Sheesha Media

Sheesha Media Sheesha Media, a non-profit, promoting democratic change and community transformation in Afghanistan

02/23/2025

تا یک ساعت دیگر…
مهاجرت؛ بحران فراموشی زبان مادری و راه حل‌ها

لینک ورود مستقیم در کامنت اول…

داستان از روزی شروع شد که مادرم با چشمانی خسته و لب‌هایی که سعی می‌کردند لبخند بزنند، مرا به دکان خانم عطیه برد. او زنی ...
02/22/2025

داستان از روزی شروع شد که مادرم با چشمانی خسته و لب‌هایی که سعی می‌کردند لبخند بزنند، مرا به دکان خانم عطیه برد. او زنی مهربان اما سخت‌کوش بود که سال‌ها در همین محله خیاطی می‌کرد. مادرم، با لحنی که تلاش داشت تردیدش را پنهان کند، به خانم عطیه گفت که دیگر نمی‌توانم به مدرسه بروم. هزینه‌ی تحصیل و مخارج زندگی برای خانواده‌ی ما سنگین‌تر از توان‌شان شده بود. چه کسی بهتر از خانم عطیه، زنی با دستانی هنرمند و دل مهربان، می‌توانست به من کمک کند؟

روزهای اول کار در دکان، مثل کابوس بود. صدای ممتد چرخ خیاطی گوش‌هایم را آزار می‌داد و بوی گرد و غبار پارچه‌ها نفسم را می‌برید. از این دنیای شلوغ و پر سر و صدا می‌ترسیدم؛ از سوزنی که هر لحظه ممکن بود انگشتم را سوراخ کند، از پارچه‌هایی که مدام در دستانم گره می‌خوردند؛ اما خانم عطیه با صبر و حوصله‌ی بی‌نظیر، به من یاد داد چگونه نخ را در سوزن جا بزنم، پارچه‌ها را برش بزنم و با چرخ خیاطی کار کنم. دستانش زبر و پینه‌بسته بودند، اما با مهارتی وصف‌ناپذیر، هر تکه پارچه را به زیبایی می‌دوخت.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/mw6xh4k5

برای لحظه‌ای خشکم زد. من و خواهرش هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. این خبر برایم شوکه‌کننده بود، گویا به مغزم ضربه زد؛ ضربه‌ا...
02/22/2025

برای لحظه‌ای خشکم زد. من و خواهرش هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. این خبر برایم شوکه‌کننده بود، گویا به مغزم ضربه زد؛ ضربه‌ای که تمام وجودم را لرزاند. آن شب به جای نان، غصه، اشک و اندوه خوردم. شب برایم به درازای یک سال گذشت. تا صبح گریه کردم. دردی عمیق بر قلبم سنگینی می‌کرد.

به دختران این سرزمین فکر می‌کردم؛ دخترانی که با امید و تلاش برای آینده‌ی شان زحمت می‌کشیدند. دخترانی که شب و روز درس می‌خواندند تا روزی بتوانند زندگی بهتری داشته باشند؛ اما با یک فرمان، همه‌ی زحمات، رویاها و امیدهای‌شان نابود شد.

پس از بسته شدن مکاتب و دانشگاه‌ها، تنها انستیتوت‌های صحی امید ما بودند؛ جایی که هنوز می‌توانستیم احساس کنیم «انسان» هستیم و «حق» داریم. اما حالا، این روزنه‌ی امید را هم از ما گرفتند. دیگر امیدی باقی نمانده بود. هر روز که بیدار می‌شویم، آرزو داریم که این محدودیت‌ها تمام شده باشد؛ اما نه، هر روز بیشتر می‌شود. دیگر نمی‌دانیم در برابر این ظالمان چه باید کرد. کسانی که بویی از انسانیت، آزادی، عدالت و زندگی نبرده‌اند.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/4eewrphh

در میان تمام آن روزهای شلوغ و پرمشغله، یکی از مهم‌ترین کارهایم، دیدار آخر با مادران شجاع صنف‌های سوادآموزی «انجمن همدلی»...
02/22/2025

در میان تمام آن روزهای شلوغ و پرمشغله، یکی از مهم‌ترین کارهایم، دیدار آخر با مادران شجاع صنف‌های سوادآموزی «انجمن همدلی» بود؛ زنانی که بعد از آمدن طالبان، علی‌رغم تمام سختی‌ها و محدودیت‌ها، هرگز سر خم نکردند و دست از تلاش برنداشتند. ما، دخترانی بودیم که باور داشتیم قدرت ما فراتر از درهای بسته‌ی مکتب و دانشگاه است. تصمیم گرفتیم با دستان خالی؛ اما قلب‌هایی پر از امید، در مسجد صنف‌های سوادآموزی برای مادران و دخترانی که سال‌ها از تحصیل محروم شده بودند، برگزار کنیم. در کنار آموزش حروف الفبا، درس‌هایی از شجاعت، مقاومت و قدرت زنان را نیز با آن‌ها درمیان گذاشتیم.

وقتی انجمن و صنف‌ها را افتتاح کردیم، با استقبال گرم مادران و اهالی محل مواجه شدیم. مردانی که در آن روزهای تاریک از آموزش زنان حمایت می‌کردند، دل‌های ما را گرم‌تر می‌ساختند؛ اما این مسیر، آسان نبود. با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردیم. هر بار که ذوق و شوق مادران را برای یادگیری می‌دیدم، نیروی تازه در وجودم شعله‌ور می‌شد و می‌گفتم: «ما باید ادامه دهیم.»

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/2txuu4ey

02/22/2025

جویای مزاری (1)
کودکی و جوانی مزاری؛
گفت‌وگو با محمد عالم جویا، از نزدیکان بابه مزاری
گفت‌وگوی کامل را در یوتیوب شیشه‌میدیا تماشا کنید 👇
https://youtu.be/1wPsEIKVVjc?si=aZrtmzT-egMCW1xm

مهاجرت؛ بحران فراموشی زبان مادری و راه حل‌ها ‏در اکس اسپیس این هفته‌ی نسل پنجم، به مناسبت روز «زبان مادری» با حضور دکتر ...
02/21/2025

مهاجرت؛ بحران فراموشی زبان مادری و راه حل‌ها

‏در اکس اسپیس این هفته‌ی نسل پنجم، به مناسبت روز «زبان مادری» با حضور دکتر حفیظ‌ شریعتی (سحر)، استاد دانشگاه، پژوهش‌گر و نویسنده با موضوع «مهاجرت؛ بحران فراموشی زبان مادری و راه‌کارها» بحث و تبادل نظر خواهیم داشت و شما هم اگر سوال و یا نظری دارید، می‌توانید که در برنامه اشتراک کنید.
‏زمان: یک‌شنبه، ۵ حوت/ ۲۳فبروری
‏ساعت ۸ شب (افغانستان) ۱۰:۳۰چاشت (واشنگتن)۳:۳۰بعد از ظهر(اروپای شمالی)
لینک ورود مستقیم:
https://twitter.com/i/spaces/1MYxNwWrbVnKw

«دخترها نباید در این شرایط در خانه‌ی پدرشان بمانند؛ باید ازدواج کنند و به خانه‌ی شوهر بروند. این به صلاح خانواده‌ها نیست...
02/21/2025

«دخترها نباید در این شرایط در خانه‌ی پدرشان بمانند؛ باید ازدواج کنند و به خانه‌ی شوهر بروند. این به صلاح خانواده‌ها نیست که دختر جوان و مجرد در خانه داشته باشند.» این‌ها جملاتی بود که هر روز می‌شنیدم. در میان خانواده‌ها و همسایگان ما، پس از بازگشت طالبان، ازدواج‌های زیر سن بسیار رایج شده بود و این موضوع برای من به کابوسی همیشگی تبدیل شده بود که هر لحظه مرا تهدید می‌کرد.

یک روز با خودم گفتم: «این هم شد زندگی؟! چه کسی با خانه‌نشینی به کامیابی و موفقیت رسیده؟ هیچ‌کس! من رویاها و خواسته‌های زیادی دارم. می‌خواهم برای تحقق آن‌ها تلاش کنم و کسی نمی‌تواند مانعم شود. درست است که دروازه‌های مکاتب بسته شده؛ اما آن‌ها نمی‌توانند ذهن و اراده‌ی ما را در بند کنند. باید برای بهبود زندگی خودم، خانواده‌ام، اطرافیانم و کشورم کاری کنم. شاید کاری که می‌کنم کوچک باشد؛ اما همین‌که کاری انجام داده‌ام، برایم ارزشمند خواهد بود.»

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/4jt5e2xm

کتاب‌هایم را برداشتم و راهی کورس شدم. هوای سرد صورتم را نوازش می‌کرد. دستانم از سرما بی‌حس و بینی‌ام سرخ شده بود. ناگهان...
02/21/2025

کتاب‌هایم را برداشتم و راهی کورس شدم. هوای سرد صورتم را نوازش می‌کرد. دستانم از سرما بی‌حس و بینی‌ام سرخ شده بود. ناگهان حس کردم پاهایم تر شده‌اند. وقتی پایین را نگاه کردم، فهمیدم که کفش‌هایم سوراخ شده‌اند و آب به داخل آن‌ها نفوذ کرده است.

برگشتن به خانه برای تعویض کفش‌ها فایده‌ای نداشت. چتر هم نداشتم. سرما بیشتر می‌شد؛ اما راهی جز ادامه دادن نبود. باید می‌رفتم.

همین‌طور که در کوچه قدم می‌زدم، نگاهم به پسربچه‌ای افتاد. کودکی حدوداً ۱۱ ساله، با چشمان سیاه و صورت لاغر. لباس نازکی به تن داشت که هیچ تناسبی با سرمای امروز نداشت. دستانش چرک‌آلود بود و از سرما می‌لرزید.

با نگاهی پر از انتظار به من خیره شده بود. بدنش مثل گنجشک کوچکی در سرمای زمستان می‌لرزید. با دیدن او، مشکلات خودم را فراموش کردم. غم و بی‌چارگی در چهره‌اش موج می‌زد. از خودم خجالت کشیدم که چیزی برای کمک به او نداشتم، حتی یک جفت دستکش.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/5cm2wvdj

گاهی از خود می‌پرسم: آیا باید از شکست‌ها بترسیم یا از شروع‌های ناتمام؟ این پرسش، مانند بادی در ذهنم می‌پیچد و در لحظه‌لح...
02/21/2025

گاهی از خود می‌پرسم: آیا باید از شکست‌ها بترسیم یا از شروع‌های ناتمام؟ این پرسش، مانند بادی در ذهنم می‌پیچد و در لحظه‌لحظه‌ی زندگی مرا دنبال می‌کند. شاید در نگاه اول، پاسخ ساده باشد: از شکست‌ها باید ترسید، زیرا آن‌ها دردناک‌اند و گاهی باعث از دست دادن خود ما می‌شوند. اما آیا واقعاً شکست‌ها ترسناک‌ترند؟ یا شروع‌هایی که هرگز به پایان نمی‌رسند، نگران‌کننده‌ترند؟ این دو، هر دو بخشی از تجربه‌ی زندگی‌اند؛ اما هریک به شیوه‌ی متفاوت بر ما تأثیر می‌گذارند.

شکست همیشه احساس سنگین با خود دارد: شرمندگی، ناامیدی و گاهی حس بی‌ارزش بودن. وقتی در میانه‌ی یک پروژه یا تلاش بزرگ شکست می‌خوریم، گویا تمام دنیا بر دوش‌ ما سنگینی می‌کند. هر اشتباهی که مرتکب شده‌ایم، به نظر ما زخم عمیقی بر روح‌ ما می‌زند. شکست چیزی را از ما می‌گیرد که شاید حتی خودمان هم ندانیم چیست. شاید از همان ابتدا، ترس از شکست بوده که مانع حرکت ما شده و در نهایت، همین ترس ما را در موقعیتی قرار داده که هر قدمی با تردید همراه است.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/bd6fj5c7

اسم‌اش حمیده است. از نوجوانی تجربه‌ی سرد و سرخوردگی دیار مهاجرت را با خود دارد. پس از آن به سمت آموزش رفته، اکنون دارای ...
02/21/2025

اسم‌اش حمیده است. از نوجوانی تجربه‌ی سرد و سرخوردگی دیار مهاجرت را با خود دارد. پس از آن به سمت آموزش رفته، اکنون دارای تحصیلات عالی است. پیش از آمدن طالبان در نهادهای اکثرا آموزشی هم درس داده و هم در بخش‌های اداری تجربه‌ی موفق کاری دارد. در کنار این‌که مسوولیت کامل خانواده را به‌دوش می‌کشد، مادر دو فرزند است و از یک بیمار در خانه نیز پرستاری می‌کند.

حمیده ماستری/فوق لیسانس در «اقتصاد توسعه» دارد. پیش از آمدن دوباره‌ی طالبان، مصروف ختم دوره‌ی ماستری، کار در یک مکتب خصوصی و حمایت از فرزندانش بوده‌است. پس از ختم دوره‌ی ماستری‌اش، به صورت پاره‌وقت در یکی از دانشگاه‌های خصوصی مصروف تدریس نیز بوده‌است. هم‌زمان با ورود طالبان، دختر و پسر حمیده هردو در مقطع لیسه درس می‌خواندند؛ اما طالبان که آمدند، رویاهای حمیده و دختر و پسر او، مثل هزاران دختر و پسر دیگر در افغانستان، نابود می‌شود.

او از آمدآمد طالبان تا امروز که بیش از سه سال از حاکمیت آنان در افغانستان می‌گذرد، سراسر حکایت ناامیدی برای کل جامعه، به خصوص حذف قطعی زنان از سوی طالبان را می‌کند. او عملا شاهد عمل‌کردهای طالبان در این سه سال از نزدیک بوده و همه‌چیز را با چشم سر دیده‌است.

بیشتر بخوانید:

اسم‌اش حمیده است. از نوجوانی تجربه‌ی سرد و سرخوردگی دیار مهاجرت را با خود دارد. پس از آن به سمت آموزش رفته، اکنون دارای تحصیلات عالی است. پیش از آمدن طالبان ...

سال ۲۰۲۴ پر از تجربیات آموزنده و چالش‌های سخت بود. سالی که با وجود محدودیت‌ها، فرصت‌های طلایی برایم فراهم شد تا به امیده...
02/20/2025

سال ۲۰۲۴ پر از تجربیات آموزنده و چالش‌های سخت بود. سالی که با وجود محدودیت‌ها، فرصت‌های طلایی برایم فراهم شد تا به امیدهایم نور ببخشم. این سال، سیصد و شصت و پنج روز درس از شجاعت، استقامت و امید برایم داشت. هر بار که به خانه‌ی رویاهایم سنگ پرتاب شد، آن را دوباره ساختم. این سال به من آموخت که زندگی پر از پیچ‌وخم است؛ اما هر شکست، درسی برای پیروزی و هر مانع، فرصتی برای شروعی دوباره است. تجربه‌ها و خاطرات سال ۲۰۲۴ مرا بیدارتر کرد و به من هشدار داد که گام‌های بزرگ‌تری بردارم و صبورانه‌تر تلاش کنم.

در این سال برای بیان دردها، حکایت‌ها و زیبایی‌ها به نویسندگی روی آوردم. پی بردم که دنیای نویسندگی، دنیایی سرشار از سکوت است؛ اما در عمق آن، زیباترین صداها نهفته‌اند. این سکوت مرگبار را می‌شکند و حقیقت را به تصویر می‌کشد. نویسندگی برای من سفری پرماجرا بود که در آن، با واژه‌هایی که داستان‌ها، دردها و افسانه‌هایم را نوشتند، رنج کشیدم، شکست خوردم؛ اما دوباره برخاستم. برای من، به عنوان نویسنده‌ای از نسل پنجم، به دست گرفتن قلم، لذت‌بخش‌ترین فعالیت است. نویسندگی ذهنم را به تفکر وامی‌دارد و احساس می‌کنم ادبیات همان نیمه‌ی گم‌شده‌ای بود که سال‌ها به دنبالش می‌گشتم. حالا که آن را یافته‌ام، از عمق دل خوشحالم.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/6j8xad94

صبح آن روز با صدای ملایم و محبت‌آمیز مادرم بیدار شدم. شوق و هیجان سفر به کابل، قلبم را پر کرده بود. پس از ادای نماز، صبح...
02/20/2025

صبح آن روز با صدای ملایم و محبت‌آمیز مادرم بیدار شدم. شوق و هیجان سفر به کابل، قلبم را پر کرده بود. پس از ادای نماز، صبحانه‌ای که مادرم آماده کرده بود صرف کردیم و آماده‌ی حرکت شدیم. این اولین سفر من بود که برادر کوچکم نیز مرا همراهی می‌کرد.

وقتی به میدان شهر مرکز ولایت میدان وردک رسیدیم، ترس تمام وجودم را فرا گرفت. افراد مسلح ناشناس و غیر دولتی سر راه ما ایستاده بودند؛ افرادی که هرگز پیش از این ندیده بودم. سر و روی‌شان با دستمال‌ها پوشیده بود و سلاح در دست داشتند، فکر می‌کردم که گویا آنها فقط منتظر ما بودند.

میدان شهر به کشتار افراد بی‌گناه هزاره شهرت داشت و اکنون ما خود را در چنین مکانی می‌یافتیم. رنگ از رخسار هم‌سفرانم پریده و چهره‌ی‌شان مثل گچ سفید شده بود، انگار لحظات آخر زندگی فرا رسیده بود. فضا سنگین و تاریک شده و نفس‌های‌ ما در سینه حبس شده بود.

یکی از افراد مسلح به سمت ما آمد و با صدای خشن از راننده پرسید: «کجا می‌روید؟» راننده با ترس پاسخ داد: «کابل.»

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/3nuv7rpb

روز جمعه بود و طبق برنامه باید امتحان آزمایشی کانکور را سپری می‌کردم. تنها یک ماه تا امتحان اصلی باقی مانده بود و ما نیا...
02/20/2025

روز جمعه بود و طبق برنامه باید امتحان آزمایشی کانکور را سپری می‌کردم. تنها یک ماه تا امتحان اصلی باقی مانده بود و ما نیاز داشتیم تا این آزمون را به‌خوبی پشت سر بگذاریم تا نتیجه‌ی بهتری در آن امتحان سرنوشت‌ساز کسب کنیم. روزها و شب‌ها را با سوالات ریاضی و دیگر مضامین می‌گذراندیم؛ اما من مثل همیشه شور و شوق امتحان را در خود نداشتم. مریض و بی‌حال بودم و نتوانستم در امتحان آزمایشی شرکت کنم.

طبق معمول، راضیه، دختر کاکایم، با اشتیاق آمد تا مرا همراه خود ببرد؛ اما من به دلیل بیماری نتوانستم با او بروم. نمی‌دانم آن روز خوش‌شانس بودم یا اینکه هنوز زمان مرگم نرسیده بود. تمام روز را در اتاقم خوابیدم. در خواب عمیق بودم که ناگهان صدای مهیبی مرا از جا پراند. صدایی آن‌قدر بلند که حتی شیشه‌های پنجره‌ی اتاقم را به لرزه درآورد. با وحشت از خواب پریدم و به سمت سالن دویدم. مادرم، که مشغول جارو کردن خانه بود، انگار چیزی نشنیده بود. وقتی مرا با آن حال دید، جارو را کنار گذاشت و پرسید: “چی شده؟ خوبی؟”

با نگرانی گفتم: “مادر، جایی انفجار شد، صدای وحشتناکی شنیدم!” مادرم با تعجب گفت: “کدام صدا؟ من چیزی نشنیدم.”

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/2a24xmkj

صبح دل‌انگیزی بود. هوای تازه بوی بهار می‌داد. خورشید آرام از پشت کوه‌ها سر برمی‌آورد و نوری طلایی بر زمین می‌افکند. این ...
02/20/2025

صبح دل‌انگیزی بود. هوای تازه بوی بهار می‌داد. خورشید آرام از پشت کوه‌ها سر برمی‌آورد و نوری طلایی بر زمین می‌افکند. این نور گویا نویدبخش فصل جدیدی بود. دل من نیز پر از شوق و امید بود. قلبم با هر ضربه‌ای که می‌زد، برای آغاز سال تحصیلی جدید تندتر می‌تپید. کتاب‌های نو، قلم‌ها و کتابچه‌های تازه، نشانه‌ای از شروع فصل نو در زندگی‌ام بود. فصلی که در آن می‌توانستم در کنار دوستانم از دنیای علم و دانش بهره ببرم و برای آینده‌ی بهتر گام بردارم. تمام شب قبل از آن روز در ذهنم مرور کرده بودم که امسال به آرزوهایم نزدیک‌تر خواهم شد. امسال می‌خواستم بهترین سال تحصیلی‌ام را رقم بزنم. در ذهنم تصویری از روزهایی پر از امید و شادی و درس‌هایی که برای آینده‌ای پر از موفقیت می‌خواندم، نقش بسته بود.

اما روز اول سال تحصیلی هیچ‌گاه برای من چنین تلخ نبود. وقتی تلویزیون را روشن کردم، منتظر اخبار خوب بود؛ اما خبری از بازگشایی مکاتب و آغاز درس‌های جدید نبود. در عوض، تصاویر دخترانی را نشان می‌داد که با چشمان اشک‌بار و دل‌های شکسته از پشت دروازه‌های مکتب بیرون می‌آمدند. قلبم برای لحظه‌ای ایستاد. صحنه‌ای که هرگز فراموش نخواهم کرد. دخترانی که با دستانی خالی و قلب‌های پر از درد، به خانه بازمی‌گشتند؛ زیرا دیگر اجازه نداشتند به مکتب بروند. مکاتب برای دختران بالاتر از صنف ششم بسته شده بود. چیزی که هیچ‌گاه باور نمی‌کردم، در همان لحظه به واقعیت پیوست. این نه تنها برای من، بلکه برای هزاران دختر دیگر، ضربه‌ای سهمگین بود.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/nmxfemvu

مساله را می‌خواهم از این‌جا باز کنم که مثلا وقتی می‌خواهیم چیزی بنویسیم، تمرکز ما دقیقا روی مسایلی قفل می‌شود که اغلب مو...
02/19/2025

مساله را می‌خواهم از این‌جا باز کنم که مثلا وقتی می‌خواهیم چیزی بنویسیم، تمرکز ما دقیقا روی مسایلی قفل می‌شود که اغلب موردها، برای ارایه‌ی آن دچار شک و تردید هستیم. آیا می‌توانیم به آن چیزی که واقعا باور داریم، آن را در قالب کلمات مناسب پیاده کنیم و به مخاطب طوری انتقال دهیم که او چیزی را برداشت کند که دقیقا منظور ما نیز همان است. این دقیقا سخت‌ترین مرحله‌ی نوشتن و دشواری مساله است. شک و تردید هم از همین‌جا آغاز می‌شود. این تردید نسبت به خواننده یا مخاطب نیست، این تردید نسبت به خود ماست.

ممکن است وقتی چیزی را در ذهن خود سبک و سنگین می‌کنیم سنجش ابعاد آن چندان چالش‌برانگیز نباشد و در عالم ذهن خود آن را منظم و قابل پیمایش بسازیم؛ اما درست زمانی‌که تصمیمی برای ارایه‌ی آن می‌گیریم، کلماتی که باید ما را کمک کند و مفاهیمی که باید ستون این ساختمان را استوار نگهدارد، ما را بیشتر به شک و تردید می‌کشاند.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/mrx78shv

چشمانش… گویی از دل افسانه‌های کهن، از داستان‌هایی که مادرکلان‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ روغنی زمزمه می‌کردند، بیرون آمده بو...
02/19/2025

چشمانش… گویی از دل افسانه‌های کهن، از داستان‌هایی که مادرکلان‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ روغنی زمزمه می‌کردند، بیرون آمده بودند. همان افسانه‌هایی که میان واقعیت و خیال سرگردان بودند، افسانه‌هایی که آدم‌های زیاد واقعی، آن‌هایی که از دنیای رویاها فاصله گرفته بودند، با تمسخر آن‌ها را «توهم» می‌نامیدند.

اما این دو چشم، آیا حقیقتاً افسانه بودند؟ یا این منم که دلم می‌خواهد چنین باورشان کنم؟

راستش را بخواهی، باور واقعی بودنشان برایم دشوار است. انگشتانم می‌لرزند، قلبم به تپش می‌افتد و احساساتم، همچون جویباری که در میان سنگلاخ گیر کرده باشد، در من سرگردان می‌شوند. از زمانی که نوشتن را آغاز کردم، هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بودم، حسی که مرا از بیان آنچه در درونم می‌گذرد، بازدارد؛ اما شاید این، تنها یک احساس نیست… شاید چیزی فراتر از آن باشد.

وقتی به عمق این چشم‌ها نگاه می‌کنم، انگار گذشته و حال در هم می‌آمیزند. قصه‌های قدیمی را در آن‌ها می‌بینم، قصه‌هایی که با هر واژه‌ی آن، معنای درد را در عمق جانم حک می‌کنند. این چشم‌ها، نه فقط دو گوی سیاه‌رنگ درخشان، که پنجره‌هایی هستند رو به تاریخ، رو به زخم‌هایی که نسل‌ها را در خود فروبرده‌اند.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/5jtrt85h

کتاب «چگونه سیاست‌مدار خوبی باشیم» را می‌خواندم که مادرم کنارم نشست. او خواندن و نوشتن را به‌درستی نمی‌دانست؛ اما چون قر...
02/19/2025

کتاب «چگونه سیاست‌مدار خوبی باشیم» را می‌خواندم که مادرم کنارم نشست. او خواندن و نوشتن را به‌درستی نمی‌دانست؛ اما چون قرآن بلد بود، با تلاش زیاد می‌توانست برخی کلمات کتاب را بخواند. او فقط توانست واژه‌ی «سیاست‌مدار» را بخواند و بعد از خواندن آن، با حسرت گفت: «دوست داشتم سیاست‌مدار شوم؛ اما در زمان ما مکتب درستی نبود که تحصیلاتم را ادامه دهم.»

من که به صفحه‌های آخر کتاب رسیده بودم، ناگهان متوجه شدم که قدرت‌مندترین سیاست‌مدار، مادرم است. او تمام ویژگی‌های یک سیاست‌مدار خوب را دارد. از او صادقانه زندگی کردن را آموختم. وقتی به مفهوم صداقت فکر کردم، دیدم که هیچ‌کس شایسته‌تر از مادرم برای این واژه نیست. او صادقانه و بی‌وقفه کار می‌کند، بدون اینکه به لذت‌ها و زیبایی‌های خود بیندیشد. برای او مهربانی و سادگی نه یک انتخاب، بلکه وظیفه‌ای است که برای عزیزان خود انجام می‌دهد. در دنیایی که صداقت کمیاب‌ترین و گران‌ترین چیز شده و بسیاری نقش انسان‌های صادق را بازی می‌کنند، مادرم کسی است که هر نفسش با صداقت همراه است.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/33ve5sbh

روی تخته‌ با خطی لرزان، عنوان درس را نوشتم: «دوخت زیگزاگ». واژه‌ی ساده؛ اما برای من در آن لحظه، به سنگینی یک کوه بود. صد...
02/19/2025

روی تخته‌ با خطی لرزان، عنوان درس را نوشتم: «دوخت زیگزاگ». واژه‌ی ساده؛ اما برای من در آن لحظه، به سنگینی یک کوه بود. صدای قلبم را در سکوت کلاس می‌شنیدم، صدایی که گویی برای همه قابل شنیدن بود. اینجا، پشت این میز، من معلم بودم. من، دختری که هنوز بسیاری از رازهای زندگی را نمی‌دانست، می‌خواست به این زنان مهارتی بیاموزد. مهارتی که شاید بتواند زندگی‌شان را تغییر دهد. فکر اینکه با یاد دادن خیاطی، دروازه‌ای به سوی استقلال و خودکفایی برای این زنان بی‌سواد باز خواهم کرد، مرا قدرتمندتر می‌کرد.

قبل از شروع کلاس، یک لحظه به چهره‌های‌شان خیره شدم. چهره‌هایی که داستان‌های ناگفته‌ی زیادی را در خود پنهان کرده بودند. سال‌ها کار طاقت‌فرسا، سختی‌های زندگی، نگرانی‌ها برای آینده‌ی فرزندان شان، همه در نگاه‌های شان نمایان بود؛ اما در کنار این همه، جرقه‌ای از امید هم می‌درخشید. امیدی که با این کلاس خیاطی، می‌توانست به شعله‌ی قدرت‌مند تبدیل شود. این امید و این جرقه‌ی کوچک در نگاه شان، تمام نگرانی‌ها و اضطراب‌های مرا از بین برد و جایش را به شوق و انگیزه‌ی وصف‌ناپذیری داد.

بیشتر بخوانید: https://tinyurl.com/3dw4fjya

Address

Arlington, VA
22204

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Sheesha Media posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Business

Send a message to Sheesha Media:

Videos

Share

Category