07/10/2023
مقدمه
آسمان لباس خاکستری به تن کرده بود و مروارید های سفید برف را از
دل خودش بیرون کرده به سقف زمین میچید...
شاخه های خشک درختان، با آغوش باز و لبخند زنان از این مهربانی
طبیعت استقبال میکردند..مثلی که عروس شده باشند به نطر میرسید لباس
سفید به تن کرده اند..
اما این پرنده ها بودند که این سو و ان سو پریشان دنبال یک سرپناهی
برای خودشان میگشتند..
چقدر حال شان شبیه من بود...
سرد...
پریشان...
شاید هم بی پناه و تنها...
به قاب پنحره اتاق تکیه کرده بودم،با چشمان خسته و بی خواب دانه های
برف را که خرامان کرده به زمین می امدند تماشا میکردم..
دل اسمان هم مثل من گرفته و سرد بود، شاید از دلسردی زیاد بود که
باران اشک هایش منجمد شده بود...
به فکر زنده گی به هم خورده و پر از دردم، همان زنده گی که با یک
اشتباه به هم زدمش فرو رفته بودم که صدای لرزش موبایل در دستم مرا
به حال خودم آورد...باز هم تماس و پیام او بود..
نمیدانم باز چطور سر و کله لعنتی اش به زنده گی ام پیدا شده بود؟؟..
بعد از این همه زمان که گذشت دیگر از من چی میخواست..؟؟چرا اینقدر اصرار داشت مرا بیبیند.. ؟؟؟.. چی میخواهد بگوید..؟؟..مگر
چیزی برای گفتن مانده بود..؟؟..
حد اقل باید برای او که دقیقا در همان روز برفی شبیه امروز، همه بازی
کردن هایش را، احمق ساختنم را، تمسخر زدنش را، یکی یکی به روی
من کشیده بود..دیگر چیزی به گفتن باقی نمانده باشد..
این من بودم که با وجود دانستن همه خیانت کاری هایش، شاید به دلیل
امید برگشتنش که بعد ها فهمیدم یک خیال باطل بود، به دلیل ترس از
دست دادنش که حاال به نفرت و انزجار تبدیل شده است، همه گفته هایم را
در قلبم دفن کرده مخفی اش کردم، نگفته هایی که تا امروز باالی قلبم
سنگینی میکند..شاید به همین دلیل باشد که امروز تصمیم گرفتم به دیدنش
بروم..تصمیم گرفتم سنگینی های قلبم را از حمل این وزن سنگین سبک
سازم..
رویم را از پنجره گشتاندم و به سمت تخت خواب اهسته اهسته قدم
گذاشتم.. در لبه تخت درست مقابل صورت مردانه و پر از مهر جهان که
در خواب شیرینی فرو رفته بود نشستم... حتی دیدن به چهره معصوم و
گیرایش قلبم را گرم میساخت...نمیدانم اگر میدانست تمام شب را به جای
خوابیدن باالی سرش نشسته و تماشایش میکردم تا باشد که بعد از جدایی
مان با د