Cyrus International Magazine

  • Home
  • Cyrus International Magazine

Cyrus International Magazine [email protected]
اشتراک سالانه: 60 دلار

شماره جدید ماهنامه CYRUS INTERNATIONALبا مطالب متنوع منتشر شد. شماره ۲۲- سال دوم- به زبانهای انگلیسی- فارسی- اشتراک: به ...
25/10/2023

شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
با مطالب متنوع منتشر شد. شماره ۲۲- سال دوم- به زبانهای انگلیسی- فارسی- اشتراک: به صورت ارسال فایل pdf به سراسر دنیا- مدیر و سردبیر: امیر کاویان
[email protected]

در مورد دو نشریه متفاوتنشریه بین المللی کورش به صورت فصلنامه به زبان فارسی منتشر می شود. این نشریه رویکرد پژوهشی- تاریخی...
21/10/2023

در مورد دو نشریه متفاوت

نشریه بین المللی کورش به صورت فصلنامه به زبان فارسی منتشر می شود. این نشریه رویکرد پژوهشی- تاریخی دارد. در کورش در کنار تحلیل ها ، مقالات ، مصاحبه های اختصاصی ، می توانید از خواندن داستانهای کوتاه ، شعر و ترانه و قطعات پر احساس ادبی نیز لذت ببرید.
اشتراک سالانه کورش- ۴ شماره به صورت فایل پی دی اف ، ۲۰ دلار است. هزینه ارسال نسخه های چاپی از طریق Dhl برای کسانی که نسخه های چاپی را می خواهند به عهده سفارش دهنده است.
جهت اشتراک با این ایمیل تماس بگیرید:
[email protected]

ماهنامه انگلیسی- فارسی سیروس از نظر محتوا کاملا با نشریه کورش متفاوت است. در این ماهنامه تحلیل های بین المللی همراه با مقالات پژوهشی ، گزارش ویژه در کنار اخبار برگزیده کوتاه را ملاحظه می کنید. این ماهنامه فقط اشتراک به صورت ارسال فایل پی دی اف را می پذیرد.
اشتراک سالانه نشریه - ۱۲ شماره ۶۰ دلار است.
جهت اشتراک با ایمیل :
[email protected]
تماس بگیرید.
مدیر و سردبیر نشریات KOUROSH & CYRUS امیر کاویان است.

29/09/2023

تعطیلی مطلق
لیلا حسامیان
از مجموعه داستان(نامه‏هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
سلام دلبندم!
از آخرین باری که برایت نوشته‏ام، خیلی حرف‏ها در دل و مغزم، تلنبار شده
که برایت بنویسم؛ اما دل و دماغی برایم نمانده است. قلم درست میان
انگشتانم نمی‏نشیند و ذهنم درست یاری نمی‏کند.
کمی پیش شنیدم دو روز را در همه جای کشور، تعطیلی اعلام کرده‏اند؛ به
دلیلی که فقط برای بعضی‏ها موجه است! به نظرت این تعطیلی‏ها به حال من و
پدرت فرقی هم دارد؟ نه! فرقی ندارد. ما مدت‏هاست در تعطیلی مطلق به سر
می‏بریم. اصلا به نظرم خیلی چیزها مدت‏هاست که تعطیل شده. احساسات،
عواطف، انسانیت و وجدان بسیاری از آدم‏ها، مدت‏هاست که تعطیل است. برای
کاری کردن، انگیزه لازم است. انگار انگیزه‏ها هم تعطیل است. مغزها هم
خیلی وقت است که تعطیل است. از قلب‏ها چه بگویم؟ قلب‏ها هم به تعطیلی
کشیده شده‏اند. فکر کنم بدترینِ همه‎ی این تعطیلی‎ها، تعطیلی انسانیت و
وجدان است و بعد تعطیلی قلب و احساس.
همه چیز خسته کننده و چندش‏آور شده؛ اما چاره‏ای نیست جز ادامه‎ی زندگی.
این که ادامه‏ی زندگی به چه قیمتی هم، مهم است؛ اما نه این که به مرز
دیوانگی برسی و کاری کنی که انگار با فریاد می‎گویی: "عسس بیا مرا بگیر!"
این هم کار عاقلانه‎ای نیست. آخر فرزند من! توی زندان افتادن که هنر
نیست! بایست بیرون بود و ایستاد و کمک کرد، کمکی که سازنده و مطلوب باشد.
این یعنی مقاومت. اگر همه بیافتند آن توی (ناکجاآباد!)، پس چه کسی بیرون،
سرپا بماند؟ یادم است «خسروخان سیف» (که یادش به خیر و روحش شاد باد) نیز
با این نظر من موافق بود. پس عاقل باش و خریّت نکن! یادت باشد تو بیرون
که باشی بیشتر به درد می‏خوری. گل نیلوفرآبی فقط یک جا ثابت نشسته و
تماشایش می‏کنند، یا عکسی از او می‏گیرند و پخش می‏شود. اما گل قاصدک همه
جا می‏رود و نوید آمدن روزهای خوب را می‏دهد؛ پس قاصدک من و پدرت باقی
بمان دلبندم.
این روزها حال همه بد است؛ البته به جز حال ازمابهتران! پس تو فقط با
خودت در لباس‏ات تنها منشین و فیلم نگران بودن هم بازی نکن. پاشو حال
دیگران را خوب کن. از آدم‏ها سراغ بگیر. مبادا آدم‏ها از خاطرت بروند!
بعد یکهو بشنوی که یکی از آن‏ها غزل خداحافظی را خوانده یا شربت خودکشی
را به او نوشانیده‏اند یا مدت‏هاست از بیماری، نگاه‏شان به سقف دوخته شده
و دریغ از حتی یک پیامک که به آن‏ها برسد. تو به دیگران کاری نداشته باش.
تو بچه‏یِ یکی یکدانه‎یِ منی. پس مثل یک شخص با احساس، با آدم‏ها رفتار
کن. منتظر آتقی و آنقی و خاله خان‎باجی‏های دیگر نباش. تو انسان باش و
نگاه‏ها را از سقف بگیر و فکرها را از مشغولی در بیاور. بگذار آدم‏ها
بفهمند انسانیت هنوز نمرده؛ مثل عشق، آبادان و ایران که هرگز نخواهند
مرد. پس بچه‏یِ تهرانی‏آبادانیِ من، بامرام بمان. یک روز از این دنیا
می‏روی و چندین سال که بگذرد، از خاطرها هم می‏روی. البته نابود نمی‏شوی،
باز به چرخه‏ی‏ طبیعت بر می‏گردی اما سعی کن از خاطرها هم نروی. این گونه
تا روزی که آن آدم‏ها که تو یادشان کردی، زنده باشند، تو هم در خاطرشان
زنده خواهی بود. چقدر دوست داشتنی است که با یاد تو لبخند به لب‏شان
بیاید و بگویند: "یادش به خیر".
من به عنوان مادرت یکی از آموزگاران تو هم هستم، البته به نوبه‎ی خودم.
اما آموزگار پدرت نبوده و نیستم. درست است آدم‏ها از کنار هم بودن تاثیر
می‏گیرند، اما واقعا من آموزگار پدرت نبوده‏ام. هر چند که بعضی که با
پدرت آشنا بودند، معتقدند که پدرت از بعد از این که با من، ما شد،
عاطفی‏تر شده. اما هستند کسانی که مرا آموزگاری برای پدرت می‏دانند آن هم
آموزگاری بد! عمرشان با این افکار پوچ، چه عبث می‏گذرد. گذران عمر آن‎ها
برایم ابدا اهمیت ندارد. بعضی آدم‏ها در حقارت شخصیت خود خفه خواهند شد.
آن‎ها تخم کین و نفاق می‎کارند، بعد انتظار دارند عاطفه و محبت برداشت
کنند؛ مگر می‎شود؟! تلاشی بیهوده است. دیگر هیچ کس برای پدرت نمی‏تواند
تصمیم بگیرد. چون سالیان درازی با تصمیماتی که برایش می‏گرفتند، تباه و
له‏اش کرده‏اند. اکنون سال‏هاست که خود را از آن تصمیمات آزاد کرده. آزاد
کنار من. به خاطر همین کبوتر جلد من شده. ما سال‏هاست که کنار هم آزادیم
اما اسیر بند عدو. نگران نمان عزیزم! این اسارت، بالاخره یک روز تمام
می‏شود. شاید همینک از حرف‏هایم لبخند تلخی بر لبانت آمده باشد. ناراحت
نمان؛ باور داشته باش که ما (من و پدرت)، در هر حالی، کنار هم زندگی
کرده‏ایم. اما آن‎ها بودند که زندگی نکردند و در واقع پابند ما بودند.
این عمر آن‏ها بوده که تباه شده. فدای سر من، سر تو و سر پدرت! البته این
را هم در نظر داشته باش که در این حال، من کمتر از پدرت عذاب دیدم، زیرا
افق دید ما با هم متفاوت است و این تفاوت در دیدگاه، طبیعی است و جای
نگرانی نیست. بگذار ابلهان خون خود را کثیف کنند، از حرص ناخن کثیف خود
را بجوند و رنگ رخسار‏شان قرمز شود. به دَرَک!
من دیگر بروم. عزیزم یادت نرود انسان بمانی؛ موسیقی گوش کنی؛ خوب فکر
کنی؛ خوب نگاه کنی؛ خوب گوش کنی؛ خوب مسایل را درک کنی؛ گاهی هم برقصی،
برای سلامتی‏ات خوب است. از موارد پیش آمده، زود خسته نشوی؛ زیاد غر
نزنی؛ هر جا هم سرت به سنگی خورد؛ از پا ننشینی، بی‏تاب نشوی و باز به
دنبال راه دیگری بروی. تو نباید آب راکد باشی؛ باید مثل نهر جاری باشی و
در یاد تک‏تک کسانی که تو را می‏شناسند، بمانی، چه دوستت داشته باشند، چه
دوستت نداشته باشند؛ اگر دوستت داشته باشند، با یادت، شاد می‏شوند؛ اگر
دوستت نداشته باشند، یادت، خاری در گلوی‏شان خواهد بود و هر دو این‏ها
خوب است.
عزیزم! خیلی دوستت دارم. از دور محکم می‏بوسمت، بدون ویروس. از خودتت
محافظت کن که ویروس موذی است و همیشه در کمین. برای ما سلامت بمان. دورت
بگردم، خودم: مادرت.

شماره جدید ماهنامه انگلیسی- فارسی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۲۱- اکتبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک...
26/09/2023

شماره جدید ماهنامه انگلیسی- فارسی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۲۱- اکتبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک بصورت ارسال فایل پی دی اف- [email protected]

09/09/2023

اذان ظهر
فرحناز حسامیان
هر زمان که صدای اذان موذن‏زاده‏اردبیلی را می‏شنوم حال عجیبی به من دست می‏دهد، انگار مرا به زمان‏های دور می‏برند و برای خودم در آن ایام خوش کودکی پرسه می‏زنم.
یکی از خاطراتی که با شنیدن صدای این موذن به من دست می‏دهد، مربوط به زمانی است که حدودا دوازده ساله بودم. مسجد محله‏مان اغلب این اذان را ظهرها می‏گذاشت. آن زمان اسم موذن را نمی‏دانستم. بعدها که بزرگتر شدم صاحب آن صدای ملکوتی را شناختم. گاهی که بیرون از خانه بودم مثل برگشتن از مدرسه یا خرید از فروشگاه نزدیک خانه یا پرسه در باغ کوچک پشت خانه‏مان، این صدا را می‏شنیدم و آرام‏آرام با لحن و صوت موذن، اذان را با خودم زمزمه می‏کردم.
شروع جنگ بود. پدر و برادرم شرکت نفتی بودند. البته بسیاری از افراد فامیل و دوست و همسایه‏ها هم شرکت نفتی بودند. مدتی بود که گاهی صدای انفجارهای کوچک به گوش می‏رسید و یا امتداد دودی که از تاسیسات شرکت نفت بلند می‏شد به چشم می‏آمد. گاهی هم حرف بزرگترها را می شنیدیم که از اتفاقات جاری حرف می‏زدند. من و لیلا و حمید، خواهر و برادر کوچک‏تر از من، چیزی از جنگ نمی‏فهمیدیم. وقت شنیدن صدای انفجار، از ترس، یا در کنج اتاقی پناه می‏گرفتیم و یا به سمت مادر و خواهرها و برادرهای بزرگتر از خودمان پناه می‏بردیم و همه نگران پدر و برادر و دیگران که آیا سلامت به خانه بر می‏گردند یا خیر.
هنوز آن حس ترس از کودکی با من است. در آن بحبوحه جنگ و دود و آتش، چه کسی متوجه این بود که به سر روان آدم‏ها، به خصوص روان بچه‎ها، چه می‏آید؟ در این مواقع اغلب فکر نجات جان، غالب است بر آرامش روان. بگذریم.
آن زمان مدارس را تعطیل کرده بودند و ما در خانه می‏ماندیم. در یکی از همین روزهای دودی و آتش جنگ، عمه‏ جانم، شمسی، از ماهشهر به دیدارمان آمد. عمه شمسی علاقه‏ای وافر به پدرم داشت. با دیدن عمه که همیشه دست پُر به خانه‏مان می‏آمد، خیلی شاد شدیم. به خصوص من و لیلا و حمید که عاشق بیسکویت‏های تینا و کیک‏های تی‏تاپ‏ بودیم که عمه با خود برای‏مان می‏آورد. هنوز بعد از گذشت سال‏ها از آن روزها، من و لیلا با خوردن بعضی بیسکویت‏ها و کیک‏های مختلف، اگر عطر و اسانس تینا و تی‏تاپ را حس کنیم، یاد عمه شمسی می‏افتیم که دیگر در بین ما نیست.
آن روز صبح، عمه شمسی منتظر شد تا پدرم شیفت کاری‏اش تمام شود و با دوچرخه‏اش از سر کار برگردد. پدرم هم چون اغلب کارگران شرکت نفت، با دوچرخه به سر کار خود می‏رفت و بر می‏گشت. لازم است این جا بگویم، پدرم هم زمان که دوچرخه داشت، ماشین و موتور سیکلت هم داشت. در کل آن زمان، کارگرهای شرکت نفت در رفاه زندگی می‏کردند.
القصه، قصد عمه از آمدن آن روز به آبادان این بود که ما را با خود از آن جا ببرد. تا به زعم او از جنگ و خطر کمی دور باشیم. او ماهشهر را امن‏تر از آبادان می‏دانست. وقتی پدرم از سر کار آمد، به پیشنهاد عمه‏ام جواب رد داد. عمه که در برابر جواب رد پدرم که حاضر نبود خانه و محل کارش را ترک کند، مستاصل مانده بود، بعد از کمی سکوت، از آن جا که خواهر بزرگتر پدرم نیز بود، رو به پدرم با تحکم گفت: "باشه نیا. اصلا هر وقت خواستی بیا. هر وقت خواستی بزن بیرون از این جا؛ اما من نمی‏تونم این سه تا بچه کوچیک (تلفظی دیگر از کوچک) را این جا ول کنم. چه راضی باشی، چه نباشی من این سه تا کوچولوها را با خودم می‏برم، بقیه‏تون هر وقت دل‏تون خواست بیایین." پدرم دیگر نتوانست مقاومت کند و پذیرفت که ما با عمه از آبادان بیرون برویم. ما سه تا هم فقط هاج و واج شده بودیم و بزرگترها را نگاه می‏کردیم.
به سرعت ساکی برای ما پر شد و عمه دست ما را گرفت و با خود برد. ما از آبادان بیرون رفتیم اما آبادان همیشه با ما ماند. دور شدن از پدر و مادر و خواهر و برادرها حس خوبی نبود، اما رفتن با عمه به سمت خانه‏اش در ماهشهر هم برای ما خالی از لطف نبود. زیرا ارتباط با خانواده عمه‏ام حسنه بود و با بچه‏های عمه هم تقریبا هم سن و سال بودیم. به همین خاطر اغلب جمعه‏ها را دو خانواده با هم می‏گذراندیم.
وقتی با عمه از خانه‏مان بیرون می‏آمدیم، ظهر شده بود. عمه ساک ما را در یک دستش گرفته و با دست دیگرش دست حمید را گرفته بود. من هم دست لیلا را گرفته بودم و با چشمان اشکی از دور شدن و شاید به دلیل آن که از آن دو کمی بزرگتر بودم وخامت اوضاع را بیشتر متوجه بودم، به دنبال عمه با گرفتن گوشه چادر رنگی‏اش، دوان‏دوان می‏رفتم. نزدیک مسجد محله بودیم که صدای اذان مسجد بلند شد و آن صدا مثل خونی گرم در رگ‏های من دوید. باز به عادت همیشه، زیر لب با خودم دم گرفتم و اذان را زمزمه کردم. با شنیدن اذان کمی دلم قرار گرفت. همان طور که دور می‎شدیم، برگشتم و خانه‏مان را از دور نگریستم، اشک‎هایم را پاک کردم و چادر عمه را سفت‏تر چسبیدم.

با عمه به سمت ایستگاه رفتیم و از آبادان کنده شدیم و سرنوشت تک‏تک ما از آن روز جور دیگری رقم خورد. خدا بانیان جنگ را لعنت کند که با زندگی مردمی بازی کردند که در بر پا کردن آتش جنگ، هیچ نقشی نداشتند.
زمان گذشت و تا کنون برای هزاران بار، صدای اذان موذن‏زاده‏اردبیلی را شنیده‏ام و هر بار با شنیدنش چیزی درون سینه‏ام خالی می‏شود. داغ می‎شوم و یک حس عجیب و غیر قابل توصیف، وجودم را فرا می‏گیرد. گاهی پرده‏ای از اشک جلو چشمانم را می‏گیرد و یاد آن روزهای تلخ و شیرین کودکی می‏افتم.
بعدها من عروس کوچک عمه شمسی شدم و همینک خودم مادربزرگ شده‏ام؛ به عبارتی هم سن آن زمان عمه شمسی که برای بردن ما به آبادان آمد. هنوز صدای آن موذن به خصوص وقت ظهر، قلبم را می‏لرزاند. روح پدرم، مادرم، عمه شمسی و موذن‏زاده‏اردبیلی که دیگر در بین ما نیستند، شاد باشد. روان «فروغ فرخزاد» هم شاد که گفت: "تنها صداست که می‏ماند."

شماره جدید ماهنامهCYRUS INTERNATIONALمنتشر شد. شماره ۲۰- سپتامبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک:info@kouroshma...
25/08/2023

شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد. شماره ۲۰- سپتامبر ۲۰۲۳- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک:
[email protected]

شماره جدید ماهنامه انگلیسی.فارسی CYRUS INTERNATIONALمنتشر شد. آگوست ۲۰۲۳- شماره ۱۹- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک ی...
30/07/2023

شماره جدید ماهنامه انگلیسی.فارسی
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد. آگوست ۲۰۲۳- شماره ۱۹- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک یک ساله بصورت فایل پی دی اف : ۶۰ دلار
[email protected]

شماره جدید ماهنامه بین المللی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. مدیر و سردبیر: امیر کاویان- شماره 18- ژولای 2023- حاوی اخبر ...
24/06/2023

شماره جدید ماهنامه بین المللی CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. مدیر و سردبیر: امیر کاویان- شماره 18- ژولای 2023- حاوی اخبر داغ و گزارش خواندنی و مطالبی به زبان انگلیسی و فارسی- جهت اشتراک سالانه پیام بفرستید یا ایمیل ارسال نمایید:
[email protected]
اشتراک بصورت ارسال فایل درسراسر دنیا معادل 60 دلار

شماره جدید CYRUS INTERNATIONALمنتشر شدشماره 17- سال دوم- ژوئن 2023- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک 12 شماره به صورت ...
26/05/2023

شماره جدید
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد
شماره 17- سال دوم- ژوئن 2023- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک 12 شماره به صورت فایل پی دی اف: 60 دلار- به زبانهای انگلیسی و فارسی- تماس:
[email protected]
علاقه مندان به تهیه دوره کامل سال نخست – شماره 1 تا 12 – می توانند تماس حاصل نمایند.
نشریات :
CYRUS , KOUROSH
از معدود نشریات فارسی زبان هستند که مطالب تولیدی دارند و از اینترنت کپی برداری نمی کنند.

14/05/2023

فروش نفت به چین و گرفتن پول کنیا بجای دریافت دلار!
مشروح خبر: شماره آینده ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL
اشتراک سالانه$60
ارسال فایل به سراسر جهان

شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۷- سال شانزدهم- بهار ۱۴۰۲- اشتراک سالانه بصورت فایل پی دی اف: $20 info...
06/05/2023

شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۷- سال شانزدهم- بهار ۱۴۰۲- اشتراک سالانه بصورت فایل پی دی اف: $20
[email protected]
مدیر و سردبیر: امیر کاویان

شماره جدید ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۱۶- مه ۲۰۲۳- سال دوم- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک: info@ko...
24/04/2023

شماره جدید ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL منتشر شد. شماره ۱۶- مه ۲۰۲۳- سال دوم- مدیر و سردبیر: امیر کاویان- اشتراک: [email protected] با دریافت این نشریه از متنوع ترین اخبار و تحلیل ها لذت ببرید.

سال جدید را با ماهنامه CYRUS و فصلنامه KOUROSH آغاز کنید! اشتراک سالیانه هر دو نشریه بصورت فایل پی دی اف: $ 80با یک پیام...
18/04/2023

سال جدید را با ماهنامه CYRUS و فصلنامه KOUROSH آغاز کنید! اشتراک سالیانه هر دو نشریه بصورت فایل پی دی اف: $ 80
با یک پیام مشترک شوید یا ایمیل بزنید:
[email protected]

از دوستانی که این صفحه را دنبال می کنند دعوت می شود که به فالورهای صفحه نشریه بین المللی کورش در اینستاگرام نیز بپیوندند...
07/04/2023

از دوستانی که این صفحه را دنبال می کنند دعوت می شود که به فالورهای صفحه نشریه بین المللی کورش در اینستاگرام نیز بپیوندند:

103 Followers, 295 Following, 262 Posts - See Instagram photos and videos from KOUROSH MAGAZINE (.magazine)

شماره جدید ماهنامهCYRUS INTERNATIONALمنتشر شدشماره 15- سال دوم- آوریل 2023اشتراک سالانه 12 شماره : 60 دلارارسال بصورت فا...
25/03/2023

شماره جدید ماهنامه
CYRUS INTERNATIONAL
منتشر شد
شماره 15- سال دوم- آوریل 2023
اشتراک سالانه 12 شماره : 60 دلار
ارسال بصورت فایل پی دی اف به سراسر دنیا
[email protected]
در این ماهنامه مطالبی خواهید دید که کمتر جایی منعکس شده!
به جمع مشترکین ما بپیوندید

۱۴۰۲ را با ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL آغاز کنید!آگاهی لازمه ی رسیدن به آزادی استاشتراک: info@kouroshmagazine.comسال جدی...
19/03/2023

۱۴۰۲ را با ماهنامه CYRUS INTERNATIONAL آغاز کنید!
آگاهی لازمه ی رسیدن به آزادی است
اشتراک: [email protected]
سال جدید بر شما فرخنده و سرشار از لحظات رویایی!

شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۶- زمستان ۱۴۰۱- اشتراک سالانه بصورت فایل و نسخه چاپی : info@kouroshmag...
04/02/2023

شماره جدید نشریه بین المللی کورش منتشر شد. شماره ۴۶- زمستان ۱۴۰۱- اشتراک سالانه بصورت فایل و نسخه چاپی : [email protected]

چاپ اول رمان " چای در پاییز سرد" موجود نیست. فایل پی دی اف کتاب از طرف" موسسه مطالعات ایرانی " برای واگذاری به سراسر دنی...
31/01/2023

چاپ اول رمان " چای در پاییز سرد" موجود نیست. فایل پی دی اف کتاب از طرف" موسسه مطالعات ایرانی " برای واگذاری به سراسر دنیا آماده است.
[email protected]
$12

30/12/2022

غریب در وطن
از مجموعه داستان(نامه‏هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام عزیزم هنوز نفس می‏کشم؛ نفسی که چون فرو می‏رود با ترس است و چون بر می‏آید همراه است با آه(1). کلام قاصر است از بیان احساساتم. احتیاج دارم به درک بالای تو و فهم بیش از حدّت و گرنه حرف‏هایم کوبش بر طبل خواهد بود آن هم از دور. پنجاه سال ترسیده‏ام. پنجاه سال بترسی خیلی حرف است. از وقتی که معنی کلمات را بفهمی، بترسی. از هر چه یونیفرم‏پوش است، بهراسی و به خاطر همین ترس، بدت هم بیاید، خیلی حرف است. من تو را نخواستم به دنیا بیاورم که مصائبی که بر من و پدرت رفته، بر تو نرود؛ اما ظالمانه می‏نشینم و برای تو از مصائب می‏گویم و می‏نویسم. مرا ببخش عزیزم. مَحرم‎تر از تو گوشی نیافتم. هر روز هر کس دستش برسد آن دیگری را به سیخ می‎کشد. تو حتما می‏فهمی چه می‏گویم.
احساس غریبی در وطن، احساس تلخ و دردناکی است. می‎گویند پری‎چهره‏ی کُرد گفته بود: "من این جا غریبم." کاش می‎دیدمش و به او می‏گفتم: "دیگر غریب نیستی عزیزکم. اکنون غریب آشنای همه‏ی جهانی." کاش می‏شد به او بگویم: "من از این پنجاه سال عمرم، فقط هشت سال اول آن که در زادگاهم بودیم، احساس غربت نکردم. بعد از آن هر جا که زندگی کردم غربت را با تمام وجودم در وطن خودمان احساس کردم." می‏دانی فرزند، کارد غربت چنان پیش رفته که به استخوانم رسیده. موی سرم سپید شده و هنوز در غربتم. (الان با این جمله‏ام، یک لحظه به یاد «مسعود اسداللهی»(2) افتادم که در یک سری از برنامه‎هایش می‏گفت: "هنوز در سفرم... ." دردناک است که بگویم ما غربت‎نشینان در وطن، در سرزمین مادری خودمان هستیم. می‏فهمی چه می‏گویم؟! کاش بفهمی زیرا از نفهمی‏ها بسیار آزرده‏ام.
کاش می‏شد به آن شیرین‎صنم کُرد بگویم: "اشک نشسته بر گوشه‎ی چشمانت، وقت پر زدن، کام کدام کرکس را سیراب می‏کرد؟!" می‏دانی فرزند، سالی که من از غم بی‎مادری آکنده شدم، این شیرینِ پری‎رو، پا به دنیا گذاشته؛ با احساسم می‏پندارم در طی سال‎های بی‏مادری من، او بالنده شد تا شیرینی خانه‏ای بماند که در او پا به دنیا گذاشت. وقتی به مادر و پدرش، به خصوص به مادرش، می‎اندیشم، با خود می‏گویم: "عجب مادر شجاعی داشته که سبب تولد او شده." من با ترس‏هایی به زعم خودم موجه، نخواستم تو را به دنیا بیاورم، نکند بر تو آن برود که بر من و پدرت و دیگرانی که می‏شناختم، رفته. حتی نکند بر تو آن برود که بر شیرین و فرهادهای قصه‏ی این زمانه رفته. واقعا نمی‏توانم به جای مادر آن‏ها باشم. جرات این را نداشتم که تو را بیاورم بعد به یک باره از من بگیرندت. انگار صورت مساله را پاک کرده باشم. ما، من و پدرت تصمیم گرفتیم لذت داشتن شیرین تو را، از خود سلب کنیم، مبادا کمرمان زیر بار تلخ پَرپَر شدنت خم شود. نه ما نمی‏توانستیم آن قدر شجاع باشیم که بگذاریم تو بیایی.
همیشه از آدم‏ها ترسیده‏ام، همیشه به خاطر کسانی که دوست می‏داشتم از کسان دیگر ترسیده‏ام. به خاطر کسانی که دوست می‏دارم می‎ترسم، نه برای خودم. این به معنای شجاع بودنم نیست. این از خود گذشتنم است. ببین عزیزم کدام بچه است که از آمپول زدن نهراسیده باشد، وقتی تو را که در آغوش مادرت بودی، به پشت می‏کردند. در دست‏شان یک سوزن گنده بود اما تو آن را نمی‎دیدی و وقتی شورت و شلوارت را کجکی و یک ضرب پایین می‏کشیدند، نمی‏خواستند که نازت بکنند، می‏خواستند از تو با یک جسم سخت و نوک تیز به نام سوزن(آمپول)، پذیرایی کنند؛ اگر در آن تصویر و در سن چهار، پنج ساله‏گی بگویی نمی‏ترسم، آن هم با چنین برخوردی، پس حتما چیزی در وجود تو ناقص است. چیزی در تو کم است. در همان کودکی وقت دندانپزشکی هم با همین جسم سخت نوک تیز که می‏خواستند پذیرایی کنند، آن را می‏دیدم و هیچ نمی‏گفتم. فکر کردی در دلم نترسیده‎ام؟ چرا ترسیده‏ام، فقط چون از رو به رو می‎دیدم، تحمل کرده‏ام، چون می‎دانستم می‏‏خواهند برایم کاری انجام دهند، فکر کردی شجاعت به خرج می‏دادم؟ نه. فقط درد را تحمل می‏کردم. حال اگر جسم سختی را بخواهند به سرم بکوبند یا سرم را به جسم سختی، آیا باز شجاع خواهم بود؟! آخ! دلم برای این نوع غربت‏ کشیدن‏ها می‏گیرد. دلم برای چنین وضعی، یعنی که مرغ پر بسته باشی می‏گیرد، دلم می‏گرید. وقتی در قفس باشی جز خود را به در و دیوار قفس کوبیدن و آواز غم سر دادن چه بر می‏آید از پرنده!؟ آه بیچاره مادر! بیچاره پدر! دریغا که من بتوانم به جای این مادران و پدران باشم و یک لحظه تو را پر بسته تصور کنم! نه نمی‏توانم این قدر شجاع باشم. بزرگترهایم (به غیر از مادر و پدرم، خواهران و برادران بزرگترم هم آموزش دهنده‏های من بودند) یادم دادند که از حقم اول خودم دفاع کنم؛ اما وقتی ضمن دفاع، پتک بر دندانم بخورد، چگونه پیش روم و از حقم دفاع کنم؟! وقتی از جان عزیز کسانی که دوست‏شان دارم بترسم یا بترسانندم که از دست‏شان می‏دهم اگر دفاع کنم، پس چگونه دفاع کنم؟ جز سکوت و صبر چه می‎توانم بکنم؟ سکوت می‏کنم. گارد می‎گیرم. بسان گربه‏ی مادری که برای محافظت از بچه‏هایش با گارد گرفتن و نشان دادن چنگ و دندان محافظت خود را از آن‏ها نشان می‏دهد، من هم با دندان قروچه کردن و گارد گرفتن در برابر هر آن کس که فکر کنم عزیزی را می‏خواهد از من بگیرد، محافظت می‏کنم. اگر با گربه‏ی مادری رو به رو شده باشی و حتی بخواهی با بچه هایش بازی هم بکنی معنای حرف مرا می‏فهمی. کاش تو بفهمی چه می‏گویم.
از بچه‏گی وقت آمدن بوی کباب به جای لذت بردن، پر از احساس بد می‏شوم. وقتی بچه‏ی آبادان باشی مگر می‎‏شود تصویر سازی سوختن آدم‏ها در سینما رکس را در ذهنت نکرده باشی، مگر می‏شود نشنیده باشی که آدم‎ها زنده‏زنده کباب شدند. در همان بچه‏گی گریه‏های خانم «حیاتی» همسایه‏مان، که چند عزیزش را در واقعه‏ی سینما رکس از دست داده بود، به خاطر دارم. وقتی بعد از مدتی که از واقعه گذشته بود، به دیدار مادرم آمد که برادرش را از دست داده بود، کنار مادرم که عزادار برادر جوانش بود، نشست و باز برای عزیزان خودش در سینما مویه کرد. نمی‏دانم برایت گفته‏ام یا نه، آن زمان‎ها که پدرت هنوز به زندگی‎ام پا نگذاشته بود و من دختر خانه پدری بودم، کباب کوبیده‏های منقلی خوبی درست می‏کردم. در این کار ماهر شده بودم و با ریزه‏کاری‏هایی که از پسر عمه‏ام (همسر خاله فرحنازت) آموخته بودم، (چون در زمینه‎ی آشپزی، در حد یک سرآشپز، فوت و فن بلد است)کباب‎هایم خوردنی شده بود. اما امان از این که حتی یک بار کباب را از سر میل خورده باشم. عشق به کباب خوردن را در اغلب افرادی که می‏شناسم، دیده‏ام. اما واقعا کباب خوردن هیچ گاه برایم لذت بخش نبوده و نخواهد بود. می‎دانم همینک به جای گوشت گوسفند و گاو از گوشت‎های دیگر حیوانات هم استفاده می‎شود! اما حرف از خر داغ کردن گذشته، در مشامم بوی آدم کبابی می‏پیچد و در گوشم انعکاس گریه‏های خانم حیاتی. آخر باز خبر آتش سوزی رسید؛ این بار نه در سینما که در یک قفس. یک زندان. قفس قناری‏های پَر بسته و کبوترهای بال و پَر چیده. ای وای خدای من! دیگر واقعا کباب خوردن ندارد. حالم بسیار بد است.
وقتی معانی کلمات را فهمیدم، خواندم یا شنیدم، دریافتم که همیشه موجی که به راه می‏افتد، عده‏ای بر موج سوار می‏شوند، عده‏ای هم بر خر مُراد. خیلی‏ها هم نمی‎دانند (شاید هم نمیفهمند) که کجای این ماجرای‎اند اما سیل حوادث جاری، زندگی آن‎ها را هم زیر و رو می‎کند. در سیاست هیچ ادعایی ندارم اما همان قدر که از آن خواندم و فهمیدم، دریافتم که در آن، همه چیز بازی است. یک بازی کثیف. هیچ چیز آن جور نیست که می‏نماید. شاید برایت دور از ذهن باشد که بدون هر گونه تفاخر و تظاهری بگویم برایت که سلول‏سلول وجودم از همین سیاست است. سیاست را دارم کم‏کم بالا می‏آورم. فایده ندارد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. همینک روی سخنم با توست. اصلا برای تو که فرزندمی دارم درددل می‏کنم، نه برای یک عده علامه‏ی دهر. این جا برای آب خوردن هم باید سیاسی بود. خوب که ریز بنگری، یک جای کار می‏لنگد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. در سیاست پای منافع که وسط بیاید پا روی سر هم می‏گذارند. آب گلدان‎ها را از خون زیردستان می‏دهند و چه گل‏ها می‏روید و بارور می‏شود و تو چه می‏فهمی اگر نخوانده باشی، اگر ندیده باشی، اگر خوانده باشی و نفهمیده باشی، اگر دیده باشی و نفهمیده باشی؛ عزیزم گاه حتی نوشته نمی‏شود که تو بخوانی. آه از مصائبی که بر آدم‏ها در سیاست می‏رود و کسی نه می‏فهمد، نه می‏بیند، نه درک می‏کند و گاهی نه جایی نوشته می‏شود و برای همیشه پنهان می‎ماند. اگر به خدا اعتقاد داشته باشی، می‏دانی که به باور من، خدا می‏فهمد، می‏بیند، می‏داند و در کل آگاه است و تو لحظه شماری می‏کنی برای دیدن عدالت الهی و قیامت و ... در این انتظار پیر شدم.
دیگر جسمم بار روحم را نمی‏کشد و کم آورده. همینک روحم دیگر تاب این دنیا را ندارد. آن‎قدر خود را به در و دیوار می‏کوبد و دست و بال خود را زخمی می‏کند که حد و حساب ندارد و جز تماشای روح زخمی کاری از من بر نمی‏آید. هیچ مرهم شفا بخشی برای زخم‏های روح من، روح پدرت و روح بعضی کسان که می‏شناسم نیست. همه مرهم‏ها که می شناسم، موقتی‎اند. درمان نمی‏کنند، فقط کمی التیام بخشند. تازه بعضی از مرهم‏ها مثل نمک بر زخم عمل کرده و می‏سوزانند. می‏دانی چرا؟ چون زمان از دست رفته. چون گرد پیری رسیده. چون تشنگی که خیلی از حد بگذرد، تو آب بنوشی، می‏میری، بایست با سرم به تو آب بدهند که نمیری. آه دلبندم، می‏فهمی چه می‌گویم؟ بفهم لطفا. اگر نفهمی دق می‏کنم.
یک کارتونی در بچه‏گی دیده‏ام که اسمش از خاطرم رفته. در آن کارتون، هر وقت مشکلی پیش می‏آمد یک «ناجی» می‏آمد و کارها را سر و سامان می‏داد و یک جمله در آن کارتون تکرار می‎شد که: "ناجی افسانه‏ای همه جا هست." همینک می‏ترسم. نکند ناجی افسانه‏ای زندگی ما، فقط در خواب بوده و واقعیت نداشته باشد. آه، وای بر من! وای بر ما!
می‏گویند یک دست صدا ندارد و من لجبازانه با بشکن زدن با یک دست، قصدم این است که این حرف را رد کنم. به نظرم بهتر بود می‏گفتند یک دست صدا کم دارد، وقتی دست‏ها با هم یک باشند، قطعا صدا کَر کُننده خواهد بود. عزیزم اگر توانستی جفت دستت را بیابی، حتما او را محکم بگیر، نگه دار و رهایش نکن.
عزیزم خوب دقت کن. مراقب یک‏های موازی هم باش. این یک‏ها نیروهایی هستند در موازات هم. مراقب باش تو را گمراه نکنند. آن‎ها با تو جمع نمی‏شوند اما در مقابل تو و امثال تو، کنار هم می‏ایستند. تو را وقتی در خواب هستی، می‏بلعند. پس نخواب. هیچ وقت فکر نکن یک، فقط یکی است و تو فقط با یک، یک، طرفی. بلکه بدان ده‏ها یک، تو را محاصره کرده‏اند و همگی کنار هم هستند. بعضی چاق و بعضی لاغرند. با آن که هیچ گاه با هم یکی نمی‏شوند اما چون در موازات هم هستند، کنار هم می‎ایستند تا بتوانند تو را از سر راه بردارند. بعد گفته می‏شود که تو مریض بودی، خفه شدی. مریض بودی، سکته کردی. دقت نکردی، تصادف کردی. بیشتر دقت نکردی، سرطان به سرعت پیش‏رونده گرفتی. بالاخره که من و تو و هر کس، یک روز خواهیم مُرد. اما تو مراقب باش که مرگ تو به دست (یک) بنده‏ی خدا نباشد که بنده‏ی خدایی که مرگ تو را سبب شود، خودش به کریه‏ترین شکل ممکن، خواهد مُرد. بله فرزندم، مرگ حق است. اما مرگ داریم تا مرگ؛ مرگی زیبا، مرگی کثیف، مرگی دل‏خُنک‏کُن، مرگی با آرامش، مرگِ با عذاب، مرگی با شکنجه؛ بعضی هم برای رسیدن به مرگ، جان به لب می‏شوند تا جان دهند! کاش خدا مرگی خوب قسمت کند. کاش آن قدر که زندگی خوب نکردیم، لااقل مرگی خوب داشته باشیم.
واقع بین که باشی می‏فهمی که هر نامه‏ام می‏تواند آخرین نامه‏ی من به تو باشد. بچه‎ی خوبی باش. ببین و تفکر کن. بخوان و دقت کن. زندگی پیچیده است، اما کوتاه‏تر از آن است که می‏پنداری. سرفراز بمانی و سرفرازیت چه در حیات و چه در مَمات، پایدار بماند. می‎بوسمت با عطر پاییز: مادرت لیلا
(1)با اشاره به این جمله از حضرت «سعدی» که می‏فرمایند: "هر نفسی که فرو می‏رود، مُمِد حیات است و چون بر می‏آید، مُفرح ذات.
(2)مسعود اسداللهی کارگردان و بازیگر و برنامه‏سازی تبعیدی. او نیز مدت‏ها در غربت بود و غریبانه هم پر کشید. روانش در آرامش باد.

CYRUS Cyrus International Magazineیکساله شد. شماره 12 این ماهنامه را از دست ندهید. با یک پیام و 60 دلار در سال مشترک 12 ...
30/12/2022

CYRUS Cyrus International Magazine
یکساله شد. شماره 12 این ماهنامه را از دست ندهید. با یک پیام و 60 دلار در سال مشترک 12 شماره ماهنامه بصورت فایل پی دی اف شوید.
www.kouroshmagazine.com
[email protected]

24/11/2022

فرشته‏ای از طرف خدا
فرحناز حسامیان
نیمه‏های شب بود. مادر به سختی نفس می‏کشید. با صدای مادر، رضا و زهرا از خواب پریدند و خود را به کنار مادر رساندند. خس‏خس سینه‏ی مادر رسا بود. زهرا جعبه قرص به دست گرفت تا به مادر دهد. رضا هم به سرعت یک لیوان آب آورد. مادر با آن که داشت به سختی نفس می‏کشید اما به خاطر فرزندانش درد را تحمل می‏کرد. او دست زهرا را به دست رضا داد و گفت: "مراقب خواهرت باش. هیچ وقت هم دیگه رو تنها نذارید." زهرا به گریه افتاد و رو به رضا گفت: "یه کاری کن رضا! مامان نمیره تو رو خدا." رضا هم به گریه افتاد. مستاصل بودند و نمی‏دانستند چکار کنند. زهرا هم چنان که گریه می‏کرد، دست مادر را در دست‏هایش گرفته بود و می‏بوسید. رضا از استیصال به کوچه رفت. درب منزل چند همسایه را کوبید. اما کسی جوابش را نداد. انگار کسی نبود. او با عجله به طرف خیابان اصلی رفت. در همین زمان یک ماشین به طرف خیابان فرعی پیچید و جلوی روی رضا ترمز کرد. رضا مات به راننده خیره شد و از شدت گریه، آشکارا می‏لرزید. راننده مردی میان‏سال بود با چهره‏ای مهربان. او احمد نام داشت. از ماشین پیاده شد و به سمت رضا رفت و شانه‏اش را گرفت تا شاید لرزشش کمتر شود. او از رضا پرسید: "پسرم چرا گریه می‏کنی؟ وسط خیابون چه می‏کنی؟ به من بگو چه شده؟" رضا خود را کنترل کرد و گفت: "من خوبم آقا. به دادمون برسید. مامانم... ." و با دست به سمت خانه‏شان اشاره کرد. احمد گفت: "برو جلو نشانم بده." و رفت سوار ماشین شد و به دنبال رضا با ماشین حرکت کرد. به درب منزل کوچک و قدیمی رسید. از ماشین پیاده شد و با رضا به داخل خانه رفت. مادر آرام گرفته بود و زهرا که می‏پنداشت مادر مرده است، کنار رختخواب او نشسته بود و می‏گریست. با آمدن رضا، زهرا برخاست و رو به رضا گفت: "فکر کنم مامان مرد." رضا به کنار مادر رفت و او را تکان داد و گریه کرد. رضا برگشت رو به احمد که به داخل اتاق محقر آن‏ها رسیده بود، کرد و گفت: "آقا تو رو خدا بیا ببین مامان‏مون زنده است یا ...؟" احمد به طرف مادر بچه‏ها رفت و نبض دستش را گرفت و مطمئن شد که او هنوز زنده است. به بچه‏ها گفت: "نترسید. مادرتون زنده است. الان می‏بریمش بیمارستان." رضا روسری مادر را که همیشه دور گردنش بود مرتب کرد. زهرا هم دفترچه و دارو‏ها را برداشت. احمد مانده بود که با این دو بچه چطور این مادر را باید از آن جا بیرون ببرد؛ کلید ماشین را به دست رضا داد و گفت: "برو در ماشین رو باز کن." بعد خودش مادر بچه‏ها را به دوش گرفت و با زهرا به طرف ماشین که جلوی درب خانه بود، رفتند. احمد رو به زهرا و رضا گفت: "در خونه‎تون رو ببندید. کلید رو جا نذارید." رضا گفت: "چشم." او مادر بچه‏ها را روی صندلی عقب قرار داد و به زهرا اشاره کرد که از در دیگر وارد ماشین شود. زهرا وارد ماشین شد و احمد بالاتنه‏ی مادر را به آغوش زهرا تکیه داد. بعد به سرعت سوار ماشین شد و رضا هم کنارش نشست. ماشین را روشن کرده و به راه افتادند.
در راه زهرا هم چنان می‏گریست و به آرامی می‏گفت: "خدایا خودت کمکش کن." گریه‏های آرام رضا و نجواهای غمگنانه‏ی زهرا با اشک و آه با خدا برای حال مادرشان، احمد را متاثر کرده بود. ضمن رانندگی به بچه‏ها گفت: "نگران نباشید الان می‏رسیم بیمارستان، دکترها مادرتون رو به هوش می‏آرن. به خدا توکل کنید." احمد برای این که حواس بچه‏ها را از روی حال مادرشان پرت کند، پرسید: "راستی پدرتون کجاست؟" رضا گفت: "بابای ما چند ساله مرده. ما با مادرمون تنها هستیم. کسی رو نداریم. همه کارها با مامانه. به خاطر همین مریض شده. چون به خودش نمی‏رسه." بعد با گریه گفت: "اگه مامانم خوب بشه، دیگه نمی‏ذارم کار کنه. درس نمی‏خونم دیگه، می‏رم کار می‏کنم. ای خدا! فقط مامانم خوب بشه." با این حرف رضا، گریه‏ی زهرا بلندتر شد. احمد که اشک‏های بی‏صدایش جاری شده بود، گفت: "چه حرفا می‏زنی مرد کوچک! مامانت خوب می‏شه. آروم باش. فقط دعا کنید. الان می‏رسیم بیمارستان." یک دفعه رضا گفت: "آقا ما که پول نداریم، تو بیمارستان چکار کنیم؟ مامان‏مو می‏پذیرن؟" احمد با آرامش گفت: "تو نگران نباش. من باهام پول هست. من می‏دم." رضا با حالتی مردانه صدایش را صاف کرد و گفت: "به شرطی که هرچی خرج کردید رو از ما پس بگیرید. این قرض ما باشه." احمد از نوع حرف زدن رضا خوشش آمد و گفت: "باشه پسرم. آفرین! اما فعلا وقت این حرفا نیست."
به بیمارستان رسیدند. رضا پیاده شد و در سمت مادر را باز کرد. اما نمی‏دانست مادر را چگونه بیرون بیاورد. احمد او را کنار کشید و گفت: "برو بگو یک برانکارد بی‏آرن." رضا رفت و با یک برانکارد و کسی که آن را حرکت می‏داد به طرف ماشین برگشتند. آن شخص و احمد، مادر بچه‏ها را بیرون کشیده و روی برانکارد گذاشتند. مادر را به سرعت به قسمت اورژانس رساندند. رضا و زهرا به دنبال برانکارد مادر روان بودند. احمد هم رفت ماشین را جای مناسبی پارک کند و برگردد. وقتی برگشت دکتر که برای معاینه آمده بود از او پرسید: "مشکل‏شون چیست؟" احمد جواب داد: "من نمی‏دونم. بچه‏ها کسی رو نداشتند من آوردم‎شون. لطفا به دفترچه و داروهاش یه نگاه بندازید." زهرا کیسه دارو و دفترچه مادر را به دست احمد داد. رضا وسط آمد و گفت: "مامانم سخت نفس می‏کشید. داروش رو دادم. رفتم تو کوچه کمک بی‏آرم، وقتی برگشتم بیهوش شده بود." بچه‏ها را از اتاق احیای اورژانس بیرون کردند. با تیم پزشکی حاضر بر بالین مادر بچه‏ها، کمی نگذشت که مادر به هوش آمد و سراغ بچه‏هایش را گرفت. او را آرام کردند و گفتند که بچه‏ها هم آن جا هستند و حال‎شان خوب است و آن‎ها فقط نگران شما هستند. کارهای لازم برای مادر انجام شد و احمد مراقب بچه‏ها بود و مخارج بیمارستان را هم به عهده گرفت. مادر رضا و زهرا را کمی بعد به سی‏سی‏یو منتقل کردند. احمد، زهرا و رضا را که می‏گریستند آرام کرد و دلداری می‏داد. به شرط رعایت سکوت، اجازه دادند که آن‏ها پشت سی‏سی‏یو به انتظار بنشینند. احمد چند دقیقه‏ای یک بار از کنار بچه‏ها بر می‏خاست و از پنجره اتاق سی‏سی‏یو، مادر بچه‏ها را می‏نگریست. بعد نگاهی به بچه‏ها می‏کرد و دلش به حال‎شان می‏سوخت.
نزدیکی‏های صبح بود. زهرا روی صندلی خوابش برده بود. رضا به زور خودش را بیدار نگه داشته بود. احمد هم پشت اتاق سی‏سی‏یو قدم می‏زد. رفت و آمدی نبود و در آن جا کسی هم برای پاسخ‏گویی حضور نداشت. کمی بعد یک دکتر از اتاق سی‏سی‏یو بیرون آمد. احمد به طرفش رفت و از حال مادر بچه‏ها پرسید. دکتر توضیح داد که خطر رفع شده و خستگی و استرس باعث این حالت بوده. چون در اکو و نوارش هم چیزی دیده نشده، تا تثبیت حال‏شان این جا می‏مانند. در کل، اگر آرامش داشته باشند، جایی برای نگرانی نیست. دکتر در ادامه گفت که او همه‏اش از بچه‏هایش می‏گوید و می‏خواهد مرخصش کنیم. شما اگر می‏توانید بچه‏ها را از این جا ببرید. چون تا ساعت ملاقات نمی‏توانند مادرشان را ببینند. احمد تشکر کرد و گفت: "به‏شان بگویید بچه‏هایش تنها نیستن. تا ایشون مرخص شوند، من مراقب‏شون هستم. خیال‏شون راحت باشد." رضا که متوجه حرف زدن دکتر با احمد شده بود، زهرا را بیدار کرد و باهم به طرف احمد رفتند. احمد به طرف بچه‏ها آمد و با خوشحالی گفت: "دیدید بهتون گفتم! مادرتون حالش بهتره. باید شما رو برگردونم خونه." رضا پرسید: "پس کی پیش مادرم می‏مونه؟" احمد با لبخندی گفت: "این جا خودشون مراقبش هستند. الان ما بریم یک صبحانه مشتی بخوریم، بعد استراحت کنیم و وقت ملاقات برگردیم." زهرا راضی شد و گفت: "باشه این جوری مامانم هم یه خواب راحتی می‎ره." احمد هم در ادامه حرف زهرا، گفت: "پس بریم خونه. خودم عصر می‎آرم‏تون برای ملاقات مادرتون." رضا بادی به گلو انداخت و گفت: "ما زیاد مزاحم شما شدیم عمو. شما فقط ما را برسونید خونه‏مون کافیه." احمد خندید و گفت: "بچه‏های گل! شما اصلا برای من مزاحمت نداشتید. این کار خدا بود که ما رو با هم آشنا کرد. خدا همیشه هوای بنده‏هاش رو داره."بعد بچه‏ها را به سمت بیرون هدایت کرد و با هم به طرف ماشین به راه افتادند.
سوار ماشین که شدند، احمد گفت: "دیشب نشد خودمون رو به هم معرفی کنیم. من اسمم احمده. حالا شما بگید اسم‏تون رو." رضا اسم خودش را گفت و گفت که کلاس پنجمی است و زهرا را هم معرفی کرد و گفت: "امسال کلاس اولی می‏شه." احمد آفرینی گفت و بَه َبهی کرد و کمی بعد جلوی یک کافه‏ای نگه داشت و به بچه‏ها گفت: "پیاده بشید." خودش داخل رفت و سفارش داد. یک میز را برای آن‏ها از هر چه که برای صبحانه بود، پر کردند. رضا با نگاه به میز گفت: "عمو! اینا خیلی زیاده. یکیش کافیه." احمد که از رفتار مردانه و با مرام رضا خوشش آمده بود، گفت: "زیاد نیست عزیزم. من خودم هم خیلی گرسنه‌‎ام. می‏خوام حسابی بخورم." هر سه مشغول به خوردن شدند. احمد خودش را در حد بچه‏ها گرفته بود و باب میل بچه‏ها حرف می‏زد و آن‏ها را می‏خنداند. او می‏خواست حال و هوای بچه‏ها را عوض کند. زهرا و رضا هم مات و مبهوت احمد بودند. کسی را تا به حال ندیده بودند که این قدر به آن‎ها کمک کرده و مهربان باشد. با رفتار احمد، بچه‏ها برای دقایقی از یاد مادرشان فارغ شدند و لب‏شان به خنده باز شد. احمد به بچه‏ها گفت: "بریم سمت ماشین. بعد بریم بازار یه کم خرید کنیم." رضا و زهرا سکوت بودند. احمد آن‏ها را به سمت پاساژی برد که دوستش در آن جا مغازه‏ی لباس‏فروشی داشت. رضا از حرف زدن احمد با دوستش متوجه شد که او قصد دارد برای آن‏ها لباس بخرد. او رو به احمد کرد و گفت: "عمو ما لباس داریم. دیشب وقت نشد لباس خونه رو عوض کنیم." احمد با مهربانی گفت: "می‏دونم دارید عزیزم. اما می‏خوام وقتی عصری می‏ریم ملاقات مادرتون خیلی تغییر کرده باشید. تا مامان‎تون خیلی خوشحال بشه. این لباس‏ها هم می‏شه یادگاری از طرف من. هدیه از طرف من، باشه؟! پس ناراحت نشو عزیزم." رضا پذیرفت و سکوت کرد. دوست احمد با شاگردش برای بچه‏ها چند دست لباس آماده کردند. احمد از همان پاساز یک عروسک و یک توپ هم خرید و به طرف بچه‏ها برگشت. بعد به بچه‏ها گفت: "بیایید یک نظر بدید برای مادرتون هم یک لباس بگیریم که وقتی مرخص شد، بپوشد." بچه‏ها حرف لباس مادرشان که شد اصلا مقاومت نکردند. بعد از آن احمد گفت: "برای من هم بیایید نظر بدید." رضا که خنده‏اش گرفته بود، برای خریدن پیراهن مردانه برای احمد هم نظر خودش را داد و زهرا هم با تکان دادن سر، نظر مثبتش را نسبت به رنگ آن پیراهن اعلام کرد.
کارهای احمد حال و هوای بچه‏ها را کاملا عوض کرده بود. او برق شوق را در چشمان بچه‏ها می‏دید و همین حس بچه‏ها برای او کافی بود. همه با هم به سمت ماشین رفته و حرکت کردند. احمد بچه‏ها را به خانه‏شان رساند و خودش هم ماشین را پارک کرد و به خانه‏شان قدم گذاشت. وقتی وارد خانه شد زهرا را دید که روی رختخواب مادرش افتاده بود و گریه می‏کرد و رضا نمی‏توانست او را آرام کند. احمد گفت: "خوب ببینم بچه‏ها کی اول می‏ره حمام تا تمیز بشه و لباس قشنگ بپوشه و برای ملاقات مامانش آماده بشه؟ فکر کنم زهرا خانم اول همه بره حمام. درسته؟" و با حال شوخی کردن و قلقلک دادن به طرف زهرا رفت و زهرا هم خنده‏اش گرفت و دوید و به سمت حمام رفت. احمد گفت: "آفرین دختر خوب! بعدش هم نوبت آقا رضاست." احمد به طرف حیاط کوچک خانه رفت و چند گلدان را دید. آن‎ها را آب داد و ضمن آب دادن گل‏ها با خود فکر کرد چه زندگی‏ها در دنیا هست. بعضی‏ها چه زندگی‏های سختی دارند و بعضی‏ها که در رفاه و خوشی هستند، قدر دارایی و حتی سلامتی خودشان را هم نمی‏دانند. او کمی کنار گلدان‏ها نشست و در افکار خود غرق بود تا این که با صدای زهرا و رضا که با پوشیدن لباس‎های نو خود، بعد از حمام رفتن به حیاط آمده بودند، به خود آمد و متوجه آن‏ها شد و گفت: "بَه‏بَه! عافیت باشه! چه دسته گل‌هایی! ماشالله عزیزانم! حالا با هم می‎ریم بیرون یه گشتی می‏زنیم، بعد با هم ناهار می‏خوریمو ساعت ملاقات می‏ریم بیمارستان. چطوره؟" رضا گفت: "عمو احمد من املت خوب درست می‏کنم اگر شما هم بخورید گوجه و تخم‏مرغ بگیریم، خودم املت درست می‎کنم." احمد از این رفتار و برخورد رضا بسیار لذت برد و گفت: "پذیرایی شما در این خانه از من، بماند برای وقتی که مادرتون از بیمارستان مرخص شد. من امروز از مادرتون اجازه می‏گیرم که تا مرخص شدنش از آن جا، شما پیش من بمونید. این جوری هم خیال من راحته. هم مادرتون نگران شما نمی‏شه." رضا از این که با خواهرش تنها نمی‏مانَد خیلی خوشحال شد و رو به زهرا کرد و گفت: "حتما بابا دعا کرده و از خدا خواسته عمو احمد رو بفرسته تا ما در نبود مامان تنها نمونیم." احمد احساس رضایت خاصی داشت و همه این ها را کار خدا می‏دانست. او از بچه‏ها خواست تا لباس راحت برای خودشان بردارند و مسواک و حوله و شانه خودشان را هم بیاورند و چراغ‏های روشن مانده را هم خاموش کنند، چون بعد از ملاقات می‏خواهد آن‏ها را به خانه خودش ببرد. زهرا گفت: "عمو اگر مامان اجازه داد می‏آییم پیش شما. و گرنه بر می‏گردیم خونه خودمون." احمد از ادب و تربیت بچه‏ها خیلی خوشش آمده بود. او به بچه‏ها کمک کرد تا وسایل مورد نیازشان را جمع کنند و درب پنجره‏ها و چراغ‏های روشن مانده را بستند و از خانه بیرون زدند.
احمد کمی آن‏ها را در شهر گرداند و وقت ناهار، آن‏ها را به رستورانی برد و با هم ناهار خوردند. بعد از آن احمد از یک گل‏فروشی یک دسته گل گرفت و به دست زهرا داد و چند کمپوت و آب میوه هم خریداری کرد و به دست رضا داد. رضا گفت: "عمو خیلی ممنون. اما همه این‏ها رو باید بگید، مامانم خوب بشه به شما پس بدیم." احمد جز نگاهی از سر تحسین به بچه‏ها هیچ نگفت. لحظه ورودشان به بیمارستان آغاز وقت ملاقات بود. رضا و زهرا نزد مادرشان رفتند و احمد بیرون در ایستاد. مادر حالش بهتر بود. او بچه‏ها را با تعجب نگاه کرد. نگاهی هم به دست پر رضا و هم به دسته گل دست زهرا و هم به لباس‏هایی که پوشیده بودند انداخت. او از بچه‏ها پرسید: "چه خبر شده بچه‏ها؟" رضا گفت: "یادته برامون از فرشته می‎گفتی، توی داستان‏هایی که می‏گفتی؟ یکی از همون فرشته‏ها اومد شما رو آوردیم بیمارستان. بعد لباس برامون خرید. با هامون اومد خونه. بهمون صبونه و ناهار داد. عین همون قصه‏هات. الان هم بیرونه." و به سمت در رفت و احمد را صدا کرد و گفت: "عمو احمد بیا تو. این عمو احمده که اون شب مثل فرشته، شما رو نجات داد و ما رو تنها نذاشت. فکر کنم عمو از طرف خدا اومده." زهرا با شیرین زبانی گفت: "من فکر کنم بابا اونو فرستاده. برا منم عروسک خریده." بعد سر خودش را به گوش مادرش نزدیک کرد و گفت: "برای شما هم لباس خریده." مادر که گیج شده بود، فقط توانست بگوید: "احمد آقا ممنونم ازتون. انگار بچه‏های من خیلی بهشون خوش گذشته. اینا بچه‏های دیشب نیستن. خیلی سرحال شدن ماشالله." به چشم احمد، مادر بچه‏ها زنی مهربان و زجر کشیده می‏نمود و با خود اندیشید: "آن فرشته که رضا نام می‏برد، خود مادرش است." بعد رضا برای مادر از دیشب تعریف کرد و مادر متوجه شد که این احمد از کجا پا به زندگی آن‏ها گذاشته و ضمن تعریف کردن رضا و زهرا، مادرشان و احمد گاهی به هم می‏نگریستند. مادر از سر قدردانی و احمد حال رضایت داشت. او چنین لحظاتی را در عمر خود تجربه نکرده بود. احمد در کمال دارایی و ثروت هیچ وقت احساس خوشبختی نکرده و از در کنار هم بودن خانواده لذت نبرده بود. احمد در زندگی خود عشق را نمی‏دید و بچه‏هایش فقط مادی فکر می‏کردند و ارزش با هم بودن را نمی‏دانستند. احمد همیشه مشغول کار کردن و پول در آوردن بوده و حسرت یک دورهمی با عشق و محبت یا یک سفری که خوش گذشته باشد را در دل داشت. در آن لحظه احمد با حسرت به مادر و دو بچه‏اش می‏نگریست و به حال خودش کمی غصه‏اش گرفت. او با خود اندیشید: "رضا و زهرا با آن که پدرشان مرده، اما به یاد او هستند؛ اما بچه‏های او، با آن که او هنوز زنده است، اصلا با او ارتباط نمی‏گیرند چه الان که با هم نیستند و چه آن زمان که هنوز از مادرشان جدا نشده بود." احمد در ذهنش دنبال خاطره شیرینی از آن زمان می‏گشت، نیافت. غم و غصه بر دلش سایه انداخته بود که یکهو متوجه شد مادر بچه‏ها دارد صدایش می‏کند. مادر مجددا از احمد آقا تشکر کرد و گفت: "رضا می‏گه شما می‎خواهید اون‏ها رو به خونه خودتون ببرید؟" مادر در چهره و نگاه احمد هیچ رد یا احساسی از بدی ندید و ادامه داد: "بچه‏های من می‏تونند تنها بمونند. شما زحمت بکشید برسونیدشون خونه، کافیست. نمی‏خوام بیشتر از این مزاحم شما بشن. من این زحماتی را که برا بچه‏هام کشیدید، انشاله بیرون بیام، جبران می‏کنم. برای هزینه بیمارستان هم فهمیدم شما تا الان متقبل شدید؛ دعا کنید بیرون بیام تا ریال آخر پرداخت می‏کنم. لطفا نذارید بیشتر از این خجالت‏زده شما بشم." احمد جا خورد و گفت: "این چه حرفی‎ست؟ هیچ مزاحمتی نبوده. من با این بچه‏ها بهم خیلی خوش گذشته. اگر شما این وضع را از خدا می‏دونید، پس مانع نشید. من مدت‏ها بود این حس و حال رو نداشتم. این بچه‏ها به من حس تازگی و زندگی دادند. انشالله خودتون بهتر می‏شید، مرخص که شدید، بچه‏ها رو بر می‏گردونم خونه." مادر بچه‎ها گفت: "نمی‏دونم چی بگم؟ به قول بچه‏هام شما فرشته‏ای از طرف خدا هستید. خدا رو برای فرستادن شما شکر می‏کنم." احمد آرام گرفت و گفت: "نگران نباشید من فردا صبح می‏آم بیمارستان. اگر بخوان مرخص کنند که هیچ. اما اگر نخوان مرخص کنند، باز بچه‏ها رو برای ملاقات‏تون می‏آرم. شما فقط نگران خودتون باشید. فکرتون پیش بچه‏ها نمونه." مادر بچه‏ها از احمد تشکر کرد. وقت ملاقات تمام شده بود و آن‏ها از بیمارستان بیرون رفتند.
هر چند که احمد همه حواسش به بچه‏ها بود اما آن‏ها به محض رسیدن به ماشین، باز دلتنگ مادرشان شدند و اشک ریختند. احمد آن‏ها را دلداری داد و گفت: "نگران نباشید. تا مادرتون خوب‏خوب نشه، حواسم هست که تو بیمارستان بمونه." احمد یک آشنا در بیمارستان پیدا کرده بود و سفارش مادر بچه‏ها را به او نیز کرده بود. وقتی این را برای بچه‏ها گفت، آن‏ها خوشحال شدند. احمد گفت: "شما فقط آرام باشید و خیال‏تون راحت باشه." زهرا گفت: "چشم عمو." رضا هم به تابعیت از زهرا گفت: "چشم عمو." احمد گفت: "آفرین بچه‏های خوبم. حالا بگید کجا بریم؟" بچه‏ها هر دو با هم گفتند: "خونه." احمد گفت: "از خونه رفتن حرف نزنید. الان وقته رفتن به شهربازی‏ست. بعدش می‏ریم شام می‏خوریم، بعدترش می‏ریم خونه من." زهرا با بغضی گفت: "وقتی مامانم نیست دلم نمی‏خواد برم شهربازی." احمد با مهربانی گفت: " الان می‏ریم به این شرط که وقتی مادرتون از بیمارستان مرخص شد، یک بار هم با او بریم. خوبه این طوری؟" زهرا خندید و گفت: "بله خوبه." احمد بادی به گلو انداخت و گفت: "بذارید به خاطر شما منم بیام شهربازی تا بهم خوش بگذره. من نمی‏خوام شما دلتنگ باشید. حالا هر دوتاتون بخندید ببینم." احمد حسابی هوای بچه‏ها را داشت.
به شهر بازی رفتند. جایی که تا آن زمان نه بچه‏ها رفته بودند و نه احمد. سوار چرخ و فلک شدند و از وسایل‏های دیگر بازی هم استفاده کردند. آن قدر به‏شان خوش گذشت که احمد احساس می‏کرد هیچ وقت از ته دل این قدر نخندیده بوده و خوشحال نبوده. او به یاد آورد همیشه سرگرم کار و زندگی بود و همسرش هم سرگرم تفریح با دوستان و خواهرانش بود. برای همسر و فرزندانش فقط پول احمد مهم بود. احمد با خود می‏اندیشید: "من چه کوتاهی در حق آن‏ها کردم که اکنون کنار من نیستند و برای خوش‏گذرانی الان در خارج از کشور به سر می‏برند." به این چیزها که در پس ذهنش می‏اندیشید، غصه می‏خورد و خنده از روی لبانش محو می‏شد. او افسوس می‏خورد که بسیاری از اوقات زندگیش هدر رفته و لذتی از آن نبرده است. حس و محبت این دو بچه به مادرشان و حرف‏هایی که می‏زنند برای احمد بسیار مهم و بزرگ بود. هم لذت می‏برد و هم انگار داشت از این دو بچه و مادرشان می‏آموخت. خنده‏های این دو بچه چنان به دلش می‏نشست انگار که تا به حال خنده‏ی زیبا و پاکی ندیده بود. تا دیر وقت در شهر بازی ماندند و بعد در همان نزدیکی ساندویچی خوردند. احمد متوجه خواب‏آلود بودن چشمان بچه‏ها شد. بعد از شام به طرف خانه‏اش حرکت کردند.
به خانه که رسیدند، او به سرعت برای بچه‏ها رختخوابی انداخت و آن‏ها را خواباند و تا صبح چند بار به آن‏ها سر زد تا مبادا روی‏شان کنار رفته باشد. بعد کمی می‏ایستاد و به چهره معصوم بچه‏ها می‏نگریست. او از خدا در کنار بستر بچه‏ها خواست تا به او کمک کند تا بتواند به این دو بچه خدمتی کند که برای آینده‏شان مفید باشد. بعد به رختخواب خود برگشت و به آینده بچه‏ها و سرنوشت خودش فکر کرد. نزدیکی‏های صبح غرق همین افکار بود تا خوابش برد.
دکتر مادر بچه‎ها تصمیم گرفت چندین روز او در بیمارستان بماند. احتمالا سفارشات احمد هم در این مورد بی‏تاثیر نبود. در این چند روز احمد با رضا و زهرا چنان خوش گذراند که هیچ وقت با بچه‏های خودش نگذرانده بود. احمد از سمت همسر و فرزندانش عشق را نچشیده بود. آن‏ها احمد را فقط برای پول و امکاناتش می‏خواستند. در این چند روز، شب‏ها که با خودش تنها می‏شد، به مقایسه خانواده خودش با عشق میان این مادر و دو بچه، می‏پرداخت و غصه می‏خورد. او در خود به دنبال تقصیر می‏گشت که بداند آیا مقصر این وضع بوده یا نه. نتیجه گذران عمر او صرف کردن اوقات با کار بود. پول در آوردن بود که دو دستی تقدیم بچه‏هایی کند که ماه‏ها می‏گذشت و حالی از پدرشان هم نمی‏پرسیدند. او آن قدر با این افکار کلنجار می‏رفت تا خوابش می‏برد. صبح روزی که قرار بود مادر بچه‎ها مرخص شود، زهرا از احمد خواست تا آن‏ها را به خانه خودشان ببرد. او به احمد گفت که می‏خواهم خانه را برای آمدن مادرم تمیز کنم. احمد گفت: "منم کمک‏تون می‏کنم." هر سه به آن خانه رفتند. زهرا مشغول جارو و گردگیری شد و رضا هم به زهرا در مرتب کردن خانه و به احمد در شستشوی حیاط و آب دادن به گلدان‏ها کمک کرد. احمد متوجه شد بچه‏ها دارند با هم پچ‏پچ می‏کنند. وقتی از آن‏ها پرسید که جریان این پچ‏پچ چیست؟ زهرا گفت: "عمو برای مامانم چی درست کنم؟ توی خونه فقط سیب‏زمینی و پیاز داریم." احمد با لبخند گفت: "شما نگران نباشید. فقط آشپزخونه رو مرتب کنید کافی‏ست. من می‏رم مادرتون رو بیارم. اما قبلش می‏رم خرید." احمد رفت کلی خرید کرد و آن‏ها را دم در خانه، به رضا داد و گفت: "اینا رو بشور و مرتب کن تا من با مادرت برگردم. امروز ناهار هم می‏گیرم. اینا بمونه برای بعد." رضا با برق شادی در چشمانش، گفت: "عمو اینا خیلی زیاده. قربون دست‏تون." احمد با مهربانی رضا را نگریست و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
احمد یک دسته گل خرید و در بیمارستان از طرف بچه‏ها به مادرشان داد. مادر بچه‏ها با متانت گفت: "نمی‏دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم." بعد که کارهای ترخیص انجام شد با هم به طرف خانه رفتند. سر راه احمد چند پرس غذا گرفت. با ورود مادر، انگار دنیا را به بچه‏ها داده بودند. رضا و زهرا دور مادر می‏چرخیدند و گاهی به طرف احمد رفته و برای تشکر او را در آغوش می‏گرفتند. آن‏ها با هم و با شادی در کنار هم غذا خوردند. احمد احساس کرد دیگر باید از آن‏ها جدا شود. وقتی برخاست و رضا متوجه شد که احمد می‏خواهد برود، پرید به طرف احمد و دست او را بوسید. احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به مادر بچه‏ها کرد و گفت: "احسنت دارید به خاطر تربیت بچه‏ها. من بهترین روزهای عمرم را با بچه‏های شما گذروندم." مادر هم از احمد قدردانی کرد و احمد که بغض گلویش را گرفته بود، سر بچه‏ها را بوسید و از خانه بیرون رفت. رضا و زهرا از رفتن احمد دلتنگ شده بودند و برای مادرشان از اوقاتی که با او گذرانده بودند، تعریف کردند. مادر هم مثل بچه‏ها احمد را یک فرشته از طرف خدا می‏دانست.
مدتی گذشت. احمد گاهی به آن‏ها سر می‏زد و برای‏شان خرید می‏کرد و طبق قولی که به بچه‏ها داده بود یک بار هم به اتفاق مادرشان آن‏ها را به شهربازی برد. وقتی که بچه‏ها مشغول بازی ‏شدند احمد با مادر بچه‏ها درددل کرد. از بی‏وفایی بچه‏های خودش و سختی‏های عاطفی که بر او گذشته بود، گفت. مادر بچه‏ها هم متاثر شد و دلش به حال احمد می‏سوخت. او هم برای احمد از سختی‏هایی که بعد از مرگ همسرش برای بزرگ کردن بچه‏ها کشیده بود، گفت. بچه‏ها وقتی احمد و مادرشان را در حال حرف زدن با هم می‏دیدند، به یکدیگر می‏گفتند که پدرشان عمو احمد را فرستاده تا دوست همه‏ی آن‏ها باشد.
احمد که به آن خانه و افرادش عادت کرده بود، در خانه خودش بند نمی‏شد و اذیت بود. در یک شب بارانی از خانه بیرون زد و در خیابان‏ها می‏چرخید و در افکار خودش غرق بود که متوجه شد دلش او را به خیابان فرعی‌ای رسانده که منزل رضا و زهرا و مادرشان در آن بود. از ماشین پیاده شد، اما نتوانست در بزند. کمی زیر باران ماند و خیس شد. بالاخره دل به دریا زد و زنگ در را فشار داد. مادر بچه‏ها پرسید: "کیه؟" احمد گفت: "منم. احمدم." مادر در را گشود. وقتی احمد را خیس دید، پرسید: "خیر باشد احمد آقا؟ اتفاقی افتاده؟" احمد همان طور که دم در ایستاده بود گفت: "نه. اتفاقی نیافتاده. راستی اسم شما چی بود؟" مادر بچه‏ها که خنده‏اش گرفته بود، گفت: "این موقع شب اومدید، اسم منو بپرسید؟ اسمم فرشته بود." احمد لبخندی زد: "گفت: "یادم افتاد! توی بیمارستان فهمیده بودم. چه اسم برازنده‎ایه برای شما فرشته. من به شما و بچه‏ها خیلی عادت کردم. خواستم بگم می‎شه فرشته‏ی زندگی منم بشید و منو از این تنهایی نجات بدید؟" فرشته که تا آن زمان رفتار ناشایستی از احمد ندیده بود، در این حرفش هم با آن سر و وضع خیس از باران جز صداقت چیزی ندید. نفسی صدادار کشید و گفت: "شما برای زندگی من مثل یک ناجی هستید. برای بچه‏هام یک فرشته‏اید که باباشون از خدا خواسته براشون بفرسته. اما من در برابر شما هیچم احمد آقا." احمد با حالت گریه گفت: "شما و بچه‎‏هاتون فرشته‏ای از طرف خدا هستید توی زندگی من هستید. طعم زندگی رو من با شما و بچه‏ها چشیدم. بدون شما تنهام. تا قبل از دیدن شما با تنهایی سر می‏کردم اما الان با دیدن شماها دیگه نمی‏تونم." فرشته از شنیدن حرف‎های احمد احساس آرامشی کرد. درب را بیشتر گشود و احمد را با اشاره دست به داخل خانه دعوت کرد. این دعوت در سکوت برای احمد جواب مثبت فرشته محسوب می‏شد.
زندگی احمد و فرشته با رضایت بی‏حد بچه‏ها از با هم بودن آن‏ها، آغاز شد. در پناه بچه‏ها و فرشته، احمد طعم زندگی عاشقانه را چشید و بچه‏ها با حمایت احمد توانستند زندگی خوبی داشته باشند. رضا مهندس عمران شد و زهرا دانشجوی پزشکی بود. فرشته که در کنار احمد زندگی جدیدی را تجربه کرده بود و دیگر دغدغه‏های مالی و کار کردن را نداشت و تامین بود اما قلبش زیاد دوام نیاورد و بعد از فارغ‏التحصیلی رضا، بدرود حیات گفت. احمد که مرد مسنی شده بود با رضا و زهرا بر سر مزار فرشته ایستاده بودند و هر سه بی‏صدا اشک می‏ریختند. رضا دست احمد را در دست گرفته بود و با نگاه به قبر مادرش به خاطر آورد شبی که حال مادرش بد بود و لحظه آشناییش با احمد. تمام ایام مثل فیلمی با دور تند از جلو چشم رضا گذشت. رضا احمد را در آغوش گرفت و گفت: "عمو اگر مادرم تا این زمان زنده موند، زیر سایه شما بود. اون شب رو یادتون می‏آد؟ اگر شما نبودید مادرم همون شب می‏مرد و خدا می‏دونست زندگی من و زهرا چه می‏شد. مادرم کنار شما به آرامش و آسایش رسید. ما با کمک شما تحصیل کردیم. عمو ازت خیلی ممنونم. چقد خوبه که شما هستید کنار ما." احمد دست زهرا را گرفت و هر دو بچه را در آغوش کشید و گفت: "تا زنده‏ام بهتون خدمت می‏کنم. من با شما و مادرتون معنای زندگی را فهمیدم." هر سه کنار مزار فرشته در آغوش هم گریستند.

Address


Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Cyrus International Magazine posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to Cyrus International Magazine:

Shortcuts

  • Address
  • Alerts
  • Contact The Business
  • Claim ownership or report listing
  • Want your business to be the top-listed Media Company?

Share