پیام حکیمانه از جنس الماس/ Wise message made of diamonds

  • Home
  • Afghanistan
  • Kabul
  • پیام حکیمانه از جنس الماس/ Wise message made of diamonds

پیام حکیمانه از جنس الماس/ Wise message made of diamonds اطلاعاتی وانعکاس پیام حکیمانه

19/02/2024

تازه ترین رویداد اخبار فوری سریع و مطمئن سرتاسر افغانس�

05/06/2023

*داستان خواندنی و بیدار کننده!*

داخل طیاره دو حاجی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند.

حاجی اولی: بنده رییس یک شرکت ساختمانی هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم.
حاجی دومی: از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور آرزو دارم.
حاجی دومی: بنده دوکتور سعید متخصص جراحی هستم و در یکی از شفاخانه های خصوصی کار می کنم.
بعدِ سی سال کار در یکی از شفاخانه های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که رفتم برای دریافتِ وجوه پس انداز شده ام به بخشِ مالی، همانجا با مادرِ یکی از مریضان ام که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان هم اخراجِ شوهرش از کار و اینکه دیگر آن زوج توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند.
رفتم پیشِ مدیرِ بیمارستان و ازش خواهش نمودم تا ادامه درمانِ طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای ام جواب رد داده و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست، نه کدام بنیاد خیریه
با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد.
برای چند لحظه یی به فکر فرو رفتم که این پول کی و به کجا باید هزینه شود؟
بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:
بار الها!
خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم بهتر از رفتنِ حج و زیارت خانه ی خودت و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم محبوب تر نیست و اینرا نیز میدانی که برای رسیدن به خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده ام.
بار الها!
من مشکلِ این زنِ نا امید، شوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر تمایلِ سرکشِ درونی خودم که همانا آرزوی رفتن و زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم.
خدایا مرا از فضل و کرمت بی نصیب مگردان!
مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا به صراف تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان طفلِ مریضِ و معلول است و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفآ تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستر و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخت نموده ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است .
به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی در درونِ من بود که خدا مرا وسیله ساخته تا مشکلِ مریضِ معلول و بی بضاعت ام را حل نمایم.
آن شب در حالتی که صورتم و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که دارم طوافِ خانه ی خدا را انجام می دهم
و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید و همچنان میگفتند که اینرا نیز بدانید که شما قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، جنابِ حاج سعید ما را نیز از دعای خیر تان فراموش نکنید.
از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را گرفته بود
خدا را سپاس گذاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم.
تازه چند دقیقه یی از بیدار شدن ام نگذشته بود که زنگِ تلفن ام به صدا در آمد ، دیدم مدیرِ بیمارستان پشت خطِ تلفن هست.بعدِ احوال پرسی مختصر گفت:
صاحبِ بیمارستان امسال عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خود شان حج نمیرود، اما متاسفانه اینبار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بار داری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حمل نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در سفرِ حج همراهی کند، بنآ خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ همراهی ایشان را در سفرِ حج شما عهده دار شوید.
سجده شکر بجا نمودم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ کدام هزینه نصیب ام گردانیده.
الحمدلله نه تنها که هزینه ی سفرِ حج پرداخت نکرده ام، بلکه به دلیلِ رضایت از همراهی و خدمات ام هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه یی نیز برایم پرداخت نمودند.
در طول سفرِ حج فرصتی پیش آمد و داستانِ آن زن نا امید را به منظور تحت پوشش قرار گرفتنِ دوامدار و عرضهء خدمات رایگان برای فرزند معلول اش را برای صاحبِ بیمارستان تعریف نمودم.
محضِ برگشت از سفر ایشان دستور دادند تا فرزندِ مریضِ آن خانواده الی شفایابی کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ ایجادِ صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان را دادند و در ضمن یک دستور دیگری که خیلی خوشحال کننده بود استخدامِ شوهر آن زن در یکی از شرکت هایش بود.
و نیز دستور دادند تمام پولی که بابتِ معالجه ی مریض معلول پرداخت نموده بودم دوباره به حساب ام واریز گردد.
آیا، تا حالا فضل و کرمی بالا تر از فضل و کرمِ پروردگارِ عالمیان دیده اید؟!!!
حاجی اولی که به سخنانِ دکتر سعید گوش می داد غرقِ در اشکِ شرمندگی شده بود، پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت : به خدا سوگند هیچ وقت همانندِ امروز احساسِ حقارت و بیچاره گی نکرده بودم، هرسال پشتِ سر هم حج می رفتم و با خودم فکر می کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالاتر و بالاتر خواهد رفت، اما حالا متوجه شده ام که حجِ شما هزار برابرِ حجِ من و امثال من اجر و پاداش دارد.
چون، تفاوت اینجاست که من خودم به حج و زیارتِ خانه خدا میرفتم ، اما شما را خداوند شخصا به خانه اش دعوت نموده است.

خدایا!
کسانی که در نشرِ این داستان قبولِ زحمت می کنند
¤ اعمال صالح
¤ فرزندان صالح
¤ حجِ بیت الله الحرام
¤ صحت و شفای عاجل و کامل
¤ و گشایشِ در اموراتِ دنیوی و اجر و پاداشِ اخروی نصیبِ شان بگردان

الهی آمین یا رب العالمین

 معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:«ﭼﺮﺍ ﺑ...
16/05/2023


معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»

اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای …
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی…
و زیر هر آسمانی….
برای هر کسی... "تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند …
اثر زیبا باقی می ماند،
برای نیکی ب دیگران کوشا باشید.

دانشمندان ریشه ای پیدا کرده اند که ۹۸ درصد سلول های سرطانی را تنها در ۴۸ ساعت از بین می برد( قاتل سرطان) این ریشه قوی با...
03/05/2023

دانشمندان ریشه ای پیدا کرده اند که ۹۸ درصد سلول های سرطانی را تنها در ۴۸ ساعت از بین می برد( قاتل سرطان)

این ریشه قوی با نام قاصدک( قاقوف )خون و سیستم ایمنی را تحریک می کند و سرطان های پروستات، ریه و سایر سرطان ها را درمان می کند.
قاصدک که از آن به عنوان گیاهی که قاتل سرطان است نیز یاد می کنند، در صنعت داروسازی به عنوان یک داروی گیاهی در ترکیبات داروهای مختلف ضد سرطانی مورد استفاده قرار می گیرد.
این گیاه آنتی اکسیدان های فراوانی دارد که از رشد سلول های سرطانی جلوگیری می‌کند. و ریشه این می‎تواند مانع رشد سلول های سرطانی در کبد، روده، لوزالمعده و غیره شود. بنابراین می توان به این نتیجه رسید که کوئرسین موجود در این گیاه، دارای اثرات ضدتوموری قابل ملاحضه ای بوده و از آن می توان به عنوان یک داروی طبیعی مناسب در درمان سریع انواع سرطان استفاده کرد.
برگ های قاصدک به صورت پخته یا خام سرشار از ویتامین A، فولات، ویتامین C، ویتامین K، ویتامین E، آهن، کلسیم، منیزیم و پتاسیم است. مزایای که این گیاه در پی دارد قابل ذکر است.
1. برای سلامت استخوان‌ها مفید است.
2. دیابت را درمان می‌کند.
3. اختلالات کبدی را درمان می‌کند.
4. کاهش وزن در کمترین زمان مصرف.
5. زردی را درمان می‌کند.
6. با کم‌خونی مقابله می‌کند.
7. فشار خون بالا را کاهش می‌دهد.
8. سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کند.
9. التهاب را کاهش می‌دهد.
10. اختلالات کلیوی را درمان می‌کند.
11. برای سلامت مغز مفید است.
12.بیماری آلزایمر را کاهش می‌دهد.13 پاک‌ کننده‌ی شگفت‌انگیز (روده‌ی بزرگ).
14. قوه‌ی بینایی را بهبود می‌بخشد.
15. از پدیدار شدن نشانه‌های پیری جلوگیری می‌کند.
16. شوره‌ی سر را از بین برده موجب رشد موی میشود.
17. ضد میکروب های قوی در بدن است.

#چگونه این گیاه را مصرف نمایم؟
برگ ها، ساقه ها و گل های قاصدک اغلب به صورت خام یا پخته شده استفاده می شوند؛ برگ های خام یا پخته شده ی قاصدک را می توان مانند انواع سبزیجات دیگر برای تهیه سالاد و در انواع خوراکی‌ها به کار برد.
ریشه قاصدک را معمولا خشک کنید و به عنوان یک جایگزین چای یا قهوه مصرف کنید یا در ترکیب غذاهای تان نیز میتواند مصرف نماید و لذت ببرید.

#برای کسب ثواب حتمی با دیگران نیز شریک سازید.

#منابعforhealthylifestyle
positivemed.com
سایت راستینه
سایت سلامتی برای همه

01/05/2023

داستان علم نحو:
۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
در روستای آدم فقیری زندگی می کرد نامش "لفظ" بود،

او دو برادر داشت بنام های "موضوع" و "مهمل"

"موضوع" پسر زیرکی بود او معنی هر چیز را بدرستی می دانست و جواب آنها را می گفت،

"مهمل" آدم بی شعوری بود و هر چیز را برعکس می گفت، و هیچ مطلبی از او پدیدار نمی گشت،

"موضوع" دو فرزند داشت بنام های "مفرد" و "مرکب"

"مفرد" به تنهایی اش گشت می زد درحالیکه "مرکب" با همه یکجا گشت زنی می کرد،

"مرکب" نیز دو تا دوست داشت، نام یکی آن "مرکب ناقص" و نام دیگرش "مرکب تام" بود،

"مرکب ناقص" پسر نالایقی بود او همیشه ناتمام حرف می زد و هیچ کس سخنش را نمی فهمید،

"مرکب تام" پسر خوبی بود، چنان واضح سخن می گفت حتی که: دیوانه ی هم سخن اش را می فهمید، او از هر چیز خبر می داد، در سخنوری راست و دورغ را آمیخته حرف می زد، بنابرین او خودش را وزیر نحو خطاب می کرد،

سپس ناگهان یتیم بچه ی در روستا آشکار گشت که نام اش "کلمه" بود،

او را سه نفر همراهی می کردند، بنام های "اسم" "فعل" و "حرف"

"اسم" فرد ثروتمندی بود، اما کار هایش را خودش انجام می داد از هیچ کس کمکی نمی گرفت،

"فعل" شخص بسیار بخیل بود، کار هایش را خودش مرتب می کرد، اما دیگران را نیز با خود می آورد، از تنها آمدن می ترسید، مبادا که کاری را اشتباه کند،

"حرف" شخص فقیری بود نه چیزی برای پوشیدن داشت و نه برای پوشانیدن، چیزی از "اسم" و چیزی از "فعل" کمک گرفته گذاره می کرد،

اما گاهی عملی را طوری انجام می داد که همه اهل روستا در حیرانی فرو می رفت،

همچنان "اسم" دو همسر داشت نام یکی آن "معرفه" و نام دیگرش "نکره" بود،

خاله "معرفه" همیشه خود را ممتاز می شمرد چون شهرت بسزا داشت، وی را همه می شناختند،

اما خاله "نکره" بسیار ساده و یک خانم معمولی بود، بی اندازه تواضع داشت حتی که خود را در قالب هیچ تصور می کرد،

البته خاله "معرفه" هفت فرزند داشت، چهار پسر و سه دختر بنام های ضمیر، علَم، اِشاره، موصول، معرٗف باللام، معرف بالاضافة، و معرف بالنداء،

"ضمیر" در تمام روز فقط تو تو، من من، آن آن، می کرد،

"علَم" خویشتن را برتر حساب می کرد، و بر نام خود افتخار می نمود، و می گفت که: مانند من هیچ کس نیست،

"اِشارہ" بی سبب بر دیگران انگشت انتقاد بلند کرده فقط بر دیگران الزام و اتهام وارد می کرد، بغیر ازین کار وی آرام نبود،

"موصول" همیشه با دوستش یکجا کار می کرد،

خواهر محترمه "معرٗف باللام" این قدر ناز دانه است که همیشه در خانه شان جنگ می باشد و ضد می کند که: در ابتدای من "الف لام" بیآورید چون آن جان من است،

"معرف بالاضافة" دختر بسیار زیرک است، نام مخصوص اش را با غذای مطلوب اش یکجا می کند بخاطری که کسی آنرا نخورد،

"معرف بالنداء" دختر بسیار ضدی است، همه از او به تنگ هستند، او می گوید که: هر کارم را خودم انجام می دهم، کسی را مداخله کردن لازم نیست،

"معرف بالنداء" دو تا دوست داشت، نام یکی آن "مذکر" و نام دیگرش "مؤنث" بود،

"مذکر" هیچ علامت دخترانه نداشت، او می گفت: من آهنم، من پسرم،

"مؤنث" می گفت: من دخترم، کسی مرا پسر نگوید، حتی اشتباهاً، چون من پر خطرم،

"مؤنث" سه تا دختر دارد، بنام های تای مدوره (ة)، "الف ممدودہ" و "الف مقصورہ"

تای مدوره (ة)، یک دختر متعصب و ضدی است، او می گوید که: شکل دایره وی مرا هرگز تغیر ندهید،

"الف ممدودہ" دختر قد بلند و خیرخواه است، او هیچ وقت بیرون نمی رود،

او خواهربزرگ، "همزه" را نیز با خود می آورد، خوش سیما و قد بلند است،

پناه به الله از "الف مقصورہ" او که با خواهربزرگ، حسد می کند، یکجایی چه که او را حتی نزدیک خود هم نمی گذارد که بنشیند،

البته "مؤنث" دو تا دوست ویژه دارد، نام یکی آن خاله "مؤنث حقیقی" و نام دیگرش خاله "مؤنث لفظی" می باشد،

خاله "مؤنث حقیقی" همیشه با مردان مقابله می کند،

خاله "مؤنث لفظی" بسیار لطیف و نازک است، مانند مریض فشار بلند خون، لذا او با هیچ مردی مقابله کرده نمی تواند،

بناءً او خاله "مؤنث حقیقی" را ترک گفته در خانه ی به تنهایی زندگی می کند،

"واحد" همیشه تنها می باشد، هیچ کس او را همراهی نمی کند،

"واحد" نیز دو برادر دارد نام یکی آن "تثنیه" است،

دوستش "مثنی" می گوید که: نام برادر دیگرش "جمع" است،

برادرش "مثنی" می گوید که: من فقط با دو تای آنها آشنایی دارم، با سومی آن گذاره کرده نمی توانم،

پناه بخدا از "جمع" که: او هر روز دوستانش را می افزاید، حد اقل با سه دوستش می باشد،

از "جمع" اهل خانه گریزان اند، "جمع" بیچاره را از خانه خارج کرده اند، او نزد دوستش "جمع سالم" و "جمع مکسر" رفته است،

"جمع سالم" انسان بزرگوار و خیرخواه است، به کسی آزار نمی رساند، او بر پشت خود اون، این، و آت را می بردارد،

اما "جمع مکسر" متعصب و خون گرم است، درصورت نرسیدن، پول یا غذا، اجناس خانه اش را می شکند،

اما اگر کسی او را تهدید کند پس می گوید که: با خبر! من جدت پسندم (نو کار و نو آورم) چیز های نو نو می سازم.

وصلی الله علی النبی الاُمی

پایان

مترجم: ابو اسامه حفیظ الله قاضی زاده
۲۳ / ۱۰ / ۱۴۰۰

بزرگترین قرعه کشی سال به مناسبت سال جدید خورشیدی از طرف ذاکر بیرک ریس و سازنده یی فیسبوک شاید این دور برنده شما باشید!!!...
29/04/2023

بزرگترین قرعه کشی سال به مناسبت سال جدید خورشیدی از طرف ذاکر بیرک ریس و سازنده یی فیسبوک شاید این دور برنده شما باشید!!!

یکی از برنده گان سال قبلی ما؛👇

من شمس الدین از افغانستان ولایت کابل برنده ۱۰ لگ دالر شدم منم اول فکر میکردم که دروغ است ولی از طرف مارک ذاکر بیرگ رئیس فیسبوک برایم مسج آمد قرار هفته آینده پول به دستم رسید.

امتحان شرط است

چانس ات را امتحان کو هم‌وطن!
100نفر برنده خواهد بود .
پست را شیر کنید میلونر شوید

خوش آمدید - اینجا حرف اول است تان را کمنت کنید و خود را در قرعه کشی شامل سازید این یک دروغ نیست حقیقت است هزاران شخص تا اکنون برنده شده اند
WELCOME
This is not FRAUD. Choose the first letter of your name and you will receive it according to your name. Do it by faith.
A. 💵💲 ___ 50 million 💲
B. 💵💲 ___ 30 million 💲
C. 💵💲 ___ 25 million 💲
D. 💵💲 ___ 70 million 💲
E 💵💲 __ ___ 35 million 💲
F 💵💲 ___ 80 million 💲
G. 💵💲 ___ 50 million 💲
H. 💵💲 ___ 60 million 💲
I 💵💲 ___ 80 million 💲
J. 💵💲 ___ 35 million 💲
K 💵💲 ___ 40 million 💲
I 💵💲 ___ 20 million 💲
M. 💵💲 ___ 30 million 💲
N 💵💲___ 55 million 💲
O 💵💲 ___ 25 million 💲
P. 💵💲 ___ 40 million 💲
Q. 💵💲 ___ 50 million 💲
R. 💵💲 ___ 45 million 💲
S. 💵💲 ___ 70 million 💲
T 💵💲 ___ 60 million 💲
Y. 💵💲 ___ 70 million 💲
V. 💵💲 ___ 50 million 💲
W.💵💲____40 million 💲
X. 💵💲 ___ 75 million 💲
Y, 💵💲 ___ 85 million 💲
Z. 💵💲 ___ 30 million 💲
SHARE this post in 5 groups now. Share more chances to win. Your money will be sent 15 minutes after you send us a message, please don't ignore it, this could be your chance. Your time starts now. Good luck and God bless...

حرف اول اسم تان را کمنت کنید و منتظر پیام ما باشید .
پست را در 10 گروپ شیر کنید تا در قرعه کشی شامل شوید .
نوووت... کسانی که پست را شیر نکرده و صفحه را لایک نکنند در قرعه کشی شامل نمی شوند .

07/04/2023

من برای ازدواج با دختر عمه‌ام رضایت نداشتم، او هم از من خوشش نمی‌آمد. اما والدین ما هردو طرف، این شرط کلیشه‌ای و ناجور را جلوی ما گذاشته بودند: یا ازدواج کنید، یا از ما دست بکشید، از پدر بودن ما، از مادر بودن ما.
نمی‌دانم چه فضیلتی دیده بودند در این وصل. خودپرستانه بود. زیاد. شاید ما هم آدم‌های ضعیف و منفعلی بودیم که نتوانستیم انتخاب کنیم، نتوانستیم مسیر دوم را برویم. تربیت ما و هم‌نسلان ما همیشه به نفع والدین دستکاری شده بود، به نفع پدرها و مادرها که فکر می‌کردند عقیده‌ی‌شان هیچ ایرادی ندارد، یکجانبه و سخت. ازدواج کردیم. آن‌روز ساز بلند بود در روستا. همه می‌رقصیدند. همه شاد بودند. خانم‌ها "پوفی" می‌زدند. فقط ما نمی‌دانستیم به کجای این زندگی خوشحال باشیم. نه اینکه دختر عمه‌ام زیبا نبود، نه، خیلی زیبا بود، آن روز زیباتر شده بود. وقتی دستش را گرفتم خیلی دلم می‌خواست همان لحظه چیزی درون من زنده شود، کمی قلبم بلرزد، ولی هیچ حسی نداشت، هیچ حسی نیامد، سردِ سرد. اورا آوردیم و زیر یک آسمانه قرار گرفتیم؛ دو انسانی که هیچ علاقه‌ای بین‌شان وجود نداشت. با گذر روز و هفته و ماه نیز رفتار ما چندان تغییر نمی‌کرد، هرچند تلاش می‌کردیم چیزی بین ما به‌وجود بیاید، به تمرین کردن نمی‌شد. روز و سال به شمارش می‌گذشت. یک، دو، سه. آهسته و خسته‌کننده. در این میان، چیزی که در زمان به اثبات می‌رسید، کمی دیوانه کننده بود. ما عادت می‌کردیم، خو می‌گرفتیم به زندگی‌ای که فقط غریزه حرفش را می‌زد. به ناگزیری. چه اندوهناک است که آدم به زندگی بدون عشق عادت کند! هی...
شکم جمیله وقتی بالا آمد، همه جشن گرفتند. ما هم البته خوشحال شدیم. او. من. بچه‌ای را ساخته بودیم که فکر می‌کردیم داروی درد است، رابطه‌ی مارا گرم‌تر می‌کند و نور هستی‌اش وقتی بالای این احساسات یخ‌زده بتابد، تبدیل به پدر مادر محترمی می‌شویم، عشق ورزیدن یاد می‌گیریم و اوست که معنای زندگی می‌شود برای ما. مگر تهِ تهِ قلب‌مان نگران بودیم. نگران چیزهایی که می‌دانستیم، عشقی که هرگز در میان ما وجود نداشت، حرف‌های اجمالی که طبیب روستا گفته بود.
هنگامی که برف‌های قریه آب شدند و سبزه‌ها روییدند، جملیه را هم درد گرفت. نصف شب بود. مادرم و مادرش به او کمک می‌کردند. جیغ و فریادهای دردآلود زنانه که تاکنون نشنیده بودم. شب را تا صبح آمد و شد کردند، دست جنباندند و سرانجام مادرم با نوزاد در بغلش از اتاق بیرون شد. مابین یک تکه پیچانده بود. تکه‌ی خون‌دار. مادرم خوشحال نبود. به من مبارک هم نگفت. ابتدا حس کردم بچه مُرده‌ به‌دنیا آمده، یا مادرش را چیزی شده. نوزاد را به من داد. زنده بود. ولی با صدهزار "اما". اماهای دردناک. دردناک‌تر از رابطه‌ی من و جملیه. اندوهناک‌تر از این ازدواج و روزهای که بی‌عشق سپری شده بود. بچه یک دست نداشت. دست راستش از بازو نبود. اورا که میان درد و خون و مایع زایمان دیدم، دلم برایش سوخت، برای خود ما، برای جمیله، برای این زندگی علیل و غمگین. گریه کردم. شاید بیشتر برای خودم گریستم. وقتی رفتم اتاق، جمیله هم گریه می‌کرد، بیشتر از من گریه می‌کرد، مادرش کنارش بود، به مادرش تکیه نکرده بود. درد داشت. شاید عذاب می‌کشید. بچه را کنارش گذاشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. چه کنم. چه می‌توانم. سرنوشتی که ساخته شده بود، سرنوشتی که خواسته شده بود. فردایش همه فهمیدند جملیه بچه‌ی علیل به‌دنیا آورده. تمام روستا فهمیدند. مسخره شده بود. به همین دلیل جمیله چند هفته تمام از خانه بیرون نشد، از قلعه، از این "چمبر". نمی‌خواست با کسی روبرو شود، نمی‌خواست کسی با نگاه دلسوزانه اورا تسلی بدهد. این بچه آمده بود، ولی برای ما چیزی نیاورده بود. برای خانواده‌ی ما. برای هیچ کس. نه امیدی، نه خوشحالی و نه عشقی. متنفر شده بودم از این زندگی، بیزار شده بود همه چیز. بعد از چند روز فهمیدیم که چیزی هم در گوش این بچه نمی‌رود، مطلقا ناشنوا بود و اگر کنارش به دهل هم می‌کوبیدیم، برایش ساکت و خاموش و بی‌تفاوت بود. آیا باید اورا بزرگ می‌کردیم؟ آیا زندگی و زنده ماندن برای او معنی داشت؟ هیچ کس در این میان نگران نبود، هیچ کس نمی‌خواست خودش را سرزنش کند. جدا شده بودند از ماجرا و این غم. فقط برای من و جمیله بود که زندگی داشت بی‌معنی‌تر و عذاب‌آور تر می‌شد. چیزی برایش پیشنهاد دادم، ترسناک بود. نه نه. اصلا. این بچه را بزرگ می‌کنم. همه چیزم را قربانی او می‌کنم. تصمیم گرفته بود که بزرگ کند. این اراده شاید تسکینش می‌داد. ولی برای من دلیل‌ها مرده بود، جوانی‌ام سوخته بود و احساسات به فنا رفته بود؛ چون شاید مادر نبودم. از همین خاطر، در آن ناوقت شب بچه را برداشتم، جمیله خواب بود و نور مهتاب از پنجره روی صورت غمگینش تابیده بود. آهسته بیرون شدم، ساکت بود. فقط مرغ شب مرتب " قووو" می‌کشید. از کوه بالا شدم. ابرها جلو مهتاب را می‌گرفت. زمین و کوه و این دره بزرگ پشت کوه مرموز می‌نمود. وسط دره، بچه را کنار آن درخت گذاشتم، در مسیر کولی‌ها و کوچی‌ها. بچه گریه نکرد. تکان هم نخورد. وقتی زمین گذاشتم، گویا غم‌ها و رنجهایم را کنار آن درخت خالی کردم. زود به خانه برگشتم. جمیله به دروازه بزرگ "چمبر" تکیه زده بود، چیزی به من نگفت، آهسته دنبالم آمد، به اتاق آمد، با لحن بغض‌آلود گفت: من می‌خواستمش...
دوباره تکرار کرد. من می‌خواستمش. نمی‌دانستم چه بگویم. دلم پر شده بود حالا. دلم بغض کرده بود حالا. تلخ شده بود دهانم، زهر شده بود این زندگی. جمیله دور چشم‌هایش آماس کرده بود، دست‌هایش آماس کرده بود، تنش آکنده از درد بود، بیشتر از من، شدیدتر از من. حرفش را تکرار می‌کرد. من می‌خواستمش. دستم را گرفت، از قلعه بیرون شدیم، گفتم بچه دیگر نیست. گفت مرا ببر آنجا. زن بیمار. به سختی از کوه بالا شدیم. تسلیم شده بودم، تسلیم دردهایی که جمیله را اینقدر عاجز و متضرع کرده بود. وقتی آنجا رسیدیم، وقتی کنار آن درخت رسیدیم، هنگامی که از راه برایک کولی‌ها عبور کردیم، بچه نبود. هیچ چیز آنجا نبود. شب بود. درد بود. گفتم اینجا گذاشتم. روی این سنگ. به سنگ خیره شد، به درخت، به خون‌هایی که روی سنگ ریخته بود. به من نگاه کرد. آمد که مرا بزند، ولی بغلش کردم، گریه می‌کرد، بغلم بود، شاید دوستش داشتم حالا، نه، شاید هم‌درد بودیم...

خشنود خرمی
داستان های واقعی

📚داستان پندآموز وخواندنی ♥✨سلیمان‌بن داوود از نادر پیامبرانی است که سال‌ها بر انسان‌ها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب ...
26/03/2023

📚داستان پندآموز وخواندنی

♥✨سلیمان‌بن داوود از نادر پیامبرانی است که سال‌ها بر انسان‌ها، چهارپایان، مرغان و درندگان غالب و حاکم بود و زبان همه موجودات را می‌دانست که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است.

♥✨درباره ثروت ایشان آورده‌اند که: فرشی داشت که جنیان آن را از حریر و طلا بافته بودند و هر زمان که می‌خواست به جایی برود روی آن فرش می‌نشست و هر جا و با هر سرعتی که می‌خواست، آن فرش وی را به مقصد می‌رساند. آنقدر قدرت داشت که حتی باد نیز تحت اختیار او بود و با باد سخن می‌گفت. میزی داشت از طلا که با یاقوت و جواهرات آراسته شده بود و سه هزار میز دیگر در اطراف او بودند (مخصوص علما، وزرا و بزرگان بنی‌ اسرائیل).

♥✨سلیمان (ع) صد فرسخ لشکر داشت، ۲۵ فرسخ از جنیان، ۲۵ فرسخ از پرندگان، ۲۵ فرسخ از انسان و ۲۵ فرسخ از حیوانات چهارپا. جنیان گوهرهای درخشان برایشان می‌آوردند.

♥✨در آشپزخانه‌های آن حضرت روزی ۱۰۰ هزار گوسفند، ۴۰ هزار گاو برای فقرا و مساکین و لشکریانش طبخ می‌شد ولی غذای خودش نان جو بود که آن را نیز با دست خود می‌پخت.

♥✨روزی دستور داد که کسی وارد قصر من نشود و خود عصایش را به دست گرفت و به بالاترین جای قصر رفت در حالی که به عصایش تکیه داده بود به مملکت خویش نگاه کرده و شکرگذار خداوند بود. ناگاه نظرش به جوانی خوش چهره و پاکیزه افتاد که از گوشه قصرش پیدا شد، فرمود: چه کسی به تو اجازه ورود به قصر را داده است، گفت: پروردگار تو، فرمود:‌ تو کیستی، گفت: عزرائیل، فرمود: برای چه کاری آمدید، گفت: برای قبض روح تو.

♥✨سلیمان (ع) چون هیچ وابستگی به دنیا نداشت فرمود: به آنچه ماموری، انجام بده. عزرائیل جان ایشان را در همان حالت که به عصا تکیه داده بود قبض کرد، چند روزی گذشت مردم و اطرافیان او را می‌دیدند و گمان می‌کردند که زنده است. بعضی می‌گفتند چند روز غذا نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست.

♥✨عده‌ای می‌گفتند او جادوگر است و در دید ما سحر کرده که ما گمان کنیم ایستاده است. گروهی گفتند او پیامبر خداست و … و خلاصه خداوند موریانه‌هایی را فرستاد که میان عصای او را بخورند تا عصا بشکند، وقتی عصا شکست و او به زمین افتاد به داخل قصر رفتند و متوجه شدند که چند روز است از دنیا رحلت کرده است.

♥✨نکته مهم داستان این است که سلیمان (ع) با این همه ثروت فریب دنیا را نخورد و دنیا را در مسیر آخرت خرج کرد اما با این حال آخرین پیامبری است که در فردای قیامت به بهشت می‌رود زیرا خاصیت دنیا در این است که در حرام آن عقاب و در حلال آن حساب است. حسابرسی طولانی اموال سلیمان سبب می‌شود که او به عنوان آخرین پیامبر و فرستاده خدا قدم به بهشت گذارد.

♥✨پس از این داستان درس می‌گیریم که نه تنها دنیا به خودی خود مذموم نیست بلکه دنیادوستی و استفاده صحیح از مخلوقات هم مذموم نیست. استفاده غیرشرعی و وابستگی و یا پرستش دنیا مورد مذمت واقع شده که از آن به دنیای ملعون و یا مظلوم تعبیر می‌شود.

بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید

📚 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .حاکم پس از...
26/03/2023

📚

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .

همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟

کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.

فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش

📚داستان های

بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید

20/03/2023


زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را دادند .
ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود (ع) از آن ها پرسیدند : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ی ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله ی آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شدند و به او فرمودند : پروردگار تو از دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران هست. گاهی خدا می خواهد با دست تو دست دیگر بندگانش را بگیرد
وقتی دستی را به یاری می گیری
بدان که دست دیگرت در دست خداست
اگر مطالعه کردید بنویسید که مطالعه شد و به اشتراک بگذارید
را دنبال کنید

20/03/2023

به #اشتراک بگذارید
روزی در یک شهر مردی توته ای الماس پیدا میکند وبه همه زرگران شهر میبرد تا بفروشد اما هیچ یک از زرگران شهر توان خرید آنرا نمی داشته باشد وزر گران او را نزد پادشاه می فرستد چون فقط پادشاه توان خرید آنرا دارد زمانیکه نزد پادشاه میرود
پاد شاه الماس را گرفته و او را دهن دروازه خزانه میبرد وبرایش میگوید مدت یک ساعت وقت داری وارد خزانه شو وهرچیزیکه میخواهی بر دار وبیرون بیا
مرد وقتی وارد خزانه میشود می بیند که هر قدر پیش میرود اشیایی مقبولتری می بیند با خود فکر میکند که یکبار تمام خزانه را ببیند وهر آن چیزیکه خوشش آمد بردارد مرد در حال انتخاب اشیا بود که چشمش به یک تخت خواب میخورد که خیلی زیبا بود با خود گفت یکبار بالایش دراز میکشم اگر راحت بود این را هم برای بردن انتخاب میکنم و وقتی دراز میکشد کم بخت را خواب میبرد
بعد از یک ساعت عسکر آمده بیدارش میکند که وقت تمام است از خزانه بیرون شو
مرد حیرت زده شد که هم الماس رفت هم چیزی از خزانه بیرون نکرد
به عسکر خیلی عذر وزاری کرد تا چند دقیقه برایش وقت بدهد.اما عسکر حتا یک ثانیه هم وقت نداد برایش
وبا دست خالی از خزانه بیرون شد
حال الماس: مدت زنده گی است که خداوند (ج).بر بنده گانش داده است که هیچکس جز الله قیمت آنرا پرادخته نمیتواند
شخص:: بنده
خزانه:: دنیایی است که به آن فرستاده شده ایم ومربوط به خود ما میشود که دست خالی برویم یا متاعی هم با خود داشته باشیم ؟
عسکر هم عزرائیل (ع) است
زمانیکه وقت ما تمام شود حتا یک ثانیه هم اجازه بودن برای ما نمیدهد.
چه زیباست که توشه برای بردن داشته باشیم
به جای اینکه دست خالی بر گردیم به سوي الله (ج)
اگر مطالعه کردید بنویسید که مطالعه شد
این پیام را بخاطر کسانیکه دوست شان دارید نشر کنید.
یک میلیون داستان را دنبال کنید

20/03/2023

#داستان خیلی ها عالی وپند آموز 🤷‍♂️
اگروقت داشتین بخوانید وگرنه شیر کنید شاید بخوانید میگن زنا قرض است !
پسری تازه جوان شده بود دنبال زنا بود روزی از روز ها که از کنار خانه ای میگذشت زنی از خانه او صدا زد و اتفاقا پسر متوجه شد و پسر را به منزل دعوت کرد .
پسر هم پزیزفت و رفت
زن خیانت کار و پسر جوان هر دو به شکلی خوش بودند هر دو در دل فکر میکردند عجب شانسی !
وقتی در انجام گناه بودن زنگ دروازه آمد پسر لرزید و زن گفت نترس صبر ببینم کی است . در را باز کرد دید شوهرش گفت خوش آمدی اما قبل این که بوت هایت را بکشی دو نان گرم بیار تا آمدنت غذا را گرم میکنم که نوش جان کنیم مرد هم قبول کرد و رفت .
زن موقع را مساعد دیده پسر را از دروازه بیرون کرد تکسی رانی از موتر پائین شد و دست پسر را گرفت و سوار تاکسی کرد . پسر بی حد ترسیده بود و به شکلی پزیرفت و بالا شد به تاکسی مرد گفت نترس فقط حرف دارم همرایت .
گفت سالهای پیش من هم که جوان بودم عین قصه بامن شد خانه زنی رفتم جوان بودم و رویم را سیاه کرد و زن شوهرش را به بهانه نان فریب داد . در گریه شد و گفت امروز همان قرض را پرداختم و تو وارد خانه ام شدی و به گریه شد .
جوان که میلرزید و ترسیده بود گفت شما کی هستید مرد تکسی ران گفت شوهر زنی که اکنون از خانه اش بیرون شدی .

زنا قرض است

🤲الله متعال همه ما را هدایت صالح و عمل صالح نصیب بگرداند

و همچنان این بنده گنهکار را از دعا های نیک ات فراموش نکنید
اگر مطالعه کردید بنویسید که مطالعه شد

20/03/2023

یک میلیون داستان
یکی از حاکمان چین امر نمود تا سنگ بزرگی را سرِ راه عمومی مردم بگذارند تا راه را کاملا مسدود کند....
و نگهبانی را مؤظف نمود تا از پشت درختی مراقبت کند که مردم چی عکس العمل نشان میدهند و به حاکم خبر بدهد...!؟
اولین کسی که میگذشت "تاجر بزرگی" شهر بود، با نگاه تندی به سنگ نگاه کرد و از کسیکه این را گذاشته است سخت انتقاد کرد... نفهمید که این کار حاکم است، و در اطراف سنگ چرخید به آواز بلند گفت:«میروم نزد حاکم شکایت میکنم تا کسیکه این کار را کرده به جزایش برسد» .....
بعد از آن شخصی دیگری گذشت که بنّاء بود (ساختمان ساز) چنان برخورد نمود که قبلا تاجر برخورد کرده بود با این تفاوت که صدایش پست تر از قبلی بود.....
سپس 3 پسر جوان که با هم دوست بودند از آنجا عبور کردند، در پهلوی سنگ ایستادند و شروع کردند، به تمسخر کردن به کسیکه سنگ را گذاشته است و او را جاهل و احمق گفتند .... سپس رفتند به خانه های شان.....!
بعد از گذشت دو روز دهقان فقیری از آنجا میگذشت،سنگ را دید چیزی نگفت،آستین های خود را بلند کرد و هرکه میگذشت از آن کمک میخواست برای دور کردن سنگ کمکش کردند، سنگ را از راه دور کردند... دهقان میبیند که در زیر سنگ صندوقک خورد وجود دارد که در آن قطعه های از طلا و نامه ای نوشته بود: "از طرف حاکم به کسیکه سنگ را از راه دور کرده است، این تحفه برای توست زیرا تو انسان مثبت اندیش هستی که بجای شکایت و سر و صدا، با اقدام خود مشکل را حل نمودی"
یک نگاهی به جامعه خود بیاندازیم ... بسیاری از مشکلاتی هست که حل آن خیلی ساده است، ولی بی تفاوت میگذریم و شکوه سر میدهیم....!
اگر مطالعه کردید بنویسید که مطالعه شد و به اشتراک بگذارید

Address

Distrit 4 Karat 4
Kabul
0093

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when پیام حکیمانه از جنس الماس/ Wise message made of diamonds posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share

Category



You may also like