بودند، رفتن به دکان آهنگری برایم موقع نمی داد تا به دروس خود رسیدگی کامل نمایم و همچنان نمی توانستم بصورت درست با کار های دکان رسیدگی خوب نمایم، یک روز نزد استاد زانو زده و گفتم که می خواهم به درسهای خود خوبتر رسیدگی نمایم، استاد که آدم مهربان و کار کشتهء بود، بطرفم دیده و دستهایش را بالای شانه هایم گذاشت و به چشمانم خیره شده با آواز مملو از مهر و محبت، شکر خداوند را بجا آورد و برایم گفت
"از این که حالا در زندگی تصمیم خوب و بهتر را خودت برای زندگی خودت، گرفته می توانی، من نهایت خرسندم"
در آخر باز هم به نصیحت کردنم پرداخت، من سرا پا گوش بودم در ضمن می دیدم که جواد و رفیع با حسرت زیاد به گپ های استاد گوش هستند، در پایان سخنان استاد، رفیع که بچهء قوی هیکل بود و ثقیل ترین کار های دکان را انجام می داد، چکشش را کنار گذاشت و زانوانش را قات کرده و کمی نزدیکتر مقابل ما نشست و گفت
" در موقع که ما خُرد بودیم کسی ما را رهنمایی نکرده بود و در پهلوی آن مخارج زندگی ما تنها محصول همین کار کردن در دکان بود".
جواد به حسرت گاه بطرف من و گاه بطرف استاد می دید و حرفی برای گفتن نداشت چون خلاصه تمام گپ ها را رفیع قبلاً بیان داشته بود.
استاد دستش را بلند کرده و رو بطرف قبله دعای که در دل می خواند، برایم دعا داد، دستهای استاد را بوسیده و رفیع و جواد را که مانند دو برادر بزرگ برایم بودند، در آغوش کشیده و پس از خدا حافظی می خواستم راهی خانه شوم که استاد در بالای سرش سه چهار عدد داس خیشاوه کاری گلها آویزان بود، از بین آنها بهترینش را انتخاب و بدستم داد و گفت
" وقتی گل می کاشتی و گلها را پرورش می دادی، ما و این روزها را بیاد بیاوری"
از دکان بیرون شده و می خواستم به طرف خانه برگردم، به یادم آمد که مادرم گفته بود، هنگام برگشتت برایم دوای کمر دردی بیاوری، مسیر خود را تغییر داده بطرف شهر روان شدم، وقتی از کوچه آهنگران می گذشتم، یک تعداد از دکانداران با آواز بلند به من سلام می کردند و یا بعضی ها دست بلند کرده ادای احترام به‌جا می آوردند.
بعد از خرید دوا برای مادرم و اشیای مورد ضرورت برای خودم، دوباره به طرف خانه برگشتم، در عقب دروازهء حویلی ایستاد بودم تا دروازه را بکوبم، از پشت‌سر بچهء کاکایم دستش را بالای شانه ام گذاشت و بعد احوال پرسی گفت
" قراراست، دو مضمون را قبل از شروع امتحانات، باید امتحانش را سپری نمائیم"
متعجب شده پرسیدم
" مگر چرا؟"
بچه کاکایم در مقابلم قرار گرفت، در حالیکه دستش را روی سینه ام گذاشته بود گفت
" استاد ریاضی دو تن از متعلمین که نمرات عالی داشته باشند، برای تحصیل به خارج از کشور می فرستد "
دستش را از روی سینه ام پائین کشیدم و گفتم
" بیا داخل خانه تا به آرامی صحبت کنیم"
او نپذیرفت گفت
" من حالا کار دارم بعد خواهیم دید"
در ذهنم افکار زیادی شکل گرفتند! که مادرم چه خواهد کرد؟ سرپرستی خانه را کی بر دوش خواهد گرفت؟ و... یک تعداد چون و چرا های دیگر.
بالاخره بعد از ختم امتحانات، انتخاب من و پسر کاکایم در بورس و سپردن مسوولیت مادرم به کاکایم، رهسپار یکی از کشور های خوب شدیم که در آنجا بر علاوه آموزش درس، آیده ها و مهارت های خوب دیگر را نیز آموختیم.
بعد از بر گشت به وطن در پست بسیار خوبی به کار گماشته شدم، مدتی از کارم نگذشته بود که شرایط به گونه غیر باورنکردنی دچار تحولات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی گردید، در جریان همین شرایط بحرانی مادرم را نیز از دست دادم و تنهای تنهاشدم.
به ناچار از یک محل به محل دیگر و از یک شهر به شهر دیگر روزها، ماه ها و سالها را گذشتاندم، همه روزها رو به وخامت بودند ولی بهبودی کلی و پیشرفت اساسی دیده نمی شد.
باوجود تمام مشکلات، بالاخره یک خانهء نسبتاً بهتر را برای آسایش خود آماده ساختم و به زندگی شخصی خود نیز رونق داده عروسی نمودم و صاحب سه فرزند هم شدم، از زندگی خود شکرگزار بودم که به‌صورت عادی دوام داشت.
در همین اثنا، دو باره از افکار آن زمان به خود آمدم، دستگیر کلکین پنجره را محکم بستم و کمی شمال با سردی هوا، در بیرون حویلی بته ها و گلها را شور می داد، کنار های پرده را نیز بهمدیگر نزدیکتر کشیدم، هوا نیز تاریکتر می شد، ولی دیدن همان داس استاد که برایم سپرده بود، مرا بیاد همان زمانه ها انداخت که چه مردمان صادق و پاک دل که جوهر اصلی سخاوت و مردانگی در قلب ها و ضمیر شان جوش می زد، تار و پود وجود شان را صداقت و راستی ساخته بود.

تقدیم به بهترین استادم.

16/03/2022

معجزهء پروردگار

یکی بود، یکی نبود.
مردی بود ژولیده حال، ژولیده خاطر و ژولیده پوش که در روستایی دور از شهر با خانواده اش زندگی می‌کرند، طوری که در اطراف محل زندگی آن‌ها افراد کمتری با آرامش خاص زندگی داشتند.
در آن محل مرد ژولیده‌حال باغچهء داشت قشنگ اما با دیوار‌های فرسوده و دروازهء قدیمی شکسته و ریخته که راه باریک و معوج از دم دروازهء آن‌ها بطرف شهر امتداد داشت و دو طرف آن توسط درختان قد و نیم قد بید و چنار محدود شده بود که منظره خاصی به این راه می‌داد، همچنان این درختان در هنگام گرمای تابستان بالای این راه سایه می افگندند؛ و این راهی بود که مسیر همیشگی رفت و آمد مرد ژولیده پوش را از باغچه به‌طرف شهر می‌ساخت.
او دوست داشت هنگام خارج شدن از خانه با خود یک خریطهِ تکه‌یی و یک چوب‌دست حمل کند تا در هنگام باز گشت به منزل اشیای مورد ضرورت خانه را به‌داخل خریطه با خود از شهر بیاورد.
اوکه مرد کار کُشته و زیرکی بود، تمام عمرش را به زحمت کشی و کار سپری نموده بود و هنوز هم عرق می ریخت تا آذوقهء مناسب و زمینهء آسایش بیشتر و بهتر برای فرزندان خود فراهم سازد.
فرزندان کوچک و نه‌چندان بزرگی که داشت، با آنها زیاد مهربان بود، سرمایه و دلخوشی زندگی اش را فرزندانش ساخته بودند و تا آنجای که توان داشت می کوشید که آنها خوب بخورند، خوب بپوشند و از همه مهم تر این‌که آن‌ها خوب زندگی کنند.
روز های جمعه و رخصتی که مرد ژولیده ‌حال برای کار بیرون نمی رفت، در خانه مصروف آبیاری و رسیدگی به باغچهء کوچک شان می شد؛ گل های مقبول که نو شکفته بودند را از گلهای پژمردهء سابقه که طراوت خود را از دست داده بودند، جدا می کرد. گیاهان هرزه و خودرو را بر می چید و قسمت پائینی گل ها و بته ها را خیشاوه میکرد؛ مسیر آب را برای آبیاری زمین باغچه طوری مدیریت میکرد که همه حاصل کشت باغچه بصورت مساوی از آب مستفید شوند.
در طرف دیگر باغچه که کمی حاصل خیز تر بود و از نور کافی آفتاب نیز برخوردار بود، جهت رفع احتیاجات روزمرهء خود شان ترکاری کشت نموده بود و در ختم کارش از هر نوع ترکاری که خوب رسیده بودند، دسته دسته می چید و به همسرش می‌سپرد.
مادر فامیل که علاقهء مردش را می دید، با شوق می آمد و دسته های ترکاری را که شوهرش چیده و آماده کرده بود به خانه می برد، صفا میکرد و برای فرزندانش که علاقهء خاصی به میوه و ترکاری داشتند، آماده می ساخت.
در سوی دیگر باغچه درختان گوناگون بارور شده از میوه‌های رنگ، رنگ وجود داشتند که همه ساله از میوه شیرین و مزه دار شان این فامیل خوشبخت را مکفی می ساختند.
فرزندان مرد ژولیده پوش از صمیمیت خاصی‌که در بین خود شان وجود داشت، همه روزه با همدیگر به بازی های طفلانه، شوخی و کشتی گیری می پرداختند. یکی با دیگری کُشتی می‌گرفت. در جریان کش
و گیر، فغان آن که مغلوب شده بود، به هوا می رسید و مادر شان که از شوخی آنها حوصله اش سر می رسید، تهدید شان می نمود؛ اما مرد ژولیده خاطر که نظاره گر ایشان بود، به یاد بازی های طفلانهء خودش می افتاد و غرق در شعف و لذتی عمیق می شد و هیچ ممانعتی نمی‌کرد.
روزها، هفته ها، ماه ها و سالها گذشتند. کودکان دیروز، جوانان امروز شدند. مکتب و پوهنتون را تمام کردند و هر کدام در رشته های مورد علاقه ای که تحصیل نموده بودند، مشغول به کار شدند. هر یک به شخصیت های قابل احترام تبدیل شدند.
حالا مرد ژولیده خاطر که مدت زمان طولانی از عمرش را صرف پرورش و تربیت فرزندان و مراقبت از باغچهء کوچک شان نموده بود، به خودش افتخار می کرد و وجدانش کاملاً آرام بود، چون هر یک از فرزندانش به مشغله ای آبرومند و دلخواه خویش دست یافته و بساط خانوادهء شان نیز هر روز گرم وگرم تر می شد.
هر کدام از فرزندانش خوی و خواص منحصر به فرد خاص خودش را داشت؛ یکی از آنها که در بین شان بذله گوی بود، دائما همه را به خنده می انداخت، دیگری که کمی بزرگتر بود خود را سنگین نمایش می داد، به همین ترتیب تا آخر... اما در بین آنها یکی بود که بیشتر مورد توجه مرد ژولیده پوش قرار داشت؛ او از مهارت های خاصی برخوردار بود، طوری که بیشتر اوقات زندگی خود را با سرور و شادمانی سپری میکرد، با لحن زیبا صحبت می نمود و حرکاتش متفاوت تر از دیگران بود. اما از چندی بود که همین فرزند شاد و سرحال کمی تغییر
کرده بود؛ کمتر حرف می زد، کمتر به دیگران توجه می کرد و عجیب تر اینکه با کوچکترین حرف، بدون دلیل یک نگاه گذرا به چشم مخاطب می انداخت وچیزی نمی گفت.
در یکی از روز های سرد که از گوشهء آسمان ابری سیاه بلند شده بود، مرد ژولید حال در نزدیک پنجره نشسته بود. شالی هم بالای زانویش بود که به دلیل سرما، آن را به دور خود محکم تر می پیچید و در همین حال، نظاره گر احوال طبیعت بود. در ضمن آن گهگاهی حرکات فرزند خود را نیز تعقیب می نمود و متوجه بود که چشمان او به طرف پائین دوخته شده و با نوک انگشت اشاره اش تار های فرش روی اطاق را به بازی گرفته، به یک سو و
سوی دیگر میکشد، لاکن هیچ چیزی نمی گوید و مرد همچنان هیچ چیزی از حالت وی نمی فهمد.
درهمین لحظه، غرش آسمان شدت می گیرد، مرغکان از هراس به جاهای امن پناه میبرند، قطرات باران شروع به باریدن میکنند؛ سپس چند لحظهء کوتاه نمی گذرد که باد شدید توأم با باران، درختان و بته ها راتکان میدهد و در یک چشم برهم زدن همه چیز خراب میشود.
مرد ژولیده خاطر با دیدن این حالت وحشت می کند؛ به فرزندش نگاه می کند که یک زمانی در خوش طبعی زبانزد عام و خاص بود ولی حالا ساکت و خاموش نشسته است، و همین طور به گلهای تازه و شادابش و سبزه و کشت و کاری که یک فصل زحمات زیادی را به خاطر آنها متقبل شده بود ولی حالا در حال دگرگون شدن اند. با دیدن این حالت، ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شده و با احساس گرمی از کنار چشمش تا پایان گونه اش خطی کشیده می شود و سپس قطره قطرهء آن بر روی دستانش که روی هم بالای زانوانش قرار گرفته بودند، جا خوش می کند. او دیگر چیزی نمی گوید و با دلی شکسته و محزون از جایش بلند میشود، نمازی به درگاه حق به جا میآورد و در پایان دعا میکند که خداوند همه چیزها را دوباره سر جایش قرار بدهد.
به مجردی که مرد ژولیده خاطر از روی جای نماز بلند می شود، خانمش با عجله به اطاق داخل میشود و فریاد میزند: " تو خبر نداری مردکه؟! برو ببین دیوار کنار دروازهء باغچه کاملاً بر زمین افتاده!" مرد ژولیده خاطر که از قبل خاطرش نا آرام بود، با شنیدن چنین خبر ناخوش دچار سراسیمگی میشود و به طرف دروازه باغچه حرکت میکند، ناگهان قبل از خارج شدن از دهلیز چشمش به سقف می افتد که توسط باران شدید سوراخ شده و مقدار زیاد آبهای باران در زیر ذخیره گاه مواد غذایی و سوختی ایشان جای گرفته و همه را غیر قابل استفاده نموده است. با مشاهدهء این اوضاع، مرد با ناامیدی کامل بدون آنکه به دیدن دیوار خراب شدهء باغچه برود، برمیگردد تا طالب کمک از دیگر فرزندانش شود، اما او با چیزی که هرگز انتظار آنرا نداشت، مواجه
می شود؛ هر کدام از فرزندانش او را به باد انتقاد می گیرند و در این میان مرد ژولیده خاطر مثل یک مجسمهء بی جان در مقابل آنها ایستاده و یک کلمه هم بر زبان نمیآورد. یکی میگوید: "مدت چند سال میشود که کسی در ترمیم خانه سهم نمی گیرد." دیگری از آن طرف تر که کلاه اش را تا پائین پیشانی اش کش کرده است، می گوید: "من نمی دانم
پدرم از این خانه و باغچه چه دیده که ما را از این جهنم به یک خانه و باغچه جدید که امکانات بیشتر داشته باشد، نبرده!" مرد ژولیده که دیگر توان شنیدن انتقادات بیشتر را ندارد، سرش چرخ می خورد، می افتد و دیگر از چیزی خبر نشده و از هوش میرود.
پس از مدتی، چشمان خسته و کم فروغش را باز میکند و می بیند که در شفاخانه در کنار دیگر مریضان بالای چپرکت، عین نعش، دراز افتاده است. یک نفس تازه می گیرد و میخواهد به پهلو شود که چپرکت از فرسودگی لق میخورد و غرچ غرچ آن، همه رامتوجه او می سازد. مریضی که در کنار چپش قرار دارد، از او می پرسد: "کاکا تو ره موتر زده؟" ولی قبل از این که مرد شروع به گپ زدن نماید، مریض دیگری که در چپرکت نزدیک کلکین بالای آرنجش به یک پهلو تکیه زده است، با آوازی خشن و مملو از تمسخر میگوید: "کیسه بُر جیبش را زده و یک سُوته هم در فَرقش زده تا از شرش خلاص
شوه!"، مرد ژولیده خاطر باز هم چیزی نمی گوید و همین طور تمام روز را با افکار آشفته و پریشان سپری می کند تا اینکه شب فرا میرسد. شب هم بدون آنکه غذا بخورد و یا آبی بر لب بزند باز هم با افکاری که او را آزار می دهند، به جدل می پردازد. در خاطرش می آید که آن یکی فرزندش که برایش قصه های خوشی می گفت، با هر خواستی که می نمود وجیزه ای با کلامش همراه بود، حالا چقدر تغییر کرده است! مرد با فکر کردن درمورد تغییر حال فرزندش کاملاً متأثر و ناخوشنود می گردد. هر قدر فکر میکند تا علت تغییر حال او را دریابد، موفق نمی شود. به یادش می آید که در این اواخر اگر حرفی مطابق ذوق فرزندش می گفت، او چیزی نمیگفت. تا می خواست درمورد علت این تناقض فکر کند، باز رشتهء افکارش او را نمی گذاشت و به یادش می آمد که حتی اگر پیشنهاداتی مطابق میل او داشت، او هیچ گونه اظهار نظری در آن مورد نمی نمود. بدتر از همه هم این روز های آخر بود که خیلی کم حرف میزد، در مقابل پرسش ها کوتاه جواب می داد، کمتر غذا میخورد و دیگر کاملاً خاموش شده بود. به همین منوال سلسلهء افکارش به درازا می کشد
تا اینکه آهسته آهسته خواب به سراغش می آید، اما کابوسها همچنان رهایش نمی کردند و غوغای عجیبی در اعماق وجودش نعره زنان جاری است. مشغول مجادله با این کشمکش ها بود که دو باره از خواب می پرد. هنوز کمتر از نیمهء شب نگذشته است که می بیند مریض دیگری را میآورند و به این ترتیب دیگر خوابی نیست که به سراغش بیاید.
صبح شده، از جایش بلند میشود تا وضویی تازه کند. چند قدم گذاشته و از دروازه خارج میشود که مسوول اطاق مریضان دویده می آید، دستش را می گیرد و به شکل تهدید آمیز برایش می گوید: " تو خود کشی میکنی؟ داکتر برای تو کی اجازهء گردش را داده؟!"
حالا دیگر مرد ژولیده پوش تبدیل به یک زندانی شده است که بدون اجازه حرکت هم کرده نمیتواند.
بعد از مدتی ویزیت دوکتوران شروع می شود، معایناتی را که قبلاً انجام داده بودند از نو بررسی میکنند و همهء آنها نزدیکتر گرد هم جمع میشوند تا در بین خود مشوره کنند، چیزی را در می یابند که به مریضی فعلی اش ارتباط ندارد. همه با هم یک صدا می گویند: "او دچار سرطان دماغ است!"در آن دم مرد ژولیده خاطر پنجه های گره زده اش را در عقب سرش گرفته و سرا پا گوش است تا پیامی از داکتر صاحبانی که از چندین دقیقه بالای سرش ایستاده اند، در یافت کند. ولی او از حرف های آنها چیزی نمی فهمد.
یک تن از داکتر صاحبان نسخه ای نوشته، به دستش میدهد، سفارش غذائی که لازم است برایش توصیه میکند و هدایت میدهد تا هر هفته یکبار برای بازرسی مریضی اش به شفاخانه بیاید.
داکتر صاحبان برای ویزیت مریضان بعدی حرکت میکنند، در ختم ویزیت متباقی مریضان داکتر صاحبان از اطاق خارج می شوند و مرد ژولیده خاطر همچنانی که ساکت نشسته، تماشاگر تمام
جریانات می باشد.
خیلی طول نمی کشد که نرس مسوول اطاق مریضان می آید و دوسیه مرد ژولیده خاطر را از بالای میزی که در پهلوی بسترش قرار دارد، بر می دارد؛ ازنظر می گذراند و سر خود را بلند می کند، در حالیکه آلهء فشار و گوشی در دستش است، چشمان خود را به طرف راست و چپ حرکت می دهد و می گوید: " تو رخصت هستی پدر جان! لباس هایت را
تبدیل کن که پایوازهایت ترا می برند."
با شنیدن امر مرخصی، مرد ژولیده خاطر آه عمیقی می کشد و در جایش راست می نشیند.
دست های خود را بر روی پاهایش بالا وپایین می کشد و کمرش را راست میکند. ناگهان دروازهء اطاق باز می شود و تمام مریضان همه یکجا چشمان شان به طرف دروازه اطاق دوخته می شود. مرد ژولیده خاطر می بیند که یکی از فرزندانش که کوچکترین است داخل اطاق می شود و سلام میکند؛ در حالیکه همهء مریضان متوجه هستند فرزند مرد ژولیده
خاطر دست های پدر خودش را گرفته و می بوسد. سایر مریضان حاضر در آن اطاق با دیدن این جریانات حسرت در دل های شان خانه کرده و زیر لب زمزمه کنان آرزو می کنند که ای کاش آنها نیز چنین فرزندی داشتند!
فرزند مرد ژولیده خاطر پس از ادای احترام به دیگر مریضان، شروع به تبدیل نمودن لباسهای پدرش می کند. وقتی پدر آخرین تکهء لباس را هم به تن می کند، پسردستش را محکم گرفته و به او در بلند شدن از روی چپرکت کمک می کند تا با هم حرکت کنند.
مرد ژولیده خاطر پس از بلند شدن از روی چپرکت، در حالی که دستش در میان دستان نیرومند پسرش هست، روی خود را به جانب عقب دور داده و به نشانهء خدا حافظی برای سایر مریضان دست تکان می دهد و به همراه پسر از اطاق خارج می شود.
پدر و پسر قدم زنان از شفاخانه بیرون شده و به قصد منزل حرکت می کنند، اما مرد ژولیده خاطر خیلی آهسته آهسته قدم برمیدارد زیرا شب گذشته نه غذایی خورده بود و نه حتی آبی نوشیده بود، به همین دلیل حالا احساس ضعف و ناتوانی شدیدی دامنگیر وی شده است. به دلیل شدت ناتوانی، برای چند لحظه دست پسرش را رها میکند، به بدنهء دیوار شفاخانه تکیه می دهد و نفس های عمیق عمیق میگیرد. بعد از چند دقیقه دم راستی، دوباره به همراه پسر به راه خود ادامه میدهد.
در طول راه به هر کسی نظر می اندازد و می بیند که یکی سریع و زود زود قدم برمیدارد، دیگری آهسته آهسته و کش کش کرده قدم بر میدارد، یکی مستقم و دیگری به سمت مخالف در حرکت است، یکی با چهرهء خندان، دیگری با چهرهء غم زده وگرفته، گام می نهد و اما در میان همهء آنها یک وجه مشترک وجود دارد و آن هم بی توجهی آنها
نسبت به حال و روز یکدیگر است. هر یک به خویش مشغول است. گویا اینجا میدان محشر است. گوئی دنیای خوشی ها و دنیای غم های آدم ها با هم آمیخته شده اند.
بعد از پیمودن راه شفاخانه تا خانه با رسیدن در نزدیکی باغچه، می بینند معمار با تجربه ای که سالها کار های معماری خانه و باغچه شان را میکرده و از تجارب خاصی بر خوردار است، با دیگر کارگران مصروف کار است. هنگام رسیدن آنها به نزدیکی دروازهء باغچه، معمار باتجربه به مجرد دیدن مرد
ژولیده خاطر از جایش بلند می شود، به آواز بلند خنده میکند و آغوشش را به روی او می گشاید، به نرمی و با صمیمیت خاصی او را می فشارد و در همان حال می گوید: "چشم ما روشن مرد! شکر که صحت پیدا کردی و به خیر به لانه و کاشانه خود بر گشتی!" مرد ژولیده خاطر در حالی که معمار را در آغوش گرفته، از عقب شانه هایش با نگاه های پر
از حسرت به چهار طرف باغچه می بیند و بر علاوهء احوال پرسی از وی تشکری نیز می نماید.
پس از آن، معمار به خاطر کسب رضایت خاطر و جلب توجه بیشتر مرد ژولیده خاطر، در ضمن دعوت او به صرف چای، مشغول تعریف نمودن از خود و کار هایش می شود، امامرد ژولیده خاطر که چرتی و خسته است چندان توجهی به سخنان معمار نکرده و میگوید:
"کمی استراحت کنم، بر میگردم!"
وقتی به خانه داخل می شود همه فرزندانش به رسم احترام در مقابلش ایستاده می شوند و دستان پدر خود را می بوسند. با نشستن در جمع خانواده و در حین صرف چای سبز با شکرگزاری عمیقی که در ته دلش به دلیل سلامتی خویش و حضور پر رنگ خانواده جا گرفته، قصه بستری شدن در شفاخانه و چگونگی آمدن خود را ذره ذره حکایت می کند،
همه یک پارچه گوش هستند و با دقت به تک تک جملات وی، تمام حالات و لحظاتی را که او سپری نموده، تصور می کنند. مرد ژولیده خاطر در جریان قصه کردن متوجه میشود که پنجره ها بسته اند و پرده های آنها نیز کش شده، طوری که صحن حویلی و باغچه دیده نمی شود. چیزی نمی گوید. غذا آماده می شود و بر روی دسترخوان مانند سابق از هر نوع غذا چیده می شود. همان فرزندش که حالا زیاد حرف نمی زند یک دانه قاب را جلوش می گذارد که غذای پرهیزانه در آن تهیه شده است. همه مشغول صرف غذا میشوند. مرد ژولیده پوش یک کمی از غذای چرب و بریان شده را در قابش میگذارد و به جای پرهیزانه مشغول خوردن آن می شود. فرزندش که قاب را در مقابلش قرار داده بود با نگاه عجیب به
طرف پدر خود می بیند و بدون آنکه هیچکدام شان چیزی بگویند، پدر تمام گپ ها را ازچشمان فرزندش میخواند.
غذا ختم میشود و همه دعا می کنند. مرد ژولیده خاطر باز هم امیدوار است که با سپری شدن این روز های سرد، پنجره ها بار دیگر باز می شوند، گل های پژمرده و بته های خوابیده،مجددا قد راست می کنند و ًآرمان های دیرینه یک بار دیگر در دل ها جوانه می زنند.
یک هفته بدین منوال می گذرد و دوای مرد ژولیده خاطر تمام می شود، بنا ًء تصمیم می
گیرد بخاطر تعقیب تداوی خود به شفاخانه برود.
از اینکه مرد ژولیده خاطر مدت زیادی نشسته است و اکثریت اوقات را هم طی هفتهء گذشته صرف استراحت نموده بود، وقتی ایستاده میشود، با یک خمیازهء طولانی که همهء بدنش راست میشود و دستهایش بطرف بالا کش شده و صورتش نیز اندکی به سمت چپ متمایل می گردد، خستگی و ملالت این یک هفته را از تن به دور می کند و متوجه آن فرزندش که در این اواخر کمتر به همه چیز توجه دارد و اینک نیز در کنارش نشسته و غرق در افکارش محو تماشای بیرون شده است، می شود. او را به اسم صدا می زند، اما او که در افکار عمیقی فرو رفته اصلاً متوجه نمی شود. پدرش دوباره او را صدا می زند و او این بار با نگاهی سرد و بی میل روی خود را بر می گرداند و با آواز خیلی ضعیف می
پرسد: "بلی پدر جان چیزی گفتید؟"
پدرش که مانند دیگر فرزندانش او را نیز زیاد دوست دارد، دست خود را به طرفش دراز کرده و میگوید: "از جایت بلند شو! بیا امروز من به شفاخانه می روم و تو امروز مرا همراهی کن!"
فرزندنش که نیم کت سیاه در بالای لباسش پوشیده، با یک نگاه روشن و امید وار کننده،
رویش را بر می گرداند و مستقیم به طرف پدرش می بیند و در حالیکه با هر دو دست چپه
یخنش را محکم به طرف بالا تکان میدهد و شانه هایش را دو سه بار حرکت میدهد تا توازن بدنش را در شیب لباسَش برقرار سازد، می گوید: "چشم پدر جان!"
طبق عادت همیشگی مرد ژولیده خاطر خریطه و چوب دستش را بر می دارد و با خدا حافظی از همه میخواهند از دروازهء خانه خارج شوند که به یادش می آید پول لازم برای مصارف دوا و خرید سودای خانه نزدش موجود نیست واگر هست هم برای همه چیز کافی نمی باشد، پس برای فرزندش هدایت می دهد تا در بالای الماری اطاق پهلو در زیر اسناد ضروری پولی که جا گذاشته است را بیاورد.
مرد ژولیده پوش که زودتر از فرزندش خارج شده و فاصله یی که بین آنها ایجاد شده را متوجه نیست، گفتارش پیوست ادامه دارد؛ ناگهان متوجه می شود که جواب سخنانش داده نمی شود. رویش را بر می گرداند، می بیند فرزندش به دنبالش نیست و او تازه از دروازهء باغچه خارج شده است.
مرد ژولیده پوش با دیدن فرزندش صحنهء پانزده شانزده سال قبل در نظرش مجسم می شود
که فرزندش در آن هنگام طفل سه چهار ساله یی بیش نبود. او تکه های سبز، سرخ و زرد را با چوپ نازک بسته و در بین سبزه ها و درختان جست و خیز می زد و با آواز گیرای طفلانه ترانه میخواند:
من بهار هستم
من گل کرده ام
من غم ها را از میان می برم
من پرندگان را دعوت می کنم
من برای پرندگان آشیانه تحفه می دهم
من...
مرد در حالیکه انتظار می کشد و ایستاده است باز صحنهء دیگری خیالش را به لحظات آن زمان مشغول می سازد که گاهگاهی آن طفلک شوخ و شاد در بین گندم های تازه روئیده ای که تا زانوانش قد کشیده بودند، عقب پروانه های خوشرنگ می دوید و آنها را به دام می انداخت؛ و یا گلهای سفید تک تک را که از قد گندم های تازه روئیده کمی بلند تر خود نمائی می کردند، می چید، آن ها را یا دسته دسته می بست و یا حلقه ای از گلهای سفید را به شکل دایروی ترتیب کرده و بالای سرش می گذاشت.
با نزدیک شدن فرزندش افکار مرد ژولیده حال دوباره متمرکز بر زمان حال شده و هر دو آهسته آهسته در راه باریکی که طرف شهر امتداد داشت، قدم بر میدارند. در طول راه درمورد مسایل معمولی و روزمره صحبت می کنند، راه پر خم و پیچ را می پیمایند تا سوار موتر شده و به شهر میرسند.
در بین شهر در میان انبوهی از مردم شروع به حرکت می کنند، صدا های بلند موسیقی دکان ها وهوتل ها و آواز بلند دست فروشان شنیدن سخنان یکدیگر شان را سخت تر می سازد و مرد ژولیده خاطر گاهگاهی مجبور می شود به خاطر شنیدن آواز فرزندش کمی روی خود را برگرداند و گوشش را نزدیک بیاورد تا سخنان او را بهتر بشنود.
چند قدمی دورتر چشمش به فروشنده ای که در بالای یک تخت کهنه، وسایل بازی طفلانه را گذاشته، می افتد و باز به یاد آن زمان می افتد که همین فرزندش در هنگام عبور از کنار فروشنده های بازیچه های طفلانه از گوشهء بالاپوش پدرش محکم گرفته و با قدم های کوتاه وسریع به دنبال پدرش می دوید و تقاضای خرید بازیچه های طفلانه را میکرد.
مرد ژولیده خاطر به طرف فرزندش رو کرده و با لحن مهربانانه ای می پرسد: "حالا هم علاقه داری برایت بازیچه بخرم؟" فرزندش که نیز از آن زمان خاطرات خوشی داشت، با آواز بلند قهقه می خندد و می گوید:
"تشکر پدر جان! در آن زمان که من زیاد اصرار نموده بودم شما آنقدر بازیچه برایم خریده بودید که حتی توان بردنش را به خانه نداشتم!"
همچنان مسیر جاده ها را پیمودند تا اینکه به شفاخانه رسیدند. بعد از داخل شدن به شفاخانه
وارد واردی که قبلاً در آن بستری بود، شدند. او در حالی که دستش در دست فرزندش بود از کارگری که مسوول صفا کاری آن وارد بود جویای احوال داکتر معالجش شد. اما قبل از آن که او چیزی بگوید، از آن طرف تر داکتر معالج با عجله خود را رساند و بدون آن که سلام علیکی و احوال پرسی نماید، شروع به معذرت خواستن نمود و جریان اینکه معاینات
از لابراتوار اشتباه آمده بود را حکایت کرد.
فرزندش که نظاره گر آن لحظه بود، بسیار متحیر شده بود و چند سوال پیهم از داکتر نمود؛
داکتر که اشتباه خود را قبول کرده بود و خود را نیز متهم فکر میکرد در جواب فرزندش پاسخ های رد وبدل داد ولی قناعت فراهم نشد. داکتر دستش را به پیشانی اش کشید وعرقی را که در کناره های صورت وپیشانی اش بود، پاک کرد و پرسید: "فرزند خودت است؟" مرد ژولیده خاطر گفت: "بلی، فرزند من است. او برعلاوه اینکه تمام دوران مکتب را با موفقیت سپری نموده است، اینک با اخذ امتیازات بلند به تحصیلات عالی خود ادامه میدهد."
داکتر که ذکاوت، استعداد و توانایی بلند او را می بیند، دستش را روی سینه اش می گیرد و
به پاس علمیتش به او ارج و احترام میگذارد و می گوید:
"فرزند هنر باش نه فرزند پدر
فرزند هنر زنده کند نام پدر"
بعد از جر و بحث زیاد، حکایت آرام بودن فرزند خود را برای داکتر باز گو می کند. داکتر برای اینکه به آنها احترام بیشتر نموده باشد، آنها را به وارد دیگر بدرقه نموده. در آنجا چند نفر از داکتر صاحبان و استادان دیگر نیز حضور دارشتند، بعد از احوال پرسی و معرفی آنها به وضاحت حالات فرزندش پرداختند، خلاصه نتیجه و فیصله همین شد که فرزندش کاملاً صحتمند است و تنها علت حالات وی، خستگی و مأیوسیت روز های بارانی وحوادث
غیر قابل تحمل محیطی بوده وبس.
در پایان هر دو از داکتر صاحبان تشکری کرده و به طرف خانه حرکت می کنند. آن روز آن دو که با صحت کامل و بدون هیچ نوع مریضی رهسپار منزل میشوند بهترین خوشی جهان را با خود حمل و تحفه برای بقیه اعضای فامیل می بردند و همین طور عمیقاً به این موضوع پی بردند که به راستی بزرگترین سرمایهء هر فرد در جهان، سلامتی است.

نویسنده: داکتر محمد عیسی قانعی
ویراستار: داکتر فائزه هاشمی

Address

Tiensesteenweg

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when قصه های زندگی posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to قصه های زندگی:

Shortcuts

  • Address
  • Alerts
  • Contact The Business
  • Claim ownership or report listing
  • Want your business to be the top-listed Media Company?

Share