Esfandiar Soroush/اسفندیار سروش

Esfandiar Soroush/اسفندیار سروش Hi guys, I'm Esfandiar Soroush from Afghanistan and Daykundi province. I'm student at Herat universi

چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت نداشتن بارکد!
07/04/2023

چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت نداشتن بارکد!






چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت نداشتن بارکد!

چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت داشتن بارکد! دوستان که بارکد خود را فراموش یا گم کرده ویدیوی ( چک کردن فرم آنلا...
07/04/2023

چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت داشتن بارکد!
دوستان که بارکد خود را فراموش یا گم کرده ویدیوی ( چک کردن فرم آنلاین پاسپورت در صورت نداشتن بارکد ) را ببینند.






چک نمودن صحیح فرم آنلاین پاسپورت در صورت داشتن بارکد! دوستان که بارکد خود را فراموش یا گم کرده ویدیوی ( چک کردن فرم آنلاین پاسپورت در صورت نداشتن بارکد ) را ...

اگر متوجه شده باشید وقتی کامپیوتر شما به اینترنت متصل میشود ویندوز ۱۰ بطور خودکار درایور های خود را آپدیت میکنه و ویندوز...
06/04/2023

اگر متوجه شده باشید وقتی کامپیوتر شما به اینترنت متصل میشود ویندوز ۱۰ بطور خودکار درایور های خود را آپدیت میکنه و ویندوز ۲۰ درصد از اینترنت مصرفی را برای آپدیت هایش مصرف میکنه و این با عث میشود که اینترنت شما خیلی طود تمام شود.
برای دیدن ویدئو وارد لینک زیر شوید



اگر متوجه شده باشید وقتی کامپیوتر شما به اینترنت متصل میشود ویندوز ۱۰ بطور خودکار درایور های خود را آپدیت میکنه و ویندوز ۲۰ درصد از اینترنت مصرفی را برای آپد...

چطوری صفحه نمایش موبایل را به کامپیوتر یا لپ تاپ انتقال دهیم؟با پیشرفت تکنولوژی می توانید تمام محصولات الترونیکی را به ی...
06/04/2023

چطوری صفحه نمایش موبایل را به کامپیوتر یا لپ تاپ انتقال دهیم؟
با پیشرفت تکنولوژی می توانید تمام محصولات الترونیکی را به یکدیگر متصل کنید، متصل شدن گوشی به کامپیوتر شاید شایع ترین نوع اتصال محصولات الکروتیکی باشد، اما بسیاری از کاربران نمی دانند که چگونه نمایشگر گوشی خود را روی لپ تاپ یا کامپیوتر نمایش دهند. انتقال نمایشگر موبایل به کامپیوتر برای کسانی جذاب است که با گوشی بازی می کنند، فیلم می بینند و یا یک محتوای متنی یا تصویری را می خواهند در ابعاد بزرگ تر به نمایش بگذارند، پس اگر شما هم از دسته افرادی هستید که نام بردیم یا به هر دلیل دیگری می خواهید صفحه موبایل را به لپ تاپ انتقال دهید، تا آخر این مطلب همراه ما باشید.

انتقال نمایشگر موبایل به کامپیوتر:
انتقال صفحه گوشی موبایل به کامپیوتر یا لپ تاپ در دو صورت کلی امکان پذیر است، در حالت اول باید گوشی شما روت باشد تا بدون نیاز به برنامه خاصی بتوانید این کار را انجام دهید و در حالت دوم اگر گوشی شما روت نشده باید برنامه های جانبی برای این کار دانلود و نصب کنید. اما توصیه میکنم که به هیچ عنوان گوشی تون رو روت نکنید( بنابه دلایلی زیادی ).
پس حالا که به روت کردن نیازی نداریم لازم است یک کار را در ابتدا انجام دهیم که هیچ ضرری به گوشی نمی رساند؛ در این قسمت باید یک گزینه را در تنظیمات پیشرفته گوشی فعال کنید تا بتوانید چیزی که روی گوشی نمایش داده می شود را در کامپیوتر یا لپ تاپ خود مشاهده کنید.
• ابتدا وارد تنظیمات یا Settings شوید.
• سپس گزینه درباره تلفن یا About Phone را انتخاب کنید.
• سپس گزینه Software Information را انتخاب کنید.
• حالا روی گزینه Build Number پشت سر هم 7 مرتبه ضربه بزنید.
• احتمالا از شما رمز گوشی را می خواهد، آن را وارد کنید تا تنظیمات پیشرفته در گوشی شما فعال شود.
• به منوی تنظیمات برگردید و گزینه Developer Options را انتخاب کنید.
• به دنبال گزینه USB Debugging باشید و آن را فعال کنید.
به همین راحتی، حالا گوشی اندرویدی شما آماده است که به کامپیوتر متصل شود؛ الان زمانی است که باید توسط برنامه های جانبی صفحه گوشی خود را به کامپیوتر انتقال دهید و با کابل USB آن را به کامپیوتر وصل کنید؛ برای این کار ابتدا باید برنامه هایی که توصیه می کنیم را دانلود و نصب کنید.

ساده ترین رویش اینه که دوتا برنامه کوچک و کم حجم ( Adb USB driver و Scrcpy ) را دانلود کنیم و برنامه اولی را روی لپتاب نصب کنیم بعد گوشی را با کابل یو اس بی به کامپیوتر وصل کنیم بعد برنامه دومی ( Scrcpy) را اجرا کنیم به همین راحتی صفحه گوشی روی نمایشگر لپتاب انتقال میابد.

برای دیدن آموزش ویدیویی (دانلود دو برنامه و وصل کردن گوشی به کامپیوتر) وارد لینک زیر شوید

برای دیدن ویدیو های آموزشی بیشتر کانال رو سابسکرایب کنید❤

چطوری صفحه نمایش موبایل را به کامپیوتر یا لپ تاپ انتقال دهیم؟با پیشرفت تکنولوژی می توانید تمام محصولات الترونیکی را به یکدیگر متصل کنید، متصل شدن گوشی به کام...

لپتاب فروشیعاجلمشخصات در عکسهمراه شارژر کمپنیضمانت سالم بودن
02/04/2023

لپتاب فروشی
عاجل
مشخصات در عکس
همراه شارژر کمپنی
ضمانت سالم بودن

27/03/2023

شکایت یک پاکستانی پس از شکست در برابر افغانستان!
میگه چرا افغانها به ما دال‌خور میگه😂😄🤣

حتمااااااا بخونید... آلکسی تایمی چیست ؟ پدرم دلواپس آینده برادرم است اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شا...
25/03/2023

حتمااااااا بخونید...

آلکسی تایمی چیست ؟
پدرم دلواپس آینده برادرم است اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ ،بروند در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بخندند.
خواهرم نگران فشار کاری پدرم است اما حتی یک بار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی
احساس راحتی کند
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمی برد اما حتی یک بار هم نشده که با من در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم اما حتی یک بار نشده که دستش را بگیرم با او به سینما بروم فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
روانشناسان به این حالت آلکسی تایمی یعنی فقر کلمات در بیان احساسات می گویند.
در فرهنگ ما این مریضی یک رسم مرسوم است احساساتت را پنهان کن و نشان نده... از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم انگار که لال مانی می‌گیریم!
انگار نیرویی نامرئی فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگیمان بگوییم!
تکلیف مان را با خودمان روشن نمیکنیم یکدیگر را دوست میداریم اما آن قدر شهامت نداریم که دوست داشتنمان را ابراز کنیم!
ما آدمهای فقیری هستیم! البته فقیری که در کلماتش احساسات را پنهان می‌کند.
آن قدر در بیان احساساتمان آلکسی تایمیک (فقیرگونه در بیان احساسات ابراز علاقه) هستیم که صبر می‌کنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آن وقت تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
اما از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد.
از یک جا به بعد باید پدر به فرزندش بگوید که چقدر دوستش دارد.
از یک جا به بعد باید فرزند دست پدر را بگیرد و با هم قدم بزنند.
از یک جا به بعد باید مادر فرزندش را به یک شام دو نفره دعوت کند.
از یک جا به بعد باید فرزند در گوش مادرش بگوید چقدر خوب است که تو را دارم.
از یک جا به بعد باید کسی که دوستش داریم بداند که چقدر با بودنش حال ما را خوب کرده است.
و چه خوب است آن از یک جا به بعد همین حالا باشد.»

پیروزی در برابر پاکستان واقعا حسی خوبی داره💪حالا توب دنده باشه یا هر چیزی دگه ی 😍🤩مبارک باد
24/03/2023

پیروزی در برابر پاکستان واقعا حسی خوبی داره💪
حالا توب دنده باشه یا هر چیزی دگه ی 😍🤩
مبارک باد

فقط خود ما نیستیم!کپیشانزده سال قبل با پدرم دعوا کردم. پیشین بود. او چیزهایی گفت، من هم چیزهایی گفتم. نوجوان بودم. این د...
24/03/2023

فقط خود ما نیستیم!
کپی
شانزده سال قبل با پدرم دعوا کردم. پیشین بود. او چیزهایی گفت، من هم چیزهایی گفتم. نوجوان بودم. این دعوا محتوایش آنچنان جدی نبود، فقط هردوی ما نمی‌خواستیم کم بیاییم. من از خیلی لحاظ شبیه او بودم و او مردی با استخوان‌بندی کلفت، مضطرب و زودرنج. چند زینه پایین آمد و سیلی محکمی به صورتم کوبید، گفت: د تمام آغیل یک باچه نیه که د مقابل آته خو مثل تو وری ایستاد شونه...
همین سیلی، همین دعوا، همین برخورد داشت مسیرهای جدیدی را می‌ساخت. دیگر چیزی نگفتم. شب آهسته رفتم اتاق پایین. گُمبَزی پایین. واسکت پدر در انتهای گمبزی به میخ آویخته بود. دست بردم به جیب واسکت پدر. خوب در خاطرم نیست چه مبلغی بود، ولی یادم هست که دیروزش گوسفند فروخته بود. تمام چیزی که داخل جیب واسکت پدر بود، برداشتم. نزدیک‌های صبح از خانه بیرون شدم، از قریه دور شدم، از خانواده. از آنجا به شهر و بلاخره مسیری را در پیش گرفتم که پدران ما به تکرار رفته بود. زاهدان. ایران. تبریز. اصفهان. نمی‌دانم قصه فرار من چقدر بالای پدر و خانواده‌ام سخت تمام شد، چقدر مایه تمسخر و جوک مردمان قریه شده بود؟ آیا پدر دنبال من آمده بود؟ آیا مادر دلش برای من سوخته بود؟ نمیدانم. خود من بودم که این فرار و این داستان سخت رفتن را نفس کشیده و درد دیده بودم. نوجوان بی‌تجربه و یاغی که پیش خود سنجیده بود: میروم هرجا که رسیدم!
خانواده‌ی ما چهار نفری بود، پدر، مادر، من و خواهر ده‌ساله‌ام مرجان. در تمام مسیر دلتنگ هیچ کسی نبودم. فقط گاهی مادر به یادم می‌آمد که آن روز برای من گفته بود: قد آتی خو زیاد جنگ نکو بچَی! دلتنگ مادر هم نبودم. من گویا با هم همه قهر بودم، از دست همه عصبانی و رنجیده و فراری. پنج سالی که در ایران بودم با خانواده‌ی خود تماس نگرفتم، نامه نفرستادم و نامعمول‌تر اینکه از اقوامم دورتر رفتم در یک کارخانه بافندگی کار گرفتم تا کسی نداند من کجایم و چه میکنم. هیچ‌کسی آنجا مرا نمی‌شناخت و نمی‌فهمید. شاید در این پنج سال خانواده‌ام پذیرفته بودند که من دیگر زنده نیستم. شاید دل‌شان شکسته بود و اصلا از کسی نپرسیده بود که از محمد احوال داری یا نه! نه نه. امکان نداشت. مادرم مرا دوست داشت، خواهرم وابسته من بود و پدرم با وجود اینکه نسبت به من حس مالکانه داشت، باز هم دلبسته بود و تنها پسرش بودم. پسر داشتن، یعنی ادامه یافتن. چطور می‌توانست بی‌خیال باشد؟ فقط این فرار، چیزی نبود که پدر پیش‌بینی کند.
اما من همچنان کرخت بودم. نه می‌خواستم از کسی احوال بگیرم و نه دوست داشتم حالم پرسیده شود. پنج سال کرختی. پنج‌سال تنهایی و سخت و سفت بودن. نمی‌دانم چه عقده کشنده‌ای مرا تسخیر کرده بود که حتی یک بار هم تماس نگرفتم بگویم من زنده هستم پدر، من اینجایم مادر، من چنینم. نمی‌دانم، شاید میخواستم اینطوری آنهارا- بخصوص پدرم را زجر بدهم. چه انتقام بچه‌گانه‌ای! وقتی راه آسان شد و موج بزرگی از مهاجرین وارد اروپا شد، من هم یکی از آنها بودم. یکی از آن هزاران نفر. رفتم ایتالیا. شهروند ایتالیا شدم. به من احترام گذاشته شد، هدف‌های جدید اینجا برایم شکل گرفت، آدم‌های جدید به زندگی‌ام آمدند و تنها چیزی که هرگز برایم رنگ دوباره نگرفت، خانواده‌ام بود. پدرم، مادرم، خواهرم که احتمالا حالا بزرگ شده بود. آیا آنها زنده بودند؟ آیا آنها هنوز انتظار مرا می‌کشیدند؟ سال‌ها گذشته بود. تا یک مدتی از پدرم متنفر بودم، از اقوامم، از همه. عقده داشتم و ممکن همین عقده، تمام احساسات مرا در بند کشیده بود. ولی از یک زمانی دیگر متنفر هم نبودم. کاملا فراموشم شده بودند. بخصوص که حالا به یک زبان دیگر حرف می‌زدم. وقتی نتوانی در یک سال حتی یک لحظه به کسی و کسانی فکر کنی، دیگر آنها برایت وجود ندارد. باری کسی از من پرسید که در افغانستان خانواده داری؟ بی‌توجه پاسخ دادم که کسی را ندارم. اتفاق نیفتاد که بعد این پرسش، به خودم فرو بروم و بپرسم، آره خانواده‌ دارم، خانواده‌‌ای که خیلی احمقانه ترک‌شان کردم و نمی‌دانم در چه حالی هستند. فکر نکردم. رفتم سراغ کارم و زندگی اینطور ادامه یافت. مرد بی‌تفاوت که فقط به حال خودش می‌اندیشید. اما پارسال که دقیق پانزده سال از جدایی، از فرار و از این دوری طولانی می‌گذشت، یک روز صبح همینکه پرده اتاقم را کنار کشیدم، گویا خانواده‌ام با تمام خاطرات‌شان هجوم آوردند به خانه‌ام، به زندگی‌ام. خانواده. مادر. جاده را نگاه کردم که چند نفر زیر باران بازی می‌کردند. این باران مرا برد به روستای ما، پیش خانه گلی ما، یک لحظه فکر کردم روی خاک باران زده قریه ایستاده‌ام و صورتم را به سوی آسمان گرفتم. مادر؟ خواهر؟ دلم بغض کرد. بعد از پانزده سال به یادشان افتادم. چقدر سخت به یادشان افتادم. چقدر دلتنگ‌شان بودم. مرا چه شده بود؟ آن روز سر کار نرفتم و تا شب گریه کردم. به در زدم، به دیوار زدم، ولی آرام نشدم. همه دور من می‌چرخیدند. خاطرات، زندگی. سنگ و چوب روستای ما درون ذهنم رفته بود و مدام تصویر آن خانه گلی و قدیمی از جلو چشمم می‌گذشت که پدر روی زینه‌هایش ایستاده بود و به من چیزهایی می‌گفت. مادر می‌گفت: بچی قد آتی خو جنگ نکو...
آیا زمانش بود؟ آیا من بد نکرده بودم؟ آیا می‌شود از خانواده جدا شد و دور بود و بی‌خیال؟ نمی‌دانم. پس فردایش رفتم بلیت گرفتم. افغانستان. آیا رفتن من منطقی بود؟ آیا این احساسات زودگذر نبود؟ تصمیمم را گرفته بودم. ساعت‌هایی که در پرواز سپری شد، لحظات دشواری بودی. حال معتادی را داشتم که چندین سال است ترک کرده ولی به‌یکبارگی دچار وسوسه افراطی می‌شود. فقط می‌خواستم زودتر برسم. زودتر بروم پیش خانواده‌ام و معذرت بخواهم. بابت اینقدر بد بودنم. بابت این کرختی طولانی. این دوری و بی‌خبری. وقتی کابل رسیدم صبر نکردم. شب بود. ماشین گرفتم که مرا به ولسوالی/شهرستان ما ببرد، به قریه ما. شب تمام راه رفتیم. فردا پیشین رسیدیم به قریه‌ای که پانزده سال قبل از آنجا بیرون شده بودم، گم شده بودم و دیگر خبری ازش نداشتم. روستا تغییر کرده بود. نسل تغییر کرده بود. کودکان جوان شده بودند، میان‌سال‌ها پیر و پیرها اغلبا مرده بودند. وقتی رسیدیم بالای تپه، به راننده گفتم آنجاست خانه ما، آن گوشه، کنار آن چند درخت بزرگ، ماشین را آنجا هدایت کن. بعضی‌ خانه‌ها جدید بنا شده بود و بعضی خانه‌های قدیمی را ویران کرده بودند. نقشه روستا اندکی تغییر کرده بود. فقط خانه‌ی ما استوار سر جایش بود. چقدر خوشحال شدم که آن خانه همانطوری که بود، هست. دیوارهایش. رنگ آبی کبود پنجره‌هایش. هنوز هم نمی‌دانستم مرا در این چند روز چه شده. این یادواره‌ها چطور سراغ من آمد. این دگرگونی از کجا می‌آمد. مردم قریه مرا می‌دیدیند، اما نمی‌شناختند. من هم نمی‌شناختم. آدم‌ها تغییر کرده بودند. مردی که ده سال آسایش دیده بود و جوان‌تر از هم‌نسلان روستایی‌اش به‌نظر می‌رسید. نزدیک خانه ما شدیم. پیاده شدیم. به راننده گفتم چمدان‌هایم را دنبالم بیاورد. برای همه سوغات گرفته بودم. برای مادرم، برای پدرم که دیگر ازش قهر نبودم، برای مرجان که نمی‌دانستم ازدواج کرده یا نه. پیرمردی بالای صفه نشسته بود و جای دوری را می‌دید. نزدیکش که شدم متوجه من نبود. نزدیک‌تر شدم. خودش بود. یک عینک بزرگ به چشم داشت و به هردو گوشش سمعک‌های لین‌دار داشت. آه چقدر پیر شدی؟ چقدر ناتوان؟ دلم میخواست جیغ بزنم. وقتی دستانش را بوسیدم، وقتی صورتش را بوسیدم، وقتی اورا بغل گرفتم، هیچ واکنشی نشان نداد. مثل سابق قوی نبود. لاغر و ناتوان. گفتم من محمدم! برایش اهمیتی نداشت. شاید نمی‌دید، نمی‌شنید. بغل گرفتم. محکم. گریه کردم. آرام نمی‌شدم. مرا به خاطر نیاورد. با من حرف نزد. نه خوشحال شد و نه غمگین.
در این هنگام زنی از زینه بالا آمد، فکر کردم مادرم هست، ولی نبود، یک زن خسته بود که تازه از کار می‌آمد، آستینش را بالا زده بود، با چهره آفتاب سوخته و لباس‌ کهنه. چیزی با خود می‌گفت. همینکه مرا دید بلند جیغ زد و دوباره از زینه پایین رفت، دنبالش رفتم، وقتی دقت کردم، وقتی دیدمش، خوب نتوانستم بشناسم، نمی‌توانست حرف بزند، تمام تنش می‌لرزید، چادرش را به دهن گرفته بود و اشک می‌ریخت. آیا او مرا شناخته بود؟ تا گفتم مرجان، حالش بدتر شد، گریه‌اش بلندتر، اورا به آغوش گرفتم، اشک می‌ریختیم، دختر بیست و پنج ساله‌ای که پیر شده بود. تلاش می‌کرد حرف بزند، تلاش می‌کرد درد دل کند، تلاش می‌کرد تمام این پانزده سال را فریاد بزند، نمی‌توانست، چقدر من بده‌کار او بودم، چقدر در حق این خواهر بیچاره‌ام ظلم کرده بودم، چقدر تنها بود، به چه اندازه دردمند و غمگین و نیازمند دیگران. تن لاغرش بوی ناامیدی می‌داد، بوی انتظار، بوی بی‌کسی و تنهایی. به سختی گفت، مادر سال‌های پیش مُرده، پدر نابینا و ناشنوا شده، تو....
دوباره جیغ زد. دوباره گریه. او حق داشت هرچیزی به من بگوید، من. من. من. او به تنهایی اینقدر اندوه را به شانه می‌کشید، او مادر نداشت، او پرستار مردی شده بود که نه می‌شنید، نه می‌دید و نه کسی را به‌خاطر داشت. دختر که می‌کارید، درو می‌کرد، بار می‌کشید، صورتش زخم بود، دستانش آبله داشت. مرجان.
من برگشته بودم، ولی هیچ‌چیز سرجایش نبود...

خشنود خرمی

Don't let your happiness depend on something you may lose.نذار که شادی تو وابسته به چیزی باشد که ممکن است از دست بدهید.┄...
12/02/2023

Don't let your happiness depend on something you may lose.
نذار که شادی تو وابسته به چیزی باشد که ممکن است از دست بدهید.
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
🔰 .e23 🔰
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄

Always think positive and positive things will happen. همیشه مثبت فکر کن که همه چیزهای مثبت اتفاق خواهند افتاد.┄┅┄┅┄ ❥❥ ...
07/02/2023

Always think positive and positive things will happen.
همیشه مثبت فکر کن که همه چیزهای مثبت اتفاق خواهند افتاد.
┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄
━━ ‌‌‌‎‌‌ঊঈ✿♥️✿ঈঊ━━━
‌‌‌
━━ ‌‌‌‎‌‌ঊঈ✿♥️✿ঈঊ━━━

آن را که فضل و دانش و تقوا مسلم استهر جا قدم نهد قدمش خیر مقدم است؛و این دوره را با تمام پستی و بلندی هایش از آمدن کرونا...
07/02/2023

آن را که فضل و دانش و تقوا مسلم است
هر جا قدم نهد قدمش خیر مقدم است؛
و این دوره را با تمام پستی و بلندی هایش از آمدن کرونا گرفته تا تغیر نظام و مهاجرت‌ و در عین حال با تمام خاطرات قشنگش نیز پشت سر گذاشتم، دوره‌ی را که باید در ۴ سال به اتمام می‌رساندم بلاخره در مدت ۶ سال به پایان رسید و این خودش یک شاه کار است😊.
بنده این موفقیت را مدیون زحمات استادان محترم دانشکده اقتصاد و از همه بیشتر مدیون پدر، مادر و تمام اعضای فامیلم هستم که از لحاظ مادی و معنوی همواره پشتیبانم بوده اند و جا دارد که قلبا از راه دور و از همین دریچه از ایشان تشکری و قدر دانی نمایم و دست های پر مهر شان را میبوسم.
خوشحالم که پایان نامه‌ ام را تحت عنوان"نقش قرضه های کوچک روی وضعیت اقتصادی خانواده ها در ولایت هرات" موفقانه دفاع نمایم.

16/01/2023

🔴ویدئویی جدید از موتر ساخت افغانستان

11/01/2023

تیزر سینمایی با هنرنمایی خود محمدرضا احمدی در مورد ساخت ماشین اش.
عالیه👍

30/12/2022

این نه بنزه نه BMW و نه پراید🙂😁
این ENTOP خود ماست👍🎂
چی یک صدای خفنی داره

Address

Herat

Telephone

+93780011264

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when Esfandiar Soroush/اسفندیار سروش posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Videos

Share


Other Digital creator in Herat

Show All