25/10/2023
شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
با مطالب متنوع منتشر شد. شماره ۲۲- سال دوم- به زبانهای انگلیسی- فارسی- اشتراک: به صورت ارسال فایل pdf به سراسر دنیا- مدیر و سردبیر: امیر کاویان
[email protected]
[email protected]
اشتراک سالانه: 60 دلار
شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
با مطالب متنوع منتشر شد. شماره ۲۲- سال دوم- به زبانهای انگلیسی- فارسی- اشتراک: به صورت ارسال فایل pdf به سراسر دنیا- مدیر و سردبیر: امیر کاویان
[email protected]
در مورد دو نشریه متفاوت
نشریه بین المللی کورش به صورت فصلنامه به زبان فارسی منتشر می شود. این نشریه رویکرد پژوهشی- تاریخی دارد. در کورش در کنار تحلیل ها ، مقالات ، مصاحبه های اختصاصی ، می توانید از خواندن داستانهای کوتاه ، شعر و ترانه و قطعات پر احساس ادبی نیز لذت ببرید.
اشتراک سالانه کورش- ۴ شماره به صورت فایل پی دی اف ، ۲۰ دلار است. هزینه ارسال نسخه های چاپی از طریق Dhl برای کسانی که نسخه های چاپی را می خواهند به عهده سفارش دهنده است.
جهت اشتراک با این ایمیل تماس بگیرید:
[email protected]
ماهنامه انگلیسی- فارسی سیروس از نظر محتوا کاملا با نشریه کورش متفاوت است. در این ماهنامه تحلیل های بین المللی همراه با مقالات پژوهشی ، گزارش ویژه در کنار اخبار برگزیده کوتاه را ملاحظه می کنید. این ماهنامه فقط اشتراک به صورت ارسال فایل پی دی اف را می پذیرد.
اشتراک سالانه نشریه - ۱۲ شماره ۶۰ دلار است.
جهت اشتراک با ایمیل :
[email protected]
تماس بگیرید.
مدیر و سردبیر نشریات KOUROSH & CYRUS امیر کاویان است.
تعطیلی مطلق
لیلا حسامیان
از مجموعه داستان(نامههايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
سلام دلبندم!
از آخرین باری که برایت نوشتهام، خیلی حرفها در دل و مغزم، تلنبار شده
که برایت بنویسم؛ اما دل و دماغی برایم نمانده است. قلم درست میان
انگشتانم نمینشیند و ذهنم درست یاری نمیکند.
کمی پیش شنیدم دو روز را در همه جای کشور، تعطیلی اعلام کردهاند؛ به
دلیلی که فقط برای بعضیها موجه است! به نظرت این تعطیلیها به حال من و
پدرت فرقی هم دارد؟ نه! فرقی ندارد. ما مدتهاست در تعطیلی مطلق به سر
میبریم. اصلا به نظرم خیلی چیزها مدتهاست که تعطیل شده. احساسات،
عواطف، انسانیت و وجدان بسیاری از آدمها، مدتهاست که تعطیل است. برای
کاری کردن، انگیزه لازم است. انگار انگیزهها هم تعطیل است. مغزها هم
خیلی وقت است که تعطیل است. از قلبها چه بگویم؟ قلبها هم به تعطیلی
کشیده شدهاند. فکر کنم بدترینِ همهی این تعطیلیها، تعطیلی انسانیت و
وجدان است و بعد تعطیلی قلب و احساس.
همه چیز خسته کننده و چندشآور شده؛ اما چارهای نیست جز ادامهی زندگی.
این که ادامهی زندگی به چه قیمتی هم، مهم است؛ اما نه این که به مرز
دیوانگی برسی و کاری کنی که انگار با فریاد میگویی: "عسس بیا مرا بگیر!"
این هم کار عاقلانهای نیست. آخر فرزند من! توی زندان افتادن که هنر
نیست! بایست بیرون بود و ایستاد و کمک کرد، کمکی که سازنده و مطلوب باشد.
این یعنی مقاومت. اگر همه بیافتند آن توی (ناکجاآباد!)، پس چه کسی بیرون،
سرپا بماند؟ یادم است «خسروخان سیف» (که یادش به خیر و روحش شاد باد) نیز
با این نظر من موافق بود. پس عاقل باش و خریّت نکن! یادت باشد تو بیرون
که باشی بیشتر به درد میخوری. گل نیلوفرآبی فقط یک جا ثابت نشسته و
تماشایش میکنند، یا عکسی از او میگیرند و پخش میشود. اما گل قاصدک همه
جا میرود و نوید آمدن روزهای خوب را میدهد؛ پس قاصدک من و پدرت باقی
بمان دلبندم.
این روزها حال همه بد است؛ البته به جز حال ازمابهتران! پس تو فقط با
خودت در لباسات تنها منشین و فیلم نگران بودن هم بازی نکن. پاشو حال
دیگران را خوب کن. از آدمها سراغ بگیر. مبادا آدمها از خاطرت بروند!
بعد یکهو بشنوی که یکی از آنها غزل خداحافظی را خوانده یا شربت خودکشی
را به او نوشانیدهاند یا مدتهاست از بیماری، نگاهشان به سقف دوخته شده
و دریغ از حتی یک پیامک که به آنها برسد. تو به دیگران کاری نداشته باش.
تو بچهیِ یکی یکدانهیِ منی. پس مثل یک شخص با احساس، با آدمها رفتار
کن. منتظر آتقی و آنقی و خاله خانباجیهای دیگر نباش. تو انسان باش و
نگاهها را از سقف بگیر و فکرها را از مشغولی در بیاور. بگذار آدمها
بفهمند انسانیت هنوز نمرده؛ مثل عشق، آبادان و ایران که هرگز نخواهند
مرد. پس بچهیِ تهرانیآبادانیِ من، بامرام بمان. یک روز از این دنیا
میروی و چندین سال که بگذرد، از خاطرها هم میروی. البته نابود نمیشوی،
باز به چرخهی طبیعت بر میگردی اما سعی کن از خاطرها هم نروی. این گونه
تا روزی که آن آدمها که تو یادشان کردی، زنده باشند، تو هم در خاطرشان
زنده خواهی بود. چقدر دوست داشتنی است که با یاد تو لبخند به لبشان
بیاید و بگویند: "یادش به خیر".
من به عنوان مادرت یکی از آموزگاران تو هم هستم، البته به نوبهی خودم.
اما آموزگار پدرت نبوده و نیستم. درست است آدمها از کنار هم بودن تاثیر
میگیرند، اما واقعا من آموزگار پدرت نبودهام. هر چند که بعضی که با
پدرت آشنا بودند، معتقدند که پدرت از بعد از این که با من، ما شد،
عاطفیتر شده. اما هستند کسانی که مرا آموزگاری برای پدرت میدانند آن هم
آموزگاری بد! عمرشان با این افکار پوچ، چه عبث میگذرد. گذران عمر آنها
برایم ابدا اهمیت ندارد. بعضی آدمها در حقارت شخصیت خود خفه خواهند شد.
آنها تخم کین و نفاق میکارند، بعد انتظار دارند عاطفه و محبت برداشت
کنند؛ مگر میشود؟! تلاشی بیهوده است. دیگر هیچ کس برای پدرت نمیتواند
تصمیم بگیرد. چون سالیان درازی با تصمیماتی که برایش میگرفتند، تباه و
لهاش کردهاند. اکنون سالهاست که خود را از آن تصمیمات آزاد کرده. آزاد
کنار من. به خاطر همین کبوتر جلد من شده. ما سالهاست که کنار هم آزادیم
اما اسیر بند عدو. نگران نمان عزیزم! این اسارت، بالاخره یک روز تمام
میشود. شاید همینک از حرفهایم لبخند تلخی بر لبانت آمده باشد. ناراحت
نمان؛ باور داشته باش که ما (من و پدرت)، در هر حالی، کنار هم زندگی
کردهایم. اما آنها بودند که زندگی نکردند و در واقع پابند ما بودند.
این عمر آنها بوده که تباه شده. فدای سر من، سر تو و سر پدرت! البته این
را هم در نظر داشته باش که در این حال، من کمتر از پدرت عذاب دیدم، زیرا
افق دید ما با هم متفاوت است و این تفاوت در دیدگاه، طبیعی است و جای
نگرانی نیست. بگذار ابلهان خون خود را کثیف کنند، از حرص ناخن کثیف خود
را بجوند و رنگ رخسارشان قرمز شود. به دَرَک!
من دیگر بروم. عزیزم یادت نرود انسان بمانی؛ موسیقی گوش کنی؛ خوب فکر
کنی؛ خوب نگاه کنی؛ خوب گوش کنی؛ خوب مسایل را درک کنی؛ گاهی هم برقصی،
برای سلامتیات خوب است. از موارد پیش آمده، زود خسته نشوی؛ زیاد غر
نزنی؛ هر جا هم سرت به سنگی خورد؛ از پا ننشینی، بیتاب نشوی و باز به
دنبال راه دیگری بروی. تو نباید آب راکد باشی؛ باید مثل نهر جاری باشی و
در یاد تکتک کسانی که تو را میشناسند، بمانی، چه دوستت داشته باشند، چه
دوستت نداشته باشند؛ اگر دوستت داشته باشند، با یادت، شاد میشوند؛ اگر
دوستت نداشته باشند، یادت، خاری در گلویشان خواهد بود و هر دو اینها
خوب است.
عزیزم! خیلی دوستت دارم. از دور محکم میبوسمت، بدون ویروس. از خودتت
محافظت کن که ویروس موذی است و همیشه در کمین. برای ما سلامت بمان. دورت
بگردم، خودم: مادرت.
شماره جدید ماهنامه انگلیسی- فارسی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۲۱- اکتبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک بصورت ارسال فایل پی دی اف- [email protected]
اذان ظهر
فرحناز حسامیان
هر زمان که صدای اذان موذنزادهاردبیلی را میشنوم حال عجیبی به من دست میدهد، انگار مرا به زمانهای دور میبرند و برای خودم در آن ایام خوش کودکی پرسه میزنم.
یکی از خاطراتی که با شنیدن صدای این موذن به من دست میدهد، مربوط به زمانی است که حدودا دوازده ساله بودم. مسجد محلهمان اغلب این اذان را ظهرها میگذاشت. آن زمان اسم موذن را نمیدانستم. بعدها که بزرگتر شدم صاحب آن صدای ملکوتی را شناختم. گاهی که بیرون از خانه بودم مثل برگشتن از مدرسه یا خرید از فروشگاه نزدیک خانه یا پرسه در باغ کوچک پشت خانهمان، این صدا را میشنیدم و آرامآرام با لحن و صوت موذن، اذان را با خودم زمزمه میکردم.
شروع جنگ بود. پدر و برادرم شرکت نفتی بودند. البته بسیاری از افراد فامیل و دوست و همسایهها هم شرکت نفتی بودند. مدتی بود که گاهی صدای انفجارهای کوچک به گوش میرسید و یا امتداد دودی که از تاسیسات شرکت نفت بلند میشد به چشم میآمد. گاهی هم حرف بزرگترها را می شنیدیم که از اتفاقات جاری حرف میزدند. من و لیلا و حمید، خواهر و برادر کوچکتر از من، چیزی از جنگ نمیفهمیدیم. وقت شنیدن صدای انفجار، از ترس، یا در کنج اتاقی پناه میگرفتیم و یا به سمت مادر و خواهرها و برادرهای بزرگتر از خودمان پناه میبردیم و همه نگران پدر و برادر و دیگران که آیا سلامت به خانه بر میگردند یا خیر.
هنوز آن حس ترس از کودکی با من است. در آن بحبوحه جنگ و دود و آتش، چه کسی متوجه این بود که به سر روان آدمها، به خصوص روان بچهها، چه میآید؟ در این مواقع اغلب فکر نجات جان، غالب است بر آرامش روان. بگذریم.
آن زمان مدارس را تعطیل کرده بودند و ما در خانه میماندیم. در یکی از همین روزهای دودی و آتش جنگ، عمه جانم، شمسی، از ماهشهر به دیدارمان آمد. عمه شمسی علاقهای وافر به پدرم داشت. با دیدن عمه که همیشه دست پُر به خانهمان میآمد، خیلی شاد شدیم. به خصوص من و لیلا و حمید که عاشق بیسکویتهای تینا و کیکهای تیتاپ بودیم که عمه با خود برایمان میآورد. هنوز بعد از گذشت سالها از آن روزها، من و لیلا با خوردن بعضی بیسکویتها و کیکهای مختلف، اگر عطر و اسانس تینا و تیتاپ را حس کنیم، یاد عمه شمسی میافتیم که دیگر در بین ما نیست.
آن روز صبح، عمه شمسی منتظر شد تا پدرم شیفت کاریاش تمام شود و با دوچرخهاش از سر کار برگردد. پدرم هم چون اغلب کارگران شرکت نفت، با دوچرخه به سر کار خود میرفت و بر میگشت. لازم است این جا بگویم، پدرم هم زمان که دوچرخه داشت، ماشین و موتور سیکلت هم داشت. در کل آن زمان، کارگرهای شرکت نفت در رفاه زندگی میکردند.
القصه، قصد عمه از آمدن آن روز به آبادان این بود که ما را با خود از آن جا ببرد. تا به زعم او از جنگ و خطر کمی دور باشیم. او ماهشهر را امنتر از آبادان میدانست. وقتی پدرم از سر کار آمد، به پیشنهاد عمهام جواب رد داد. عمه که در برابر جواب رد پدرم که حاضر نبود خانه و محل کارش را ترک کند، مستاصل مانده بود، بعد از کمی سکوت، از آن جا که خواهر بزرگتر پدرم نیز بود، رو به پدرم با تحکم گفت: "باشه نیا. اصلا هر وقت خواستی بیا. هر وقت خواستی بزن بیرون از این جا؛ اما من نمیتونم این سه تا بچه کوچیک (تلفظی دیگر از کوچک) را این جا ول کنم. چه راضی باشی، چه نباشی من این سه تا کوچولوها را با خودم میبرم، بقیهتون هر وقت دلتون خواست بیایین." پدرم دیگر نتوانست مقاومت کند و پذیرفت که ما با عمه از آبادان بیرون برویم. ما سه تا هم فقط هاج و واج شده بودیم و بزرگترها را نگاه میکردیم.
به سرعت ساکی برای ما پر شد و عمه دست ما را گرفت و با خود برد. ما از آبادان بیرون رفتیم اما آبادان همیشه با ما ماند. دور شدن از پدر و مادر و خواهر و برادرها حس خوبی نبود، اما رفتن با عمه به سمت خانهاش در ماهشهر هم برای ما خالی از لطف نبود. زیرا ارتباط با خانواده عمهام حسنه بود و با بچههای عمه هم تقریبا هم سن و سال بودیم. به همین خاطر اغلب جمعهها را دو خانواده با هم میگذراندیم.
وقتی با عمه از خانهمان بیرون میآمدیم، ظهر شده بود. عمه ساک ما را در یک دستش گرفته و با دست دیگرش دست حمید را گرفته بود. من هم دست لیلا را گرفته بودم و با چشمان اشکی از دور شدن و شاید به دلیل آن که از آن دو کمی بزرگتر بودم وخامت اوضاع را بیشتر متوجه بودم، به دنبال عمه با گرفتن گوشه چادر رنگیاش، دواندوان میرفتم. نزدیک مسجد محله بودیم که صدای اذان مسجد بلند شد و آن صدا مثل خونی گرم در رگهای من دوید. باز به عادت همیشه، زیر لب با خودم دم گرفتم و اذان را زمزمه کردم. با شنیدن اذان کمی دلم قرار گرفت. همان طور که دور میشدیم، برگشتم و خانهمان را از دور نگریستم، اشکهایم را پاک کردم و چادر عمه را سفتتر چسبیدم.
با عمه به سمت ایستگاه رفتیم و از آبادان کنده شدیم و سرنوشت تکتک ما از آن روز جور دیگری رقم خورد. خدا بانیان جنگ را لعنت کند که با زندگی مردمی بازی کردند که در بر پا کردن آتش جنگ، هیچ نقشی نداشتند.
زمان گذشت و تا کنون برای هزاران بار، صدای اذان موذنزادهاردبیلی را شنیدهام و هر بار با شنیدنش چیزی درون سینهام خالی میشود. داغ میشوم و یک حس عجیب و غیر قابل توصیف، وجودم را فرا میگیرد. گاهی پردهای از اشک جلو چشمانم را میگیرد و یاد آن روزهای تلخ و شیرین کودکی میافتم.
بعدها من عروس کوچک عمه شمسی شدم و همینک خودم مادربزرگ شدهام؛ به عبارتی هم سن آن زمان عمه شمسی که برای بردن ما به آبادان آمد. هنوز صدای آن موذن به خصوص وقت ظهر، قلبم را میلرزاند. روح پدرم، مادرم، عمه شمسی و موذنزادهاردبیلی که دیگر در بین ما نیستند، شاد باشد. روان «فروغ فرخزاد» هم شاد که گفت: "تنها صداست که میماند."
شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد. شماره ۲۰- سپتامبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک:
[email protected]
شماره جدید ماهنامه انگلیسی.فارسی
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد. آگوست ۲۰۲۳- شماره ۱۹- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک یک ساله بصورت فایل پی دی اف : ۶۰ دلار
[email protected]
شماره جدید ماهنامه بین المللی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. مدیر و سردبیر: امیر کاویان- شماره 18- ژولای 2023- حاوی اخبر داغ و گزارش خواندنی و مطالبی به زبان انگلیسی و فارسی- جهت اشتراک سالانه پیام بفرستید یا ایمیل ارسال نمایید:
[email protected]
اشتراک بصورت ارسال فایل درسراسر دنیا معادل 60 دلار
شماره جدید
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد
شماره 17- سال دوم- ژوئن 2023- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک 12 شماره به صورت فایل پی دی اف: 60 دلار- به زبانهای انگلیسی و فارسی- تماس:
[email protected]
علاقه مندان به تهیه دوره کامل سال نخست – شماره 1 تا 12 – می توانند تماس حاصل نمایند.
نشریات :
CYRUS , KOUROSH
از معدود نشریات فارسی زبان هستند که مطالب تولیدی دارند و از اینترنت کپی برداری نمی کنند.
فروش نفت به چین و گرفتن پول کنیا بجای دریافت دلار!
مشروح خبر: شماره آینده ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL
اشتراک سالانه$60
ارسال فایل به سراسر جهان
شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۷- سال شانزدهم- بهار ۱۴۰۲- اشتراک سالانه بصورت فایل پی دی اف: $20
[email protected]
مدیر و سردبیر: امیر کاویان
شماره جدید ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۱۶- مه ۲۰۲۳- سال دوم- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک: [email protected] با دریافت این نشریه از متنوع ترین اخبار و تحلیل ها لذت ببرید.
سال جدید را با ماهنامه CYRUS و فصلنامه KOUROSH آغاز کنید! اشتراک سالیانه هر دو نشریه بصورت فایل پی دی اف: $ 80
با یک پیام مشترک شوید یا ایمیل بزنید:
[email protected]
از دوستانی که این صفحه را دنبال می کنند دعوت می شود که به فالورهای صفحه نشریه بین المللی کورش در اینستاگرام نیز بپیوندند:
103 Followers, 295 Following, 262 Posts - See Instagram photos and videos from KOUROSH MAGAZINE (.magazine)
شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد
شماره 15- سال دوم- آوریل 2023
اشتراک سالانه 12 شماره : 60 دلار
ارسال بصورت فایل پی دی اف به سراسر دنیا
[email protected]
در این ماهنامه مطالبی خواهید دید که کمتر جایی منعکس شده!
به جمع مشترکین ما بپیوندید
۱۴۰۲ را با ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL آغاز کنید!
آگاهی لازمه ی رسیدن به آزادی است
اشتراک: [email protected]
سال جدید بر شما فرخنده و سرشار از لحظات رویایی!
شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۶- زمستان ۱۴۰۱- اشتراک سالانه بصورت فایل و نسخه چاپی : [email protected]
چاپ اول رمان " چای در پاییز سرد" موجود نیست. فایل پی دی اف کتاب از طرف" موسسه مطالعات ایرانی " برای واگذاری به سراسر دنیا آماده است.
[email protected]
$12
غریب در وطن
از مجموعه داستان(نامههايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام عزیزم هنوز نفس میکشم؛ نفسی که چون فرو میرود با ترس است و چون بر میآید همراه است با آه(1). کلام قاصر است از بیان احساساتم. احتیاج دارم به درک بالای تو و فهم بیش از حدّت و گرنه حرفهایم کوبش بر طبل خواهد بود آن هم از دور. پنجاه سال ترسیدهام. پنجاه سال بترسی خیلی حرف است. از وقتی که معنی کلمات را بفهمی، بترسی. از هر چه یونیفرمپوش است، بهراسی و به خاطر همین ترس، بدت هم بیاید، خیلی حرف است. من تو را نخواستم به دنیا بیاورم که مصائبی که بر من و پدرت رفته، بر تو نرود؛ اما ظالمانه مینشینم و برای تو از مصائب میگویم و مینویسم. مرا ببخش عزیزم. مَحرمتر از تو گوشی نیافتم. هر روز هر کس دستش برسد آن دیگری را به سیخ میکشد. تو حتما میفهمی چه میگویم.
احساس غریبی در وطن، احساس تلخ و دردناکی است. میگویند پریچهرهی کُرد گفته بود: "من این جا غریبم." کاش میدیدمش و به او میگفتم: "دیگر غریب نیستی عزیزکم. اکنون غریب آشنای همهی جهانی." کاش میشد به او بگویم: "من از این پنجاه سال عمرم، فقط هشت سال اول آن که در زادگاهم بودیم، احساس غربت نکردم. بعد از آن هر جا که زندگی کردم غربت را با تمام وجودم در وطن خودمان احساس کردم." میدانی فرزند، کارد غربت چنان پیش رفته که به استخوانم رسیده. موی سرم سپید شده و هنوز در غربتم. (الان با این جملهام، یک لحظه به یاد «مسعود اسداللهی»(2) افتادم که در یک سری از برنامههایش میگفت: "هنوز در سفرم... ." دردناک است که بگویم ما غربتنشینان در وطن، در سرزمین مادری خودمان هستیم. میفهمی چه میگویم؟! کاش بفهمی زیرا از نفهمیها بسیار آزردهام.
کاش میشد به آن شیرینصنم کُرد بگویم: "اشک نشسته بر گوشهی چشمانت، وقت پر زدن، کام کدام کرکس را سیراب میکرد؟!" میدانی فرزند، سالی که من از غم بیمادری آکنده شدم، این شیرینِ پریرو، پا به دنیا گذاشته؛ با احساسم میپندارم در طی سالهای بیمادری من، او بالنده شد تا شیرینی خانهای بماند که در او پا به دنیا گذاشت. وقتی به مادر و پدرش، به خصوص به مادرش، میاندیشم، با خود میگویم: "عجب مادر شجاعی داشته که سبب تولد او شده." من با ترسهایی به زعم خودم موجه، نخواستم تو را به دنیا بیاورم، نکند بر تو آن برود که بر من و پدرت و دیگرانی که میشناختم، رفته. حتی نکند بر تو آن برود که بر شیرین و فرهادهای قصهی این زمانه رفته. واقعا نمیتوانم به جای مادر آنها باشم. جرات این را نداشتم که تو را بیاورم بعد به یک باره از من بگیرندت. انگار صورت مساله را پاک کرده باشم. ما، من و پدرت تصمیم گرفتیم لذت داشتن شیرین تو را، از خود سلب کنیم، مبادا کمرمان زیر بار تلخ پَرپَر شدنت خم شود. نه ما نمیتوانستیم آن قدر شجاع باشیم که بگذاریم تو بیایی.
همیشه از آدمها ترسیدهام، همیشه به خاطر کسانی که دوست میداشتم از کسان دیگر ترسیدهام. به خاطر کسانی که دوست میدارم میترسم، نه برای خودم. این به معنای شجاع بودنم نیست. این از خود گذشتنم است. ببین عزیزم کدام بچه است که از آمپول زدن نهراسیده باشد، وقتی تو را که در آغوش مادرت بودی، به پشت میکردند. در دستشان یک سوزن گنده بود اما تو آن را نمیدیدی و وقتی شورت و شلوارت را کجکی و یک ضرب پایین میکشیدند، نمیخواستند که نازت بکنند، میخواستند از تو با یک جسم سخت و نوک تیز به نام سوزن(آمپول)، پذیرایی کنند؛ اگر در آن تصویر و در سن چهار، پنج سالهگی بگویی نمیترسم، آن هم با چنین برخوردی، پس حتما چیزی در وجود تو ناقص است. چیزی در تو کم است. در همان کودکی وقت دندانپزشکی هم با همین جسم سخت نوک تیز که میخواستند پذیرایی کنند، آن را میدیدم و هیچ نمیگفتم. فکر کردی در دلم نترسیدهام؟ چرا ترسیدهام، فقط چون از رو به رو میدیدم، تحمل کردهام، چون میدانستم میخواهند برایم کاری انجام دهند، فکر کردی شجاعت به خرج میدادم؟ نه. فقط درد را تحمل میکردم. حال اگر جسم سختی را بخواهند به سرم بکوبند یا سرم را به جسم سختی، آیا باز شجاع خواهم بود؟! آخ! دلم برای این نوع غربت کشیدنها میگیرد. دلم برای چنین وضعی، یعنی که مرغ پر بسته باشی میگیرد، دلم میگرید. وقتی در قفس باشی جز خود را به در و دیوار قفس کوبیدن و آواز غم سر دادن چه بر میآید از پرنده!؟ آه بیچاره مادر! بیچاره پدر! دریغا که من بتوانم به جای این مادران و پدران باشم و یک لحظه تو را پر بسته تصور کنم! نه نمیتوانم این قدر شجاع باشم. بزرگترهایم (به غیر از مادر و پدرم، خواهران و برادران بزرگترم هم آموزش دهندههای من بودند) یادم دادند که از حقم اول خودم دفاع کنم؛ اما وقتی ضمن دفاع، پتک بر دندانم بخورد، چگونه پیش روم و از حقم دفاع کنم؟! وقتی از جان عزیز کسانی که دوستشان دارم بترسم یا بترسانندم که از دستشان میدهم اگر دفاع کنم، پس چگونه دفاع کنم؟ جز سکوت و صبر چه میتوانم بکنم؟ سکوت میکنم. گارد میگیرم. بسان گربهی مادری که برای محافظت از بچههایش با گارد گرفتن و نشان دادن چنگ و دندان محافظت خود را از آنها نشان میدهد، من هم با دندان قروچه کردن و گارد گرفتن در برابر هر آن کس که فکر کنم عزیزی را میخواهد از من بگیرد، محافظت میکنم. اگر با گربهی مادری رو به رو شده باشی و حتی بخواهی با بچه هایش بازی هم بکنی معنای حرف مرا میفهمی. کاش تو بفهمی چه میگویم.
از بچهگی وقت آمدن بوی کباب به جای لذت بردن، پر از احساس بد میشوم. وقتی بچهی آبادان باشی مگر میشود تصویر سازی سوختن آدمها در سینما رکس را در ذهنت نکرده باشی، مگر میشود نشنیده باشی که آدمها زندهزنده کباب شدند. در همان بچهگی گریههای خانم «حیاتی» همسایهمان، که چند عزیزش را در واقعهی سینما رکس از دست داده بود، به خاطر دارم. وقتی بعد از مدتی که از واقعه گذشته بود، به دیدار مادرم آمد که برادرش را از دست داده بود، کنار مادرم که عزادار برادر جوانش بود، نشست و باز برای عزیزان خودش در سینما مویه کرد. نمیدانم برایت گفتهام یا نه، آن زمانها که پدرت هنوز به زندگیام پا نگذاشته بود و من دختر خانه پدری بودم، کباب کوبیدههای منقلی خوبی درست میکردم. در این کار ماهر شده بودم و با ریزهکاریهایی که از پسر عمهام (همسر خاله فرحنازت) آموخته بودم، (چون در زمینهی آشپزی، در حد یک سرآشپز، فوت و فن بلد است)کبابهایم خوردنی شده بود. اما امان از این که حتی یک بار کباب را از سر میل خورده باشم. عشق به کباب خوردن را در اغلب افرادی که میشناسم، دیدهام. اما واقعا کباب خوردن هیچ گاه برایم لذت بخش نبوده و نخواهد بود. میدانم همینک به جای گوشت گوسفند و گاو از گوشتهای دیگر حیوانات هم استفاده میشود! اما حرف از خر داغ کردن گذشته، در مشامم بوی آدم کبابی میپیچد و در گوشم انعکاس گریههای خانم حیاتی. آخر باز خبر آتش سوزی رسید؛ این بار نه در سینما که در یک قفس. یک زندان. قفس قناریهای پَر بسته و کبوترهای بال و پَر چیده. ای وای خدای من! دیگر واقعا کباب خوردن ندارد. حالم بسیار بد است.
وقتی معانی کلمات را فهمیدم، خواندم یا شنیدم، دریافتم که همیشه موجی که به راه میافتد، عدهای بر موج سوار میشوند، عدهای هم بر خر مُراد. خیلیها هم نمیدانند (شاید هم نمیفهمند) که کجای این ماجرایاند اما سیل حوادث جاری، زندگی آنها را هم زیر و رو میکند. در سیاست هیچ ادعایی ندارم اما همان قدر که از آن خواندم و فهمیدم، دریافتم که در آن، همه چیز بازی است. یک بازی کثیف. هیچ چیز آن جور نیست که مینماید. شاید برایت دور از ذهن باشد که بدون هر گونه تفاخر و تظاهری بگویم برایت که سلولسلول وجودم از همین سیاست است. سیاست را دارم کمکم بالا میآورم. فایده ندارد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. همینک روی سخنم با توست. اصلا برای تو که فرزندمی دارم درددل میکنم، نه برای یک عده علامهی دهر. این جا برای آب خوردن هم باید سیاسی بود. خوب که ریز بنگری، یک جای کار میلنگد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. در سیاست پای منافع که وسط بیاید پا روی سر هم میگذارند. آب گلدانها را از خون زیردستان میدهند و چه گلها میروید و بارور میشود و تو چه میفهمی اگر نخوانده باشی، اگر ندیده باشی، اگر خوانده باشی و نفهمیده باشی، اگر دیده باشی و نفهمیده باشی؛ عزیزم گاه حتی نوشته نمیشود که تو بخوانی. آه از مصائبی که بر آدمها در سیاست میرود و کسی نه میفهمد، نه میبیند، نه درک میکند و گاهی نه جایی نوشته میشود و برای همیشه پنهان میماند. اگر به خدا اعتقاد داشته باشی، میدانی که به باور من، خدا میفهمد، میبیند، میداند و در کل آگاه است و تو لحظه شماری میکنی برای دیدن عدالت الهی و قیامت و ... در این انتظار پیر شدم.
دیگر جسمم بار روحم را نمیکشد و کم آورده. همینک روحم دیگر تاب این دنیا را ندارد. آنقدر خود را به در و دیوار میکوبد و دست و بال خود را زخمی میکند که حد و حساب ندارد و جز تماشای روح زخمی کاری از من بر نمیآید. هیچ مرهم شفا بخشی برای زخمهای روح من، روح پدرت و روح بعضی کسان که میشناسم نیست. همه مرهمها که می شناسم، موقتیاند. درمان نمیکنند، فقط کمی التیام بخشند. تازه بعضی از مرهمها مثل نمک بر زخم عمل کرده و میسوزانند. میدانی چرا؟ چون زمان از دست رفته. چون گرد پیری رسیده. چون تشنگی که خیلی از حد بگذرد، تو آب بنوشی، میمیری، بایست با سرم به تو آب بدهند که نمیری. آه دلبندم، میفهمی چه میگویم؟ بفهم لطفا. اگر نفهمی دق میکنم.
یک کارتونی در بچهگی دیدهام که اسمش از خاطرم رفته. در آن کارتون، هر وقت مشکلی پیش میآمد یک «ناجی» میآمد و کارها را سر و سامان میداد و یک جمله در آن کارتون تکرار میشد که: "ناجی افسانهای همه جا هست." همینک میترسم. نکند ناجی افسانهای زندگی ما، فقط در خواب بوده و واقعیت نداشته باشد. آه، وای بر من! وای بر ما!
میگویند یک دست صدا ندارد و من لجبازانه با بشکن زدن با یک دست، قصدم این است که این حرف را رد کنم. به نظرم بهتر بود میگفتند یک دست صدا کم دارد، وقتی دستها با هم یک باشند، قطعا صدا کَر کُننده خواهد بود. عزیزم اگر توانستی جفت دستت را بیابی، حتما او را محکم بگیر، نگه دار و رهایش نکن.
عزیزم خوب دقت کن. مراقب یکهای موازی هم باش. این یکها نیروهایی هستند در موازات هم. مراقب باش تو را گمراه نکنند. آنها با تو جمع نمیشوند اما در مقابل تو و امثال تو، کنار هم میایستند. تو را وقتی در خواب هستی، میبلعند. پس نخواب. هیچ وقت فکر نکن یک، فقط یکی است و تو فقط با یک، یک، طرفی. بلکه بدان دهها یک، تو را محاصره کردهاند و همگی کنار هم هستند. بعضی چاق و بعضی لاغرند. با آن که هیچ گاه با هم یکی نمیشوند اما چون در موازات هم هستند، کنار هم میایستند تا بتوانند تو را از سر راه بردارند. بعد گفته میشود که تو مریض بودی، خفه شدی. مریض بودی، سکته کردی. دقت نکردی، تصادف کردی. بیشتر دقت نکردی، سرطان به سرعت پیشرونده گرفتی. بالاخره که من و تو و هر کس، یک روز خواهیم مُرد. اما تو مراقب باش که مرگ تو به دست (یک) بندهی خدا نباشد که بندهی خدایی که مرگ تو را سبب شود، خودش به کریهترین شکل ممکن، خواهد مُرد. بله فرزندم، مرگ حق است. اما مرگ داریم تا مرگ؛ مرگی زیبا، مرگی کثیف، مرگی دلخُنککُن، مرگی با آرامش، مرگِ با عذاب، مرگی با شکنجه؛ بعضی هم برای رسیدن به مرگ، جان به لب میشوند تا جان دهند! کاش خدا مرگی خوب قسمت کند. کاش آن قدر که زندگی خوب نکردیم، لااقل مرگی خوب داشته باشیم.
واقع بین که باشی میفهمی که هر نامهام میتواند آخرین نامهی من به تو باشد. بچهی خوبی باش. ببین و تفکر کن. بخوان و دقت کن. زندگی پیچیده است، اما کوتاهتر از آن است که میپنداری. سرفراز بمانی و سرفرازیت چه در حیات و چه در مَمات، پایدار بماند. میبوسمت با عطر پاییز: مادرت لیلا
(1)با اشاره به این جمله از حضرت «سعدی» که میفرمایند: "هر نفسی که فرو میرود، مُمِد حیات است و چون بر میآید، مُفرح ذات.
(2)مسعود اسداللهی کارگردان و بازیگر و برنامهسازی تبعیدی. او نیز مدتها در غربت بود و غریبانه هم پر کشید. روانش در آرامش باد.
CYRUS Cyrus International Magazine
یکساله شد. شماره 12 این ماهنامه را از دست ندهید. با یک پیام و 60 دلار در سال مشترک 12 شماره ماهنامه بصورت فایل پی دی اف شوید.
www.kouroshmagazine.com
[email protected]
فرشتهای از طرف خدا
فرحناز حسامیان
نیمههای شب بود. مادر به سختی نفس میکشید. با صدای مادر، رضا و زهرا از خواب پریدند و خود را به کنار مادر رساندند. خسخس سینهی مادر رسا بود. زهرا جعبه قرص به دست گرفت تا به مادر دهد. رضا هم به سرعت یک لیوان آب آورد. مادر با آن که داشت به سختی نفس میکشید اما به خاطر فرزندانش درد را تحمل میکرد. او دست زهرا را به دست رضا داد و گفت: "مراقب خواهرت باش. هیچ وقت هم دیگه رو تنها نذارید." زهرا به گریه افتاد و رو به رضا گفت: "یه کاری کن رضا! مامان نمیره تو رو خدا." رضا هم به گریه افتاد. مستاصل بودند و نمیدانستند چکار کنند. زهرا هم چنان که گریه میکرد، دست مادر را در دستهایش گرفته بود و میبوسید. رضا از استیصال به کوچه رفت. درب منزل چند همسایه را کوبید. اما کسی جوابش را نداد. انگار کسی نبود. او با عجله به طرف خیابان اصلی رفت. در همین زمان یک ماشین به طرف خیابان فرعی پیچید و جلوی روی رضا ترمز کرد. رضا مات به راننده خیره شد و از شدت گریه، آشکارا میلرزید. راننده مردی میانسال بود با چهرهای مهربان. او احمد نام داشت. از ماشین پیاده شد و به سمت رضا رفت و شانهاش را گرفت تا شاید لرزشش کمتر شود. او از رضا پرسید: "پسرم چرا گریه میکنی؟ وسط خیابون چه میکنی؟ به من بگو چه شده؟" رضا خود را کنترل کرد و گفت: "من خوبم آقا. به دادمون برسید. مامانم... ." و با دست به سمت خانهشان اشاره کرد. احمد گفت: "برو جلو نشانم بده." و رفت سوار ماشین شد و به دنبال رضا با ماشین حرکت کرد. به درب منزل کوچک و قدیمی رسید. از ماشین پیاده شد و با رضا به داخل خانه رفت. مادر آرام گرفته بود و زهرا که میپنداشت مادر مرده است، کنار رختخواب او نشسته بود و میگریست. با آمدن رضا، زهرا برخاست و رو به رضا گفت: "فکر کنم مامان مرد." رضا به کنار مادر رفت و او را تکان داد و گریه کرد. رضا برگشت رو به احمد که به داخل اتاق محقر آنها رسیده بود، کرد و گفت: "آقا تو رو خدا بیا ببین مامانمون زنده است یا ...؟" احمد به طرف مادر بچهها رفت و نبض دستش را گرفت و مطمئن شد که او هنوز زنده است. به بچهها گفت: "نترسید. مادرتون زنده است. الان میبریمش بیمارستان." رضا روسری مادر را که همیشه دور گردنش بود مرتب کرد. زهرا هم دفترچه و داروها را برداشت. احمد مانده بود که با این دو بچه چطور این مادر را باید از آن جا بیرون ببرد؛ کلید ماشین را به دست رضا داد و گفت: "برو در ماشین رو باز کن." بعد خودش مادر بچهها را به دوش گرفت و با زهرا به طرف ماشین که جلوی درب خانه بود، رفتند. احمد رو به زهرا و رضا گفت: "در خونهتون رو ببندید. کلید رو جا نذارید." رضا گفت: "چشم." او مادر بچهها را روی صندلی عقب قرار داد و به زهرا اشاره کرد که از در دیگر وارد ماشین شود. زهرا وارد ماشین شد و احمد بالاتنهی مادر را به آغوش زهرا تکیه داد. بعد به سرعت سوار ماشین شد و رضا هم کنارش نشست. ماشین را روشن کرده و به راه افتادند.
در راه زهرا هم چنان میگریست و به آرامی میگفت: "خدایا خودت کمکش کن." گریههای آرام رضا و نجواهای غمگنانهی زهرا با اشک و آه با خدا برای حال مادرشان، احمد را متاثر کرده بود. ضمن رانندگی به بچهها گفت: "نگران نباشید الان میرسیم بیمارستان، دکترها مادرتون رو به هوش میآرن. به خدا توکل کنید." احمد برای این که حواس بچهها را از روی حال مادرشان پرت کند، پرسید: "راستی پدرتون کجاست؟" رضا گفت: "بابای ما چند ساله مرده. ما با مادرمون تنها هستیم. کسی رو نداریم. همه کارها با مامانه. به خاطر همین مریض شده. چون به خودش نمیرسه." بعد با گریه گفت: "اگه مامانم خوب بشه، دیگه نمیذارم کار کنه. درس نمیخونم دیگه، میرم کار میکنم. ای خدا! فقط مامانم خوب بشه." با این حرف رضا، گریهی زهرا بلندتر شد. احمد که اشکهای بیصدایش جاری شده بود، گفت: "چه حرفا میزنی مرد کوچک! مامانت خوب میشه. آروم باش. فقط دعا کنید. الان میرسیم بیمارستان." یک دفعه رضا گفت: "آقا ما که پول نداریم، تو بیمارستان چکار کنیم؟ مامانمو میپذیرن؟" احمد با آرامش گفت: "تو نگران نباش. من باهام پول هست. من میدم." رضا با حالتی مردانه صدایش را صاف کرد و گفت: "به شرطی که هرچی خرج کردید رو از ما پس بگیرید. این قرض ما باشه." احمد از نوع حرف زدن رضا خوشش آمد و گفت: "باشه پسرم. آفرین! اما فعلا وقت این حرفا نیست."
به بیمارستان رسیدند. رضا پیاده شد و در سمت مادر را باز کرد. اما نمیدانست مادر را چگونه بیرون بیاورد. احمد او را کنار کشید و گفت: "برو بگو یک برانکارد بیآرن." رضا رفت و با یک برانکارد و کسی که آن را حرکت میداد به طرف ماشین برگشتند. آن شخص و احمد، مادر بچهها را بیرون کشیده و روی برانکارد گذاشتند. مادر را به سرعت به قسمت اورژانس رساندند. رضا و زهرا به دنبال برانکارد مادر روان بودند. احمد هم رفت ماشین را جای مناسبی پارک کند و برگردد. وقتی برگشت دکتر که برای معاینه آمده بود از او پرسید: "مشکلشون چیست؟" احمد جواب داد: "من نمیدونم. بچهها کسی رو نداشتند من آوردمشون. لطفا به دفترچه و داروهاش یه نگاه بندازید." زهرا کیسه دارو و دفترچه مادر را به دست احمد داد. رضا وسط آمد و گفت: "مامانم سخت نفس میکشید. داروش رو دادم. رفتم تو کوچه کمک بیآرم، وقتی برگشتم بیهوش شده بود." بچهها را از اتاق احیای اورژانس بیرون کردند. با تیم پزشکی حاضر بر بالین مادر بچهها، کمی نگذشت که مادر به هوش آمد و سراغ بچههایش را گرفت. او را آرام کردند و گفتند که بچهها هم آن جا هستند و حالشان خوب است و آنها فقط نگران شما هستند. کارهای لازم برای مادر انجام شد و احمد مراقب بچهها بود و مخارج بیمارستان را هم به عهده گرفت. مادر رضا و زهرا را کمی بعد به سیسییو منتقل کردند. احمد، زهرا و رضا را که میگریستند آرام کرد و دلداری میداد. به شرط رعایت سکوت، اجازه دادند که آنها پشت سیسییو به انتظار بنشینند. احمد چند دقیقهای یک بار از کنار بچهها بر میخاست و از پنجره اتاق سیسییو، مادر بچهها را مینگریست. بعد نگاهی به بچهها میکرد و دلش به حالشان میسوخت.
نزدیکیهای صبح بود. زهرا روی صندلی خوابش برده بود. رضا به زور خودش را بیدار نگه داشته بود. احمد هم پشت اتاق سیسییو قدم میزد. رفت و آمدی نبود و در آن جا کسی هم برای پاسخگویی حضور نداشت. کمی بعد یک دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. احمد به طرفش رفت و از حال مادر بچهها پرسید. دکتر توضیح داد که خطر رفع شده و خستگی و استرس باعث این حالت بوده. چون در اکو و نوارش هم چیزی دیده نشده، تا تثبیت حالشان این جا میمانند. در کل، اگر آرامش داشته باشند، جایی برای نگرانی نیست. دکتر در ادامه گفت که او همهاش از بچههایش میگوید و میخواهد مرخصش کنیم. شما اگر میتوانید بچهها را از این جا ببرید. چون تا ساعت ملاقات نمیتوانند مادرشان را ببینند. احمد تشکر کرد و گفت: "بهشان بگویید بچههایش تنها نیستن. تا ایشون مرخص شوند، من مراقبشون هستم. خیالشون راحت باشد." رضا که متوجه حرف زدن دکتر با احمد شده بود، زهرا را بیدار کرد و باهم به طرف احمد رفتند. احمد به طرف بچهها آمد و با خوشحالی گفت: "دیدید بهتون گفتم! مادرتون حالش بهتره. باید شما رو برگردونم خونه." رضا پرسید: "پس کی پیش مادرم میمونه؟" احمد با لبخندی گفت: "این جا خودشون مراقبش هستند. الان ما بریم یک صبحانه مشتی بخوریم، بعد استراحت کنیم و وقت ملاقات برگردیم." زهرا راضی شد و گفت: "باشه این جوری مامانم هم یه خواب راحتی میره." احمد هم در ادامه حرف زهرا، گفت: "پس بریم خونه. خودم عصر میآرمتون برای ملاقات مادرتون." رضا بادی به گلو انداخت و گفت: "ما زیاد مزاحم شما شدیم عمو. شما فقط ما را برسونید خونهمون کافیه." احمد خندید و گفت: "بچههای گل! شما اصلا برای من مزاحمت نداشتید. این کار خدا بود که ما رو با هم آشنا کرد. خدا همیشه هوای بندههاش رو داره."بعد بچهها را به سمت بیرون هدایت کرد و با هم به طرف ماشین به راه افتادند.
سوار ماشین که شدند، احمد گفت: "دیشب نشد خودمون رو به هم معرفی کنیم. من اسمم احمده. حالا شما بگید اسمتون رو." رضا اسم خودش را گفت و گفت که کلاس پنجمی است و زهرا را هم معرفی کرد و گفت: "امسال کلاس اولی میشه." احمد آفرینی گفت و بَه َبهی کرد و کمی بعد جلوی یک کافهای نگه داشت و به بچهها گفت: "پیاده بشید." خودش داخل رفت و سفارش داد. یک میز را برای آنها از هر چه که برای صبحانه بود، پر کردند. رضا با نگاه به میز گفت: "عمو! اینا خیلی زیاده. یکیش کافیه." احمد که از رفتار مردانه و با مرام رضا خوشش آمده بود، گفت: "زیاد نیست عزیزم. من خودم هم خیلی گرسنهام. میخوام حسابی بخورم." هر سه مشغول به خوردن شدند. احمد خودش را در حد بچهها گرفته بود و باب میل بچهها حرف میزد و آنها را میخنداند. او میخواست حال و هوای بچهها را عوض کند. زهرا و رضا هم مات و مبهوت احمد بودند. کسی را تا به حال ندیده بودند که این قدر به آنها کمک کرده و مهربان باشد. با رفتار احمد، بچهها برای دقایقی از یاد مادرشان فارغ شدند و لبشان به خنده باز شد. احمد به بچهها گفت: "بریم سمت ماشین. بعد بریم بازار یه کم خرید کنیم." رضا و زهرا سکوت بودند. احمد آنها را به سمت پاساژی برد که دوستش در آن جا مغازهی لباسفروشی داشت. رضا از حرف زدن احمد با دوستش متوجه شد که او قصد دارد برای آنها لباس بخرد. او رو به احمد کرد و گفت: "عمو ما لباس داریم. دیشب وقت نشد لباس خونه رو عوض کنیم." احمد با مهربانی گفت: "میدونم دارید عزیزم. اما میخوام وقتی عصری میریم ملاقات مادرتون خیلی تغییر کرده باشید. تا مامانتون خیلی خوشحال بشه. این لباسها هم میشه یادگاری از طرف من. هدیه از طرف من، باشه؟! پس ناراحت نشو عزیزم." رضا پذیرفت و سکوت کرد. دوست احمد با شاگردش برای بچهها چند دست لباس آماده کردند. احمد از همان پاساز یک عروسک و یک توپ هم خرید و به طرف بچهها برگشت. بعد به بچهها گفت: "بیایید یک نظر بدید برای مادرتون هم یک لباس بگیریم که وقتی مرخص شد، بپوشد." بچهها حرف لباس مادرشان که شد اصلا مقاومت نکردند. بعد از آن احمد گفت: "برای من هم بیایید نظر بدید." رضا که خندهاش گرفته بود، برای خریدن پیراهن مردانه برای احمد هم نظر خودش را داد و زهرا هم با تکان دادن سر، نظر مثبتش را نسبت به رنگ آن پیراهن اعلام کرد.
کارهای احمد حال و هوای بچهها را کاملا عوض کرده بود. او برق شوق را در چشمان بچهها میدید و همین حس بچهها برای او کافی بود. همه با هم به سمت ماشین رفته و حرکت کردند. احمد بچهها را به خانهشان رساند و خودش هم ماشین را پارک کرد و به خانهشان قدم گذاشت. وقتی وارد خانه شد زهرا را دید که روی رختخواب مادرش افتاده بود و گریه میکرد و رضا نمیتوانست او را آرام کند. احمد گفت: "خوب ببینم بچهها کی اول میره حمام تا تمیز بشه و لباس قشنگ بپوشه و برای ملاقات مامانش آماده بشه؟ فکر کنم زهرا خانم اول همه بره حمام. درسته؟" و با حال شوخی کردن و قلقلک دادن به طرف زهرا رفت و زهرا هم خندهاش گرفت و دوید و به سمت حمام رفت. احمد گفت: "آفرین دختر خوب! بعدش هم نوبت آقا رضاست." احمد به طرف حیاط کوچک خانه رفت و چند گلدان را دید. آنها را آب داد و ضمن آب دادن گلها با خود فکر کرد چه زندگیها در دنیا هست. بعضیها چه زندگیهای سختی دارند و بعضیها که در رفاه و خوشی هستند، قدر دارایی و حتی سلامتی خودشان را هم نمیدانند. او کمی کنار گلدانها نشست و در افکار خود غرق بود تا این که با صدای زهرا و رضا که با پوشیدن لباسهای نو خود، بعد از حمام رفتن به حیاط آمده بودند، به خود آمد و متوجه آنها شد و گفت: "بَهبَه! عافیت باشه! چه دسته گلهایی! ماشالله عزیزانم! حالا با هم میریم بیرون یه گشتی میزنیم، بعد با هم ناهار میخوریمو ساعت ملاقات میریم بیمارستان. چطوره؟" رضا گفت: "عمو احمد من املت خوب درست میکنم اگر شما هم بخورید گوجه و تخممرغ بگیریم، خودم املت درست میکنم." احمد از این رفتار و برخورد رضا بسیار لذت برد و گفت: "پذیرایی شما در این خانه از من، بماند برای وقتی که مادرتون از بیمارستان مرخص شد. من امروز از مادرتون اجازه میگیرم که تا مرخص شدنش از آن جا، شما پیش من بمونید. این جوری هم خیال من راحته. هم مادرتون نگران شما نمیشه." رضا از این که با خواهرش تنها نمیمانَد خیلی خوشحال شد و رو به زهرا کرد و گفت: "حتما بابا دعا کرده و از خدا خواسته عمو احمد رو بفرسته تا ما در نبود مامان تنها نمونیم." احمد احساس رضایت خاصی داشت و همه این ها را کار خدا میدانست. او از بچهها خواست تا لباس راحت برای خودشان بردارند و مسواک و حوله و شانه خودشان را هم بیاورند و چراغهای روشن مانده را هم خاموش کنند، چون بعد از ملاقات میخواهد آنها را به خانه خودش ببرد. زهرا گفت: "عمو اگر مامان اجازه داد میآییم پیش شما. و گرنه بر میگردیم خونه خودمون." احمد از ادب و تربیت بچهها خیلی خوشش آمده بود. او به بچهها کمک کرد تا وسایل مورد نیازشان را جمع کنند و درب پنجرهها و چراغهای روشن مانده را بستند و از خانه بیرون زدند.
احمد کمی آنها را در شهر گرداند و وقت ناهار، آنها را به رستورانی برد و با هم ناهار خوردند. بعد از آن احمد از یک گلفروشی یک دسته گل گرفت و به دست زهرا داد و چند کمپوت و آب میوه هم خریداری کرد و به دست رضا داد. رضا گفت: "عمو خیلی ممنون. اما همه اینها رو باید بگید، مامانم خوب بشه به شما پس بدیم." احمد جز نگاهی از سر تحسین به بچهها هیچ نگفت. لحظه ورودشان به بیمارستان آغاز وقت ملاقات بود. رضا و زهرا نزد مادرشان رفتند و احمد بیرون در ایستاد. مادر حالش بهتر بود. او بچهها را با تعجب نگاه کرد. نگاهی هم به دست پر رضا و هم به دسته گل دست زهرا و هم به لباسهایی که پوشیده بودند انداخت. او از بچهها پرسید: "چه خبر شده بچهها؟" رضا گفت: "یادته برامون از فرشته میگفتی، توی داستانهایی که میگفتی؟ یکی از همون فرشتهها اومد شما رو آوردیم بیمارستان. بعد لباس برامون خرید. با هامون اومد خونه. بهمون صبونه و ناهار داد. عین همون قصههات. الان هم بیرونه." و به سمت در رفت و احمد را صدا کرد و گفت: "عمو احمد بیا تو. این عمو احمده که اون شب مثل فرشته، شما رو نجات داد و ما رو تنها نذاشت. فکر کنم عمو از طرف خدا اومده." زهرا با شیرین زبانی گفت: "من فکر کنم بابا اونو فرستاده. برا منم عروسک خریده." بعد سر خودش را به گوش مادرش نزدیک کرد و گفت: "برای شما هم لباس خریده." مادر که گیج شده بود، فقط توانست بگوید: "احمد آقا ممنونم ازتون. انگار بچههای من خیلی بهشون خوش گذشته. اینا بچههای دیشب نیستن. خیلی سرحال شدن ماشالله." به چشم احمد، مادر بچهها زنی مهربان و زجر کشیده مینمود و با خود اندیشید: "آن فرشته که رضا نام میبرد، خود مادرش است." بعد رضا برای مادر از دیشب تعریف کرد و مادر متوجه شد که این احمد از کجا پا به زندگی آنها گذاشته و ضمن تعریف کردن رضا و زهرا، مادرشان و احمد گاهی به هم مینگریستند. مادر از سر قدردانی و احمد حال رضایت داشت. او چنین لحظاتی را در عمر خود تجربه نکرده بود. احمد در کمال دارایی و ثروت هیچ وقت احساس خوشبختی نکرده و از در کنار هم بودن خانواده لذت نبرده بود. احمد در زندگی خود عشق را نمیدید و بچههایش فقط مادی فکر میکردند و ارزش با هم بودن را نمیدانستند. احمد همیشه مشغول کار کردن و پول در آوردن بوده و حسرت یک دورهمی با عشق و محبت یا یک سفری که خوش گذشته باشد را در دل داشت. در آن لحظه احمد با حسرت به مادر و دو بچهاش مینگریست و به حال خودش کمی غصهاش گرفت. او با خود اندیشید: "رضا و زهرا با آن که پدرشان مرده، اما به یاد او هستند؛ اما بچههای او، با آن که او هنوز زنده است، اصلا با او ارتباط نمیگیرند چه الان که با هم نیستند و چه آن زمان که هنوز از مادرشان جدا نشده بود." احمد در ذهنش دنبال خاطره شیرینی از آن زمان میگشت، نیافت. غم و غصه بر دلش سایه انداخته بود که یکهو متوجه شد مادر بچهها دارد صدایش میکند. مادر مجددا از احمد آقا تشکر کرد و گفت: "رضا میگه شما میخواهید اونها رو به خونه خودتون ببرید؟" مادر در چهره و نگاه احمد هیچ رد یا احساسی از بدی ندید و ادامه داد: "بچههای من میتونند تنها بمونند. شما زحمت بکشید برسونیدشون خونه، کافیست. نمیخوام بیشتر از این مزاحم شما بشن. من این زحماتی را که برا بچههام کشیدید، انشاله بیرون بیام، جبران میکنم. برای هزینه بیمارستان هم فهمیدم شما تا الان متقبل شدید؛ دعا کنید بیرون بیام تا ریال آخر پرداخت میکنم. لطفا نذارید بیشتر از این خجالتزده شما بشم." احمد جا خورد و گفت: "این چه حرفیست؟ هیچ مزاحمتی نبوده. من با این بچهها بهم خیلی خوش گذشته. اگر شما این وضع را از خدا میدونید، پس مانع نشید. من مدتها بود این حس و حال رو نداشتم. این بچهها به من حس تازگی و زندگی دادند. انشالله خودتون بهتر میشید، مرخص که شدید، بچهها رو بر میگردونم خونه." مادر بچهها گفت: "نمیدونم چی بگم؟ به قول بچههام شما فرشتهای از طرف خدا هستید. خدا رو برای فرستادن شما شکر میکنم." احمد آرام گرفت و گفت: "نگران نباشید من فردا صبح میآم بیمارستان. اگر بخوان مرخص کنند که هیچ. اما اگر نخوان مرخص کنند، باز بچهها رو برای ملاقاتتون میآرم. شما فقط نگران خودتون باشید. فکرتون پیش بچهها نمونه." مادر بچهها از احمد تشکر کرد. وقت ملاقات تمام شده بود و آنها از بیمارستان بیرون رفتند.
هر چند که احمد همه حواسش به بچهها بود اما آنها به محض رسیدن به ماشین، باز دلتنگ مادرشان شدند و اشک ریختند. احمد آنها را دلداری داد و گفت: "نگران نباشید. تا مادرتون خوبخوب نشه، حواسم هست که تو بیمارستان بمونه." احمد یک آشنا در بیمارستان پیدا کرده بود و سفارش مادر بچهها را به او نیز کرده بود. وقتی این را برای بچهها گفت، آنها خوشحال شدند. احمد گفت: "شما فقط آرام باشید و خیالتون راحت باشه." زهرا گفت: "چشم عمو." رضا هم به تابعیت از زهرا گفت: "چشم عمو." احمد گفت: "آفرین بچههای خوبم. حالا بگید کجا بریم؟" بچهها هر دو با هم گفتند: "خونه." احمد گفت: "از خونه رفتن حرف نزنید. الان وقته رفتن به شهربازیست. بعدش میریم شام میخوریم، بعدترش میریم خونه من." زهرا با بغضی گفت: "وقتی مامانم نیست دلم نمیخواد برم شهربازی." احمد با مهربانی گفت: " الان میریم به این شرط که وقتی مادرتون از بیمارستان مرخص شد، یک بار هم با او بریم. خوبه این طوری؟" زهرا خندید و گفت: "بله خوبه." احمد بادی به گلو انداخت و گفت: "بذارید به خاطر شما منم بیام شهربازی تا بهم خوش بگذره. من نمیخوام شما دلتنگ باشید. حالا هر دوتاتون بخندید ببینم." احمد حسابی هوای بچهها را داشت.
به شهر بازی رفتند. جایی که تا آن زمان نه بچهها رفته بودند و نه احمد. سوار چرخ و فلک شدند و از وسایلهای دیگر بازی هم استفاده کردند. آن قدر بهشان خوش گذشت که احمد احساس میکرد هیچ وقت از ته دل این قدر نخندیده بوده و خوشحال نبوده. او به یاد آورد همیشه سرگرم کار و زندگی بود و همسرش هم سرگرم تفریح با دوستان و خواهرانش بود. برای همسر و فرزندانش فقط پول احمد مهم بود. احمد با خود میاندیشید: "من چه کوتاهی در حق آنها کردم که اکنون کنار من نیستند و برای خوشگذرانی الان در خارج از کشور به سر میبرند." به این چیزها که در پس ذهنش میاندیشید، غصه میخورد و خنده از روی لبانش محو میشد. او افسوس میخورد که بسیاری از اوقات زندگیش هدر رفته و لذتی از آن نبرده است. حس و محبت این دو بچه به مادرشان و حرفهایی که میزنند برای احمد بسیار مهم و بزرگ بود. هم لذت میبرد و هم انگار داشت از این دو بچه و مادرشان میآموخت. خندههای این دو بچه چنان به دلش مینشست انگار که تا به حال خندهی زیبا و پاکی ندیده بود. تا دیر وقت در شهر بازی ماندند و بعد در همان نزدیکی ساندویچی خوردند. احمد متوجه خوابآلود بودن چشمان بچهها شد. بعد از شام به طرف خانهاش حرکت کردند.
به خانه که رسیدند، او به سرعت برای بچهها رختخوابی انداخت و آنها را خواباند و تا صبح چند بار به آنها سر زد تا مبادا رویشان کنار رفته باشد. بعد کمی میایستاد و به چهره معصوم بچهها مینگریست. او از خدا در کنار بستر بچهها خواست تا به او کمک کند تا بتواند به این دو بچه خدمتی کند که برای آیندهشان مفید باشد. بعد به رختخواب خود برگشت و به آینده بچهها و سرنوشت خودش فکر کرد. نزدیکیهای صبح غرق همین افکار بود تا خوابش برد.
دکتر مادر بچهها تصمیم گرفت چندین روز او در بیمارستان بماند. احتمالا سفارشات احمد هم در این مورد بیتاثیر نبود. در این چند روز احمد با رضا و زهرا چنان خوش گذراند که هیچ وقت با بچههای خودش نگذرانده بود. احمد از سمت همسر و فرزندانش عشق را نچشیده بود. آنها احمد را فقط برای پول و امکاناتش میخواستند. در این چند روز، شبها که با خودش تنها میشد، به مقایسه خانواده خودش با عشق میان این مادر و دو بچه، میپرداخت و غصه میخورد. او در خود به دنبال تقصیر میگشت که بداند آیا مقصر این وضع بوده یا نه. نتیجه گذران عمر او صرف کردن اوقات با کار بود. پول در آوردن بود که دو دستی تقدیم بچههایی کند که ماهها میگذشت و حالی از پدرشان هم نمیپرسیدند. او آن قدر با این افکار کلنجار میرفت تا خوابش میبرد. صبح روزی که قرار بود مادر بچهها مرخص شود، زهرا از احمد خواست تا آنها را به خانه خودشان ببرد. او به احمد گفت که میخواهم خانه را برای آمدن مادرم تمیز کنم. احمد گفت: "منم کمکتون میکنم." هر سه به آن خانه رفتند. زهرا مشغول جارو و گردگیری شد و رضا هم به زهرا در مرتب کردن خانه و به احمد در شستشوی حیاط و آب دادن به گلدانها کمک کرد. احمد متوجه شد بچهها دارند با هم پچپچ میکنند. وقتی از آنها پرسید که جریان این پچپچ چیست؟ زهرا گفت: "عمو برای مامانم چی درست کنم؟ توی خونه فقط سیبزمینی و پیاز داریم." احمد با لبخند گفت: "شما نگران نباشید. فقط آشپزخونه رو مرتب کنید کافیست. من میرم مادرتون رو بیارم. اما قبلش میرم خرید." احمد رفت کلی خرید کرد و آنها را دم در خانه، به رضا داد و گفت: "اینا رو بشور و مرتب کن تا من با مادرت برگردم. امروز ناهار هم میگیرم. اینا بمونه برای بعد." رضا با برق شادی در چشمانش، گفت: "عمو اینا خیلی زیاده. قربون دستتون." احمد با مهربانی رضا را نگریست و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
احمد یک دسته گل خرید و در بیمارستان از طرف بچهها به مادرشان داد. مادر بچهها با متانت گفت: "نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم." بعد که کارهای ترخیص انجام شد با هم به طرف خانه رفتند. سر راه احمد چند پرس غذا گرفت. با ورود مادر، انگار دنیا را به بچهها داده بودند. رضا و زهرا دور مادر میچرخیدند و گاهی به طرف احمد رفته و برای تشکر او را در آغوش میگرفتند. آنها با هم و با شادی در کنار هم غذا خوردند. احمد احساس کرد دیگر باید از آنها جدا شود. وقتی برخاست و رضا متوجه شد که احمد میخواهد برود، پرید به طرف احمد و دست او را بوسید. احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به مادر بچهها کرد و گفت: "احسنت دارید به خاطر تربیت بچهها. من بهترین روزهای عمرم را با بچههای شما گذروندم." مادر هم از احمد قدردانی کرد و احمد که بغض گلویش را گرفته بود، سر بچهها را بوسید و از خانه بیرون رفت. رضا و زهرا از رفتن احمد دلتنگ شده بودند و برای مادرشان از اوقاتی که با او گذرانده بودند، تعریف کردند. مادر هم مثل بچهها احمد را یک فرشته از طرف خدا میدانست.
مدتی گذشت. احمد گاهی به آنها سر میزد و برایشان خرید میکرد و طبق قولی که به بچهها داده بود یک بار هم به اتفاق مادرشان آنها را به شهربازی برد. وقتی که بچهها مشغول بازی شدند احمد با مادر بچهها درددل کرد. از بیوفایی بچههای خودش و سختیهای عاطفی که بر او گذشته بود، گفت. مادر بچهها هم متاثر شد و دلش به حال احمد میسوخت. او هم برای احمد از سختیهایی که بعد از مرگ همسرش برای بزرگ کردن بچهها کشیده بود، گفت. بچهها وقتی احمد و مادرشان را در حال حرف زدن با هم میدیدند، به یکدیگر میگفتند که پدرشان عمو احمد را فرستاده تا دوست همهی آنها باشد.
احمد که به آن خانه و افرادش عادت کرده بود، در خانه خودش بند نمیشد و اذیت بود. در یک شب بارانی از خانه بیرون زد و در خیابانها میچرخید و در افکار خودش غرق بود که متوجه شد دلش او را به خیابان فرعیای رسانده که منزل رضا و زهرا و مادرشان در آن بود. از ماشین پیاده شد، اما نتوانست در بزند. کمی زیر باران ماند و خیس شد. بالاخره دل به دریا زد و زنگ در را فشار داد. مادر بچهها پرسید: "کیه؟" احمد گفت: "منم. احمدم." مادر در را گشود. وقتی احمد را خیس دید، پرسید: "خیر باشد احمد آقا؟ اتفاقی افتاده؟" احمد همان طور که دم در ایستاده بود گفت: "نه. اتفاقی نیافتاده. راستی اسم شما چی بود؟" مادر بچهها که خندهاش گرفته بود، گفت: "این موقع شب اومدید، اسم منو بپرسید؟ اسمم فرشته بود." احمد لبخندی زد: "گفت: "یادم افتاد! توی بیمارستان فهمیده بودم. چه اسم برازندهایه برای شما فرشته. من به شما و بچهها خیلی عادت کردم. خواستم بگم میشه فرشتهی زندگی منم بشید و منو از این تنهایی نجات بدید؟" فرشته که تا آن زمان رفتار ناشایستی از احمد ندیده بود، در این حرفش هم با آن سر و وضع خیس از باران جز صداقت چیزی ندید. نفسی صدادار کشید و گفت: "شما برای زندگی من مثل یک ناجی هستید. برای بچههام یک فرشتهاید که باباشون از خدا خواسته براشون بفرسته. اما من در برابر شما هیچم احمد آقا." احمد با حالت گریه گفت: "شما و بچههاتون فرشتهای از طرف خدا هستید توی زندگی من هستید. طعم زندگی رو من با شما و بچهها چشیدم. بدون شما تنهام. تا قبل از دیدن شما با تنهایی سر میکردم اما الان با دیدن شماها دیگه نمیتونم." فرشته از شنیدن حرفهای احمد احساس آرامشی کرد. درب را بیشتر گشود و احمد را با اشاره دست به داخل خانه دعوت کرد. این دعوت در سکوت برای احمد جواب مثبت فرشته محسوب میشد.
زندگی احمد و فرشته با رضایت بیحد بچهها از با هم بودن آنها، آغاز شد. در پناه بچهها و فرشته، احمد طعم زندگی عاشقانه را چشید و بچهها با حمایت احمد توانستند زندگی خوبی داشته باشند. رضا مهندس عمران شد و زهرا دانشجوی پزشکی بود. فرشته که در کنار احمد زندگی جدیدی را تجربه کرده بود و دیگر دغدغههای مالی و کار کردن را نداشت و تامین بود اما قلبش زیاد دوام نیاورد و بعد از فارغالتحصیلی رضا، بدرود حیات گفت. احمد که مرد مسنی شده بود با رضا و زهرا بر سر مزار فرشته ایستاده بودند و هر سه بیصدا اشک میریختند. رضا دست احمد را در دست گرفته بود و با نگاه به قبر مادرش به خاطر آورد شبی که حال مادرش بد بود و لحظه آشناییش با احمد. تمام ایام مثل فیلمی با دور تند از جلو چشم رضا گذشت. رضا احمد را در آغوش گرفت و گفت: "عمو اگر مادرم تا این زمان زنده موند، زیر سایه شما بود. اون شب رو یادتون میآد؟ اگر شما نبودید مادرم همون شب میمرد و خدا میدونست زندگی من و زهرا چه میشد. مادرم کنار شما به آرامش و آسایش رسید. ما با کمک شما تحصیل کردیم. عمو ازت خیلی ممنونم. چقد خوبه که شما هستید کنار ما." احمد دست زهرا را گرفت و هر دو بچه را در آغوش کشید و گفت: "تا زندهام بهتون خدمت میکنم. من با شما و مادرتون معنای زندگی را فهمیدم." هر سه کنار مزار فرشته در آغوش هم گریستند.
Be the first to know and let us send you an email when Cyrus International Magazine posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.
Send a message to Cyrus International Magazine:
Want your business to be the top-listed Media Company?