دریچه

دریچه Contact information, map and directions, contact form, opening hours, services, ratings, photos, videos and announcements from دریچه, Magazine, .

ما چون دو دریچه روبروی هم،
آگاه ز هر بگومگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آینده.
عمر آینه ی بهشت، اما...آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست،
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد،
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.

اخوان ثالث

04/05/2017

Timeline Photos

26/06/2015

آگاهی
شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی می توان نگریست
نگاهی است که با نگریستن به خویش
هیچ نمی تواند دید ،، نام های ما ، میان من وتو ...
دیوارهایی از پوچی بر افراشته است
که هیچ شیپوری آن ها را فرو نمی تواند ریخت ،،،،

10/05/2015

هیچ اگر سایه پذیرد ما همان سایه ی هیچیم

13/02/2015

امروز جمعه ۲۴ بهمن ماه ، سالروزِ درگذشتِ فروغ فرخزاد .

زنده یاد "فروغ فرخزاد" یادش گرامی.

13/02/2015

shams langeroodi شمس لنگرودی

شمس لنگرودی در برج میلاد در حاشیه اکران فیلم سینمایی «احتمال باران اسیدی» به کارگردانی بهتاش صناعی‌ها

13/02/2015

MAHAK

«کودکی دور از دسترس نیست»

یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های محک این است که کودکان دوران درمانشان را شادمانه بگذرانند و حتی در روزهایی که در بیمارستان هستند، کودک بودن از یادشان نرود. بنابراین بخش خدمات حمایتی همواره برای ارتقای کیفیت زندگی کودکان مبتلا به سرطان تلاش می‌کند. اهمیت آموزش و تحصیل، برگزاری جشن‌های شاد، وجود اتاق‌های بازی، تلاش برای ایجاد حس بودن در خانه و نشاندن لبخند بر لبان کودکان مبتلا به سرطان نوید بخش این پیام به خانواده بزرگ محک است که: كودكي دور از دسترس نيست...

Even with being a is their first right,
At we solemnly believe that a can take you miles away through and . Therefore, our service mission is to constantly measure the immeasurable: Happiness! This is only possible by our department, professionally designed areas, arranging small events, and working as a to increase the number of smiles one child could possibly have. Just because we believe: Being a kid at MAHAK is possible.

13/02/2015

در یک بعد از ظهر جمعه
هیچ چیز نمی گذرد ، تنها خورشید است که پلک می زند
به کندی حرکت می کند
هیچ فدیه ای نیست ،،، زمان هیچگاه به عقب باز نمی گردد
مردگان همانجا که به مرگ باز بسته شده اند .، باقی می مانند
هر یک زندانی حرکات خویش است
آنها از میان تنهایی شان ، از میان مرگشان
بی آنکه نگاه کنند ، لا ینقطع به ما می نگرند
مرگ اکنون مجسمه ی زندگیشان شده است ،،،

اکتاویو پاز

30/10/2014

Mobile Uploads

17/09/2014

چهره های گذشته ام را با خود حمل می کنم.
چون درختی که حلقه های سال هایش را ..
حاصل جمع آن ها یعنی من .
آینه فقط آخرین چهره ام را می بیند .
من همه ی چهره های گذشته ام را با خود دارم ..
توماس ترانسترومر

29/08/2014

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم عزم تماشا کراست ؟
مابه فلک بوده ایم . یار ملک بوده ایم
باز همانجا رویم . جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم .وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست

مولوی

26/07/2014

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
حافظ

25/07/2014

دوم مرداد سالمرگ شاملوی بزرگ
همه
لرزشِ دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.



و خنکای مرهمی
بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.

آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.



غبارِ تیره‌ی تسکینی
بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریزِ حضور،
سیاهی
بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
بر ارغوان

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

احمد شاملو

16/07/2014

کیست دراین شهر که او مست نیست ؟
کیست در این دور کزین دست نیست ؟
کیست که از دمدمه ی روح قدس
حامله چون مریم آبست . نیست ؟
چیست در آن مجلس بالای چرخ
از می و شاهد که درین پست نیست

مولانا

16/07/2014

آدم‌ ها ...
عطرشان را با خودشان می آورند
جا می گذارند و می روند‌‌
آدم‌ ها ...
می آيند و می روند
ولی توی خواب‌ هایمان می مانند‌
‌آدم‌ ها ...
می آيند و می روند
ولی ديروز را با خود نمی برند‌‌
آدم‌ ها ...
می آيند
خاطره‌ هايشان را جا می گذارند
و می روند‌‌
آدم‌ ها ...
می آيند
تمام برگ‌ های تقويم بهار می شود
می روند
و چهار فصل پاييز را با خود نمی برند‌‌
آدم‌ ها ...
وقتی می آيند
موسيقی شان را هم با خودشان می آورند
و وقتی می روند
با خود نمی برند‌‌
آدم‌ ها ...
می آيند و می روند
ولی در دلتنگی هايمان‌‌
شعرهايمان‌‌
رويای خيس شبانه‌‌ مان می مانند‌‌‌ ...
جا نگذاريد
هر چه می آوريد را با خودتان ببريد‌
به خواب و خاطره‌‌‌ ی آدم برنگرديد ...

هرتا مولر

08/07/2014

با خود چه کرده ای
بانویی که صدایت را به زمین بخشیدی
تا از آن درختی بروید
و سایه ات را به تن من سپردی تا بدل به آبشارش کنی ؟
چرا سینه ام را ترک کردی
تا بی پناهی را بگزینی ،
عصر شعر را ترک کردی
تا در ردزهای تنگ و مختصر سر کنی ؟
چرا جوهر سبز را ریختی که با آن تو را نقش می زدم
و آنگاه بدل به زبی شدی
سفید
و سیاه !!!

نزار قبانی

05/07/2014

عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عسق در دل وجانش پذیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
مولوی

05/07/2014

حتی کوچکترین حرکت هم مقدس است ، اگر آکنده از ایمان باشد

04/07/2014

زخمی اگر بر قلبت بنشیند
تو ، نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی
و نه می توانی قلبت را دور بیندازی
زخم تکه ای از قلب توست
زخم اگر نباشد ، قلبت هم نیست
زخم اگر نخواهی باشد ، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی
قلبت را چگونه دور می اندازی ؟
زخم و قلبت یکی هستند ...

محمود دولت آبادی

02/07/2014

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش
روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش
چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش
چون آشکار جویی محجوبی از نهانش
چون ز آشکار و پنهان بیرون شدی به برهان
پاها دراز کن خوش می‌خسب در امانش
چون تو ز ره بمانی جانی روانه گردد
وانگه چه رحمت آید از جان و از روانش
ای حبس کرده جان را تا کی کشی عنان را
درتاز درجهانش اما نه در جهانش
بی‌حرص کوب پایی از کوری حسد را
زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش
آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان
و آخر ز بهر سه نان تا کی خوری سنانش

27/06/2014

می‌خواهم کلاه از کوه برگیرم

و کج بنشینم به تقلیدِ درختان

چون ابرها به پشتم بنشینند

هیچ گذرنده چون من نیست

رنگ‌باخته و بر دره‌ها

خندان به‌نام خویش

چون کج شوم و با درختان گیسو به آب دهم...

27/06/2014

بشکن دلم را که رایحه ی درد بشنوی
کس از برون شیشه نبوید گلاب را

26/06/2014

چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی ؟
نی بخدا که از دغل چشم فراز می کنی
مولوی

20/06/2014

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلند می پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیرها بدلِ اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیمِ تازه و بی مرزِ بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایانِ آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پراز خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی .

زنده یاد حسین منزوی

20/06/2014

سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می رود
آب حیاط از عشق تودر جوی جویان می رود
بر ذکر ایشان جان دهم ؛ جان را خوش و خندان دهم
جان چون نخندد چون ز تن در لطف جانان می رود ؟

جان چیست ؟ خم خسروان ؛ دروی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می رود

مولانا

17/06/2014

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است
قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق ٬ مرا خوب‌ترینم ! کافیست

محمد علی بهمنی

17/06/2014

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن
اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم

30/05/2014

دوستان!! با این سخن موافقید؟؟

30/05/2014

مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه‌ی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینه‌ی زنگ خورده و جام جمیم

خیام نیشابوری

06/05/2014

من همیشه
می توانم
از برف دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق لبانت
آتش
از بلندای لطیف تو
و از ژرفای سرشارت
شعر
بانو
که عشقت در خون من گر گرفته است
چون جشن آتش بازی
وقتی تو با منی اجاق هیزمی
اجاق ذغالی
و اجاق برقی را
سودی نیست
زیرا سر چشمه ی گرما
در موج دریای تواست
و تمام سیارات
پیرامون خورشید تو
می گردند
نزار قبانی

20/04/2014

وصيت نامه گابريل گارسيا ماركز...

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت، شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.

اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست. کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را بر هم می‌گذاریم٬ شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم، شصت ثانیه روشنایی.

هنگامی که دیگران می‌ایستند٬ من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم. هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم.

اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.

خداوندا٬ اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم. روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار ٬ شعر "بندیتی"(شاعر معاصر اروگوئه ای) را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات" (خواننده ای معروف اهل اسپانیا) ترانه عاشقانه‌ای به ماه پیشکش می‌کردم. با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.

خداوندا٬ اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم٬ نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه به مردمانی که دوستشان دارم٬ نگویم که "عاشقتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره) محبت آنهاست.

اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد٬ در سایه ‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.

آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند. به هر کودکی دو بال هدیه می دادم٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند. به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.

آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام. من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند در قله کوه زندگی کنند٬ بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند. چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر میفشارد او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.

من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود ...

مرگ خیلی آسان میتواند الآن بسراغ من بیاید، من تا میتوانم با مرگ مبارزه می کنم … مهم نیست، مهم آن است که زندگی و یا مرگ من چه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشد.

20/04/2014

در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پَرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده.

- احمد شاملو

Address


Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when دریچه posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Shortcuts

  • Address
  • Alerts
  • Claim ownership or report listing
  • Want your business to be the top-listed Media Company?

Share