11/11/2023
مردیکه از کنار سرک عبور میکرد ، با دیدن دخترکی که برزمین نشسته وگریه میکند ، دلش برحال او سوخته و دستش را گرفته او را بلند میکند و خاکهای لباسش را می تکاند و میپرسد،
" چیشده بچیم؟"
فریحه با دستان کوچکش اشکهایش را پاک نموده و چیزی نمیگوید، مرد باز میپرسد، ولی فریحه باز هم چیزی نمی گوید.
تنها فریحه با دستش اشاره میکند و میگوید
" مکتب می روم "
مرد کوشش میکند او را به مکتب برساند، اما فریحه نمیپذیرد و به راه اش ادامه میدهد؛ راه رفتن برایش آنقدر مشکل میشود که بسیار به سختی قدم بر میدارد. او که از همه چیز نا امید شده است، در نزدیکی دروازهی مکتب، با دیدن شوخی، خنده ها و جستوخیز شاگردان هیچ توجهای نمیکند، بهخاطر اینکه لحظهی آرام بگیرد، در سایهیی به دیوار تکیه میزند و بکساش را کنار میگذارد، در حالیکه دستان کوچکش را بالای زانوانش گذاشته و پیشانیش را نیز بالای دستهایش مینهد، چون عقدههای دلش باز نشده باز هم به گریه شروع میکند، گریه میکند و گریه میکند، مدت ها میگذرد و زنگ مکتب نواخته می شود اما او آنقدر غرق در اندوه و نا امیدی است که هیچ متوجه زنگ مکتب نمی شود.
خالهای صفاکار که از آنجا می گذرد، میبیند همهی شاگردان به صنف های خودشان رفته اند و فریحه هنوز سرش را بالای زانوانش گذاشته و هیچاز خودش با خبر نیست؛ صدایش میکند،
" دخترکم زنگ را نهشنیدی؟"
فریحه هنوز هم متوجه نمی شود، خاله صفاکار مجبور میشود نزدیک بیاید و او را تکان دهد، فریحه سرش را بلند میکند و بطرف بالا نگاه میکند که خاله صفاکار مکتب! وقتی سرش را دور می دهد می بیند صحن حویلی مکتب کاملاً خالی وخاموشی است، همهی شاگردان به صنف های خود رفته اند؛ بدون آنکه خاله صفاکار حرفی بزند، فریحه دفعتا از جایش بلند شده و بکساش را میگیرد و بهشتاب بطرف صنف دویده دویده روان میشود، وقتی نزدیک صنف میرسد، قبل از داخل شدن به صنف آرام سرش را نزدیک دروازه صنف میبرد و با یک چشم از فاصلهی بین دروازه به داخلصنف نگاه میکند، میبیند که معلم کتاب در دستش است و همهی شاگردان متوجه معلم هستند، باز هم فریحه دو دل شده، نمی داند چه تصمیم بگیرد! آیا داخل صنف برود و یا دوباره برگردد به خانه؟ با وجود اینهمه سر در گمی، بالاخره به این نتیجه میرسد که داخل صنف شود، قبل از داخل شدن به صنف با انگشت به دروازه میگوبد، معلم سرش را بطرف دروازه دور میدهد و میگوید
" بیا داخل"
فریحه دروازه را باز نموده داخل صنف میشود، همه شاگردان ناوقت آمدن فریحه را به تمسخر گرفته، یکجا به خنده می افتند، معلم که چشمان متورم وسرخ شدهی فریحه را می بيند، آن گپهای که قبل از آمدن فریحه، در موردش تبصره داشتند؛ که فریحه از دکان نزدیک خانهی شان چیزی را دزدیده، بدون آنکه پول دکاندار را بپردازد، میخواسته فرار کند که دکاندار او را خوب لتوکوب نموده است.
معلم بدون آنکه جریان حقیقت را از خود فریحه بشنود و قضاوت کند، بالای فریحه فریاد می زند و می گوید
" دختر بیادب، کسیکه پدر نداشت تربیه هم ندارد"
با لحن تند و خشونت آمیز معلم، همهی شاگردان ساکت می شوند، از قطار سوم ساجده از چوکی اش بلند شده و با تهمت شرارتگونه اش، چنین بیان میکند
"معلم صاحب دیروز وقتی فریحه از مکتب می بر آمد در راه روان بودیم که با سنگ سر بچه گک خُرد را زد و خون کرد".
گپهای ساجده تا تمام نشده، آمنه جلو گپهای معلم و دیگر شاگردان را می گیرد و به مداخله میپردازد تا اصل حقیقت پوشیده بماند و جایی برای شکایتفریحه نماند، دستش را بلند تکان میدهد و میگوید
" معلم صاحب ساجده راست می گوید، فریحه دختر خوب نیست، دیروز وقتی من از صنف به تشناب رفته بودم فریحه از بکسام قلم ها وپولم را دزدیده بود، "
معلم با شنیدن این شکایات دو چندان به خشم می افتد و بطرف فریحه می بیند و پرسان می کند
" درسات را خواندهای وکارخانگیات را انجام داده ای "
فریحه که این همه تهمت و شکایات را می شنود، حرفی برای دفاع از خودش نمی یابد که از کدام مورد زود تر دفاع کند، خاموش میماند و سرش را پائین انداخته میخواهد طرف چوکی اش برود، معلم از شانه اش گرفته ویرا تکان داده و میگوید
" اینجا طویله نیست، کجا میروی؟ حق نداری در چوکی مکتب نشسته و درس بخوانی."
فریحه بکساش را که در دستش است، آن را در پشت خود می اندازد تا از صنف خارج شود، معلم از عقباش با صدای بلند می گوید
" فردا مادرت را به اداره مکتب بیاوری که ما تربیهی ترا برایش یاد بدهیم"
فریحه دیگر گریه از چشمانش فرار کرده و او به یک کالبد بیجان تبدیل شده است، راه دروازهی خروجی مکتب را در پیش میگیرد و از مکتب خارج میشود.
فریحه که حالا طرف خانه روان است، نمی داند برای مادرش چه بگوید و چه بهانهی بیاورد تا قناعت او فراهم گردد. چون مادرش را خوب میشناخت که همیشه با خوشی های او خوش و با خفهگی او خفه و دلگیر می شد. این بار نمیخواست مادرش از تمام جریانات امروزی وی آگاه شود. در فاصلهی کمتر از خانهی شان نل آبی بود که اکثراً تمام کوچهگیها از آنجا آب آشامیدنی و مورد نیاز شان را میگرفتند،
فریحه نزدیک نل آب می ایستد و دست ورویش را می شوید و با دستان مرطوبش لباسهای خاک آلودش را تکانده و پاک میکند و پاهای خود را هم محکم محکم بر زمین نمناک میزند تا خاکهای بوتش بتکند.